ماجرای یک روز برفی
سلامی به سفیدی برف
خلاصه بعد مدتها انتظار و تحمل سرمای شدید دیروز یه برف درست حسابی پیش ما بارید.البته این برف جلوی خیلی از دسترسی هامون رو گرفت و برای خواهرم هم یه دردسر بزرگ ایجاد کرد اما همهی این مشکلات می ارزه به چند دقیقه تماشای بارش برف و سفید شدن زمین.
پریروز بعدازظهر خواهر کوچیکم با بچههاش اومدن خونهمون تا یه شب اینجا بمونه.(چون فاصلمون زیاد نیست،معمولا آخر هفتهها یه شب میاد خونهمون).
هوا اون روز خیلی سرد شده بود و هرآن امکان داشت برف بباره.
همینطور که زمان میگذشت درصد بارش برف هم بیشتر میشد.تا اینکه یهو خواهر زادهام داد زدن آخجووووون داره برف میاد!منو خواهرمم که عاشق برفیم خیلی خوشحال شدیم.
اما بعدش خواهرم یادش اومد اگه برف بیشتر شه راه ها بسته میشه و نمیتونه بره خونه.
تصمیم گرفته بود بره اما به اصرار مادرم قبول کرد شب بمونه.اما خیلی نگران بود،همیشه از پنجره نگاه میکرد شدت بارش برف تو چه وضعیتیه.
به هرحال شب صبح شدو برف همچنان میبارید اما زیاد شدید نبود.
به دلیل بارش برف آب قطع شد؛نت قطع شد؛برق هم هی قطع و وصل میشد.فقط شانس آوردیم گاز قطع نشد وگرنه فاتحهمون خونده بود :|
خواهرم اینا آماده شدن و حدود ساعت ۱٠بود راه افتادن به سمت خونهشون.
۲٠دقیقه ای گذشت،مامانم زنگ زد بهشون تا ببینه رسیدن یا نه.وقتی زنگ زد خواهرزادم با بغض گفت ما وسط راه گیر کردیم!
که از اون لحظه بود دردسر و نگرانی ما شروع شد...
مامانم هر پنج دقیقه زنگ میزد تا ازشون خبر بگیره.
خبر به داداشم و خواهر بزرگمم رسید،اوناهم هر چند دقیقه زنگ میزدن تا از وضعیتشون خبردار بشن.
اما من زیاد نگران نبودم.از نظر من نگرانی واسه چیزی که کاری از دستت بر نمیاد بی هودهست.
در اینجور مواقع باید دعای خیر کنی و باقیشو بسپری دست خدا.
بیشتر از یه ساعت گذشت و خواهرم اینا تو راه بودن.
تا یه قسمتی از مسیرو رفته بودن و باقیش بسته بود،بخاطر همین تصمیم گرفتن برگردن خونهی ما.اما راه برگشت هم ترافیک شده بود و مجبور بود صبر کنه تا مسیرو باز کنن و ماشینا حرکت کنن.
ساعت از دوازده ظهر گذشته بود.به خواهرم زنگ زدیم ببینیم تو چه وضعیتین،خواهرم گفت تاحالا هیچ حرکتی نکردیم و کم کم بنزین هم داره تموم میشه.
وقتی شنیدم خیلی نگران شدم چون بنزین اگه تموم میشد تو این سرمای زیر صفر خیلی خطر ناک بود.ملت هم خون میدن اما حاضر نیستن بنزین بدن!.
دیگه نگرانی هامون خیلی زیاد شده بود هرکی از هر طرف داشت بهشون زنگ میزد تا ببینه چطورن.
بالأخره بعداز گذشت بیشتر از ۳ساعت گفتن تازه مسیر باز شده و راه افتادن.
ساعت از یک و نیم گذشته بود که رسیدن خونهمون.
یه مسیر ۱۵دقیقه ای رو بیشتر ۳ساعت تو راه بودن :|
اما برف هنوز داشت میبارید.منم که عاشق برف!تنها چیزی که منو از زمستون متنفر نمیکنه بارش برفه.
خیلی دوست داشتم برم بیرون و بارش برف و سفیدی و زیبایی زمین رو که مثل عروس میمونه ببینم اما ترس از سرمای هوا جلوی اشتیاقمو میگرفت.اما اینبار پا روی ترسم گذاشتم و خودم پتو پیچ کردم رفتم بیرون.
روی ویلچر نشستم،اما حیاط نمیشد برم.رو پله موندم و زیبایی برف رو نگاه کردم و لذت بردم.
تو خیابون بچهها داشتن برف بازی میکردن؛هر ماشینی که داشت از خیابون رد میشد با برف میزدنش و برف بارونش میکردن :دی
یه نیم ساعتی موندم،زیاد سردم نشده بود.به پیشنهاد مادرم رفتم تو.میخواستم آخرش عکس بگیرم اما به دلایلی نشد.
اما خیلی خوش گذشت؛برف زیبایی خاصی داره،آدمو جزب خودش میکنه.
شبش برف کلا قطع شدو آسمون صاف شدو ماه و ستاره نمایان شدن،و یک روز برفی مون هم به این صورت تموم شد.
بدرود.