زندگی

۱۵۸ مطلب با موضوع «خاطره زندگی» ثبت شده است

denj-meysam.blog.ir


بالأخره روزها گذشت و گذشت و گذشت تا به روز سرنوشت ساز و مهیج انتخابات رسید.
حدود سه هفته‌ای که کاندیدا فرصت تبلیغات داشتن. از همه طریق سعی بر جمع کردن آرا کردن.و حالا منتظرن تا ببینن مردم براشون چه تصمیمی خواهند گرفت.

ایکاش این امکان وجود داشت و کاندیداها رو نشون میدادن تا ببینیم الان چه وضعیتی دارن.حس و حالشون چجوریه
😰.حتما کلی استرس و اضطراب دارن و خیلی هم نگرانن 😳.اما تو این ساعات دیدن وضعیت روحی شون خیلی میتونه جالب باشه.

این دوره انتخابات برای من خیلی اهمیت زیادی داره.اولین دوره ای هم هست که خبرهای انتخاباتی رو دنبال میکنم،و خیلی هیجان دارم برای موفقیت کاندید مورد نظر خودم.البته تمام انتظاراتی که از یه رییس‌جمهور اصلح دارم رو در او ندیدم و در تحقیقاتی که انجام دادم به ایراداتی هم رسیدم اما در این چهار نامزد بهترین گزینه برای ریاست جمهوری هستند.

و من بعداز اینکه این پست رو گذاشتم میخوام آماده بشم و برم برای اینکه از سهم خودم برای دادن رأی استفاده کنم.این دومین دوره ای هست که رأی میدم.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۳۵
میثم ر...ی

denj-meysam.blog.ir

 

این خاطره‌ای که نوشتم مربوط به دو روز قبل میشه؛روزهای جمعه و شنبه.
 


عصر روز جمعه بود.یکی از همسایه‌هامون مولودی داشت بخاطر عید نمیشه شعبان،مادرم هم رفته بود.منم درحال دیدن مناظره ریاست جمهوری بودم.نیمه‌ی اول مناظره تموم شده بود و کاندیدا رفته بودن برای استراحت تا با توان بیشتر جنگ نهایی👊 رو شروع کنن.در این فرصت کوتاه من با دوستان مجازی داشتیم درمورد کاندیدا صحبت میکردیم.تا اینکه نیمه‌ی دوم مناطره شروع شد.

همینطور که با دقت و تمرکز داشتم به صحبت‌های کاندیدا گوش میدادم،ناگهان صدای بلند و وحشتناکی از آسمون اومد.من به معنای واقعی کلمه قلبم ریخت پایین
😧 یه لحظه احساس کردم آسمون دو تکه شده.تاحالا صدای رعدوبرق🌩 به این بلندی نشنیده بودم.
چند دقیقه بعد هم مادرم اومد.پرسیدم لحظه‌ی رعدوبرق کجا بودی.گفت تو راه بودم.میگفت یه لحظه فکرکردم آسمون افتاد پایین.

خلاصه... بعداز مناظره و خوردن چای؛لپ تاپ رو روشن کردم تا کار روزانمو انجام بدم که دیدم آنتن وای فای قطعه. یه نگاه به دستگاه مودم انداختم دیدم خاموشه.تعجب کردم!تاحالا نشده بود مودم خودش خاموش شه.به مادرم گفتم و رفت چندبار دکمهٔ پاور مودم رو زد اما روشن نشد.چشمتون روز بد نبینه؛اونجا بود که متوجه شدم مودم سوخته.☹️


گیج و عصبانی بودم.نمیدونستم برای چی سوخته.مگه مودم میسوزه!😐 اونم الکی الکی!.اولین کاری که کردم زنگ زدم به خواهرزادم،چون برای اوناهم قبلاها سوخته بود! گمونم فقط برای خانواده ما می‌سوزه چون به هرکی دیگه میگفتم کلی تعجب میکردم.
به خواهرزادم که گفتم،گفت ببر تعمیراتی شاید قابل تعمیر بود.منم گفتم باشه و دعا دعا میکردم که اینطور بشه و مجبور نشم بخرم.

صبح فرداش که شنبه بود،با داداش بزرگم تماس گرفتم و درجریانش گذاشتم.قرار شد زنگ بزنه به یه تعمیراتی جوابو بهم بده.چند دقیقه بعد بهم زنگ زد و گفت که تعمیراتی گفته تعمیر مودم فایده‌ای نداره و فقط خرج اضافست.
دیگه راهی نبود،مجبور بودم یه مودم بخرم.به داداشمم گفتم لطف کنه بعدازظهرش بره و یه مودم برام بگیره.

من فکرم مشغول بود که چطور شد مودم یهو سوخت،تا اینکه یکی از دوستان گفت احتمالا بخاطر رعدوبرق بوده
⚡️ که باعث شده مودم بسوزه.برام خیلی جالب بود اما دلیل دیگه ای نمیتونه داشته باشه چون تا قبل رعدوبرق مودم روشن بود و من داشتم استفاده میکردم.

بالأخره بعدازظهر شد و داداشم رفت دنبال خرید مودم؛مادرم هم رفته بود بیرون؛فقط منو بابام خونه بودیم.من طبق معمول بعدازظهرها دراز کشیده بودم و سرگرم با گوشیم بودم.زمانی گذشت و داداشم باهام تماس گرفت و گفت مودم گرفتم و برای تنظیم نیاز به رمز داره.به من گفت باید با تلفن ثابت
☎️ به پشتیبان تماس بگیری و رمزو بگیری.

تلفن از من دور بود و دست منم بهش نمیرسید.خوشبختانه بابام خونه بود.بابام شماره میگرفت و منم با پشتیبان صحبت میکردم.البته صحبت که چی بگم؛به هر پشتیبان که وصل میشدم و میگفتم رمز لطفا؛میگفت یه شماره دیگه رو بگیر
😒 .خلاصه چندبار به این شکل تکرار شد تا موفق شدم رمزو بگیرم.(بابام دیگه خسته شده بود و یه مقدار عصبانی).

بعدش سریع رمز دادم به داداشم.رمز ورود وای فای هم گفتم و تغییر دادن.بعداز حدود یه ساعت داداشم با یه مودم جدید اومد.وقتی دیدم خیلی از شکل و شمایلش خوشم نیومد
😟 ،سیاه و خیلی ساده.قبلی خیلی شکیل و خوش بر و روو بود.
به قول داداشم مودم دیگه؛نگرفتیم که براش خواستگار بیاد.مهم اینکه خوب نت بده.

اینم ماجرای دو روزی که گذشت.چه رعدوبرق به یاد ماندنی خواهد شد
🌩 .در عرض یه ثانیه یه خسارت درست و حسابی بهمون زد و رفت.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۵۳
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


هفته گذشته مدام درحال رفت و آمد بودم.اونقدری که هفته پیش با ویلچر بیرون و مهمونی رفتم،در این ۶ماه که ویلچر داشتم نرفتم.خوشبختانه هوا هم کمال همکاری☀️ رو با من داشت. تمام اون روزایی رو که می‌بارید و نمیذاشت من بیرون برم،در چند روز جبران کرد.

دقیقا صبح پنجشنبه هفته‌ی گذشته بود.وقتی چشممو باز کردم مامانم گفت زود بلند شو نهار میخوایم بریم خونه‌ی دایی.

من: 🤤
مامان: 😇

من از همون لحظه اول مخالفتم رو اعلام کردم،و انواع و اقسام بهونه و دلایل رو آوردم برای نرفتن.مهم ترین دلیلمم این بود که چرا قبلش با من هماهنگ نکردی.

با اینکه خودمم خیلی علاقه دارم مهمونی برم خونه‌ی دایی اما نه به این صورت،ناگهانی و بی خبر.خلاصه دستور مادرجان بر سرباز زدن من قلبه کرد و بالاجبار قبول کردم.

ساعت حدود ۱۲ ظهر بود راه افتادیم
🚶‍♿️.رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به کوچه‌ای که منتهی میشد به خونه‌ی داییم اینا.کوچه‌شون رو سنگ‌های ریز ریخته بودن تا با بارش بارون کوچه گلی نشه،و همین کار منو برای رد شدن سخت کرده بود.مخصوصا که به خونه‌ی داییم اینا نزدیکتر شدیم سنگ‌ها بیشتر شده بود و زیر چرخ ویلچر خالی میشد و حرکت کردن سختتر شده بود.

وقتی که رسیدیم،بعداز سلام و احوال پرسی من تو حیاط موندم.تغییرات اساسی به حیاطشون دادن.دور حیاط چرخیدم و به باغ سبزیجات و باغچه گل شون سر زدم.بعد نیم ساعت رفتم بالا.

گرم صحبت شدیم تا غذا آماده شد.بعد نهار و کمی استراحت و چای بعداز استراحت ساعت شد ۶ عصر.چقدر زمان سریع میگذره. اصرار کردن تا برای شام بمونیم،ماهم تشکر کردیم و راه افتادیم سمت خونه.

وقتی که رسیدیم خونه حدود ساعت ۷بود.من از ساعت۷ نشستم پشت لپ تاپ تا ساعت ۹:۳٠ .کارای صبح و بعدازظهرو یجا انجام دادم،البته کامل نتونستم انجام بدم چون خیلی خسته شده بودم.

خب یک هفته با کلی خاطره تموم شد.هفته‌ی گذشته روزای متفاوتی بود برام.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۱۶
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


هفته گذشته،روز سه شنبه؛طبق برنامه‌ریزی برادرزادم، قرار بود من شبش برم خونه‌ی داداشم.صبحش برادرزادم باهام تماس گرفت تا هماهنگ کنه کی بیاد دنبالم تا باهم بریم خونه‌شون. خلاصه حدودا ساعت ۵ بعدازظهر بود که برادرزادم با باباش اومدن،منم که آماده بودم،سوار ویلچر شدم و راه افتادیم.🚶

به کوچه‌شون که رسیدیم،کمی که جلوتر رفتیم برادرزادم گفت دیگه جلوتر نریم،همسایه‌مون سگ داره🐶 ممکنه بهمون حمله کنه.قرار بود وقتی ما راه افتادیم داداشمم پشت سرمون بیاد اما خبری ازش نبود.
من گفتم بیخیال بریم جلو چیزی نیست.گفت نه اگه حمله کنه چی!خطرناکه.بازهم مثل دفع قبل دیدم حق با برادرزادمه برای همین قبول کردم و جلوتر نرفتیم.

همینطور که منتظر بودیم داداشم بیاد یهو دیدیم از دور یه سگ داره قدم زنان میاد سمتمون!برادرزادم خیلی سریع جو استیک ویلچرو گرفت و دور زدیم و دِ برو که رفتیم
🏃‍ .به سرعت از محل خطر دور شدیم و از دید سگ پنهون موندیم.(البته احتمالا سگ ما رو دیده و کلی هم خندیده،گفته بابا شما دیگه کی هستین!).

خلاصه داداشمم رسید،باهم حرکت کردیم و رسیدیم خونه‌شون. بعداز سلام و احوال پرسی با زن داداشم سریع رفتم اتاق.برعکس دو روز قبلش اون روز هوا سرد بود،نیم ساعتی گذشت تا گرمم شد.مثل همیشه منو برادرزادم مشغول صحبت شدیم.منم کم کم داشت گشنم میشد.به برادرزادم گفتم چیزی برای عصرونه دارین؟گفت صبر کن داره آماده میشه.

یه مقدار که از زمان گذشت برادرزادم با یه سینی چای و یه نوع نون محلی
☕️ که من خیلی دوست دارم آورد.
این نان شیرین که در ماهیتابه سرخ میشه،نام‌های مختلفی داره.کولبیج نان،ککِ و نون تابه‌ای معرفی شده.
جاتون خالی خوردیم، منکه حسابی سیر شدم.😋


بعد شام برنامه‌ی ویژه‌ای داشتیم. زن داداشم کلی سبزی آورد که با سبزی خوردکن،خورد کنه.به دلیل نا معلومی میخواست سبزی هارو تو اتاق خورد کنه تا احتمالا دور هم باشیم.صدای سبزی خوردکن بلند شد.صدا که نبود،انگاری اَرّه موتوری روشن شده! به همراه سبزی ها،مغز ماهم داشت خورد میشد.🤕 خلاصه بعد یه ساعت سبزی ها تموم شدن.

ساعت از ۱۲ گذشته بود که آماده شدیم برای خواب.همینطور که دراز کشیده بودیم،برنامه‌ی خندوانه هم نگاه می‌کردیم.اون شب احسان علیخانی رو به عنوان میهمان آورده بودن.تا حدود ساعت یک نگاه کردیم و برادرزادم که خیلی خسته بود پیشنهاد داد خاموش کنیم ادامه شو فردا ببینیم.منم قبول کردم.

طبق معمول قبل خواب یکم باهم صحبت می‌کنیم و بعد میخوابیم.البته ممکنه صحبت‌مون گل کنه و تا چهار صبح به درازا بکشه.اما اخیرا برادرزادم زود خسته میشه و میخوابه.اینبارم به همین صورت شد.من به زحمت تا ساعت یک بیدار نگهش داشتم،بعدش از دستم خارج شد و خوابید!
😴 منم چون دسترسی به نت نداشتم چند دقیقه بعدش خوابیدم.

صبح شد و باز برادرزادم زودتر از من بیدار شد. منم بلند شدم و باهم صبحونه خوردیم.حدود ساعت ۱۱ بود،کم کم آماده شدم و راه افتادم سمت خونه، البته به همراه داداش و برادرزادم.
وقتی رسیدیم خونه‌مون،برادرزادم و داداشم رفتن.با برادرزادمم مفصل خداحافظی
😚👋 کردم چون فرداش رفتش خونه‌شون تهران.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۱۲
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


رسیدیم به ادامه خاطره‌ی قبلی "قدم به قدم در طبعیت"


بعدازظهر شد و برادرزادم اومد.ما تازه نهار خورده بودیم و من دراز کشیده بودم.نشست و بعداز کمی صحبت،تصیم گرفتیم کمی استراحت کنیم و بعدش به ادامه صحبت‌ها بپردازیم.برادرزادم خوابید😴 و من به کار با گوشیم رسیدم.بعداز کار سعی کردم بخوابم اما خوابم نبرد😞.یخورده با بچه‌ها چت کردم و چند صفحه از رمانی که تو گوشی دارم خوندم.

خلاصه زمان گذشت تا به ساعت۵ رسید،ساعتی که قرار بود بیدار بشیم.چند دقیقه که از ۵ گذشت برادرزادم بیدار شد و وقتی دید من بیدارم تعجب کرد ازینکه من نخوابیدم.بلند شدیم و بعداز صرف چای،من کارای روزانه‌ام رو انجام دادم.

برادرزادم با خودش منچ و مارپله آورده بود.به یاد روزای قدیم(البته نه خیلیم قدیم) باهم بازی کردیم.
اول از منچ شروع کردیم.من پشت هم شش میاوردم،کلا تاس تو دست من بود فقط.کم کم به دست برادرزادمم رسید و اونم مرِه هاشو آورد تو میدون.خلاصه آخرش من چهارتا مره امو بردم خونه اما اون دوتاشو به خونه رسوند.

نوبت به مارپله رسید.من از بچه‌گی ازین بازی خوشم نمیومد.رو اعصابه اصن.با کلی زحمت و تلاش به آخرای راه میرسی،یهو میرسی به یه مار شش متری
🐍 که شصت تا دورم دور خودم پیچیده،نیش میخوری میای به خونه‌ی اول!تمام امید و انگیزتو از دست میدی.به همین دلیل ازین بازی خوشم نمیاد اما بخاطر دل برادرزادم و از روحیه‌ای که از برد بازی قبل😎 گرفته بودم،قبول کردم.

تو این بازی هم من شش آودم و حرکت کردم.نصف مسیرو رفته بودم که برادرزادمم اومد تو بازی،و با یکی دوتا نردبون رسید به من. داشتم به سرعت پیش میرفتم که ناگهان نیش یه مار قول پیکر و دراز قد
🐉،منو از پیشرویم بازداشت و یهو دیدم اومدم خونه‌ی اول.اما ناامید نشدم و به راهم ادامه دادم.برادرزادمم گهگاهی نیش مار سد راهش میشد.
مار هاش هم خیلی عجیب بودن؛ازون مار هایی بودن که سر شون تو یه خونه است و نیش شون تو خونه بقلی!مشخصم نیست به کدوم خونه رسیدی نیش میخوری.

در پایان این بازی هم من برنده شدم و قبل از برادرزادم به خونه‌ی آخر رسیدم.
کلا اون روز،روز من بود؛صبح هم که داشتیم میرفتیم بیرون هوا عالی بود،درست همونجوری که من میخوام. بعداز بازی و فیلم و شام،نوبت به خواب رسید.بعداز کمی تماشای دورهمی،منو برادرزادم رفتیم تو اتاق.میخواستیم قبل خواب ادامه اون فیلم ترسناکی که تو عید دیده بودیم "خاطره هشتمین روز فروردین" رو ببینیم اما در لحظات پایانی منصرف شدیم و بعداز کمی صحبت،خوابیدیم.

صبح که چشمامو باز کردم دیدم برادرزادم باگوشی مشغوله.با تعجب پرسیدم بیداری؟گفت من یه ساعته بیدارم(ساعت ۹ بود). بلند شدیم و بعداز صبحونه،بردارزادم رفت.
👋

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۶
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


از وقتی که من ویلچر گرفتم برادرزادم میگفت وقتی اومدم شمال حتما باید یروز باهم بریم بیرون.اما هرموقع که از تهران میومد شرایط جوی هوا اجازه نمیداد.یا ابری☁️ و سرد بود یا بارونی🌧 و سرد؛گاهی اوقاتم برفی🌨 و سرد بود.
روزها گذشت و گذشت تا به یکشنبه دهم اردیبهشت رسید.

برادرزادم قرار بود یکشنبه بعدازظهر بیاد و شب پیش ما بمونه.
صبحش من درحال کار با لپ تاپ بودم که تلفن زنگ خورد.مادرم جواب داد؛برادرزادم تماس گرفته بود و با من کارداشت.گوشی گرفتم و طبق معمول بعداز شوخی و خنده
😜،گفت میخوام بیام باهم بریم بیرون.اول من مخالفت کردم😟 چون کارام مونده بود و هم احساس میکردم بیرون سرده.در کوچیکترین هوای سرد لرز میگیرم.😬

با اصرار برادرزادم و با اطمینان از گرمای هوا از طریق مادرم،پیشنهادش رو قبول کردم.البته خودمم خیلی علاقه داشتم که برم بیرون.دورترین جایی که با ویلچر رفته بودم تا سر کوچه‌مون بود.
حدود یه ساعت بعد برادرزادم و داداشم اومدن.تا اون موقع هم من کمی به کارای وبم رسیدم
💻.خلاصه با کمک داداشم ویلچر سوار شدم رفتم حیاط.

و من و برادرزادم راه افتادیم...رسیدیم به خیابون و از کنارش شروع به حرکت کردیم
🚶.برادرزادم با پای پیاده و من با پای ویچلر.پا به چرخ هم حرکت کردیم و از قدیم گفتیم.خیلی از گیاهایی که در کنار جاده میدیدم به من حس نوستالژی میداد.چندین سالی میشد ازین گیاها ندیده بودم.همینطور میرفتیم و صحبت میکردیم و از دیدن مناظره دور اطرافمون لذت می‌بردیم.

وضعیت آسفالت جاده ها چقدر بی کیفیته!
😒 الآن مشکلات راننده ها رو متوجه میشم.منکه داشتم میرفتم انگار در مرکز زمین لرزه بودم،رو ویلچر مدام درحال لرزه بودم!
جلوتر که رفتیم رسیدم به یه خیابون دیگه که مرز بین دو روستاست.کمی جلو رفتیم وقتی دیدیم اطرافمون خلوت و کسی نیست،تصمیم گرفتیم چندتا عکس بندازیم
📸.اما تا دوربین رو آماده میکردیم یکی با موتور یا ماشین از کنارمون رد میشد!.خلاصه بعداز چند دقیقه معطلی وقتی دیدیم کسی نمیاد سریع عکس‌ انداختیم.

بعداز گرفتن عکس خواستیم باز بریم جلوتر اما برادرزادم گفت ممکنه ازینجا ببعد بعضی خونه‌ها سگ داشته باشن،بهتره جلوتر نریم. خب حق داشت...اگه یکی ازین سگ‌ها تعصبی باشه و احساس مسئولیت پذیریش فوق‌العاده باشه و فقط یه درصد احساس کنه که من ممکنه برای صاحبش ایجاد خطر کنم...حتما حمله میکنه
😨،منم که نمیتونم فرار کنم.اون موقع تیکه بزرگه ای برام نمیمونه که گوشم باشه؛کاملا قورتم میده🤕.پس بهتر بود برگردیم.

در مسیر برگشت چند شاخه از گل‌های شقایق وحشی
🌹 کنار خیابون چیدیم.موقع برگشت زیاد صحبت نکردیم،چون خیلی خسته بودیم مخصوصا من.تخته گاز داشتم میرفتم که زودتر خونه برسم.
و بالاخره رسیدیم خونه.بااینکه خیلی خسته بودم اما اصلا از بیرون رفتنم پشیمون نبودم چون خیلی خوش گذشت بود،حس خیلی خوبی داشتم.

بعداز اینکه من اومدم بالا داداش و برادرزادم رفتن خونه.البته برادرزادم طبق برنامه قبلی بعدازظهر اومد خونه‌مون.....که این خاطره رو در مطلب بعدی میزارم.خیلی خستم و به شدت خوابم میاد.

نوشته:
🕒ساعت ٠۳:٠۱ بامداد

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۹
میثم ر...ی

denj-meysam.blog.ir

موضوعی که در مطلب قبل "باران‌های اردیبهشتی" اشاره کردم در این مطلب میخوام کاملشو توضیح بدم.


ماجرای بعدازظهر پنجشنبه هفته‌ی قبل.همه رفته بودن مسجد مراسم.منو خواهرزادم که پنجم ابتدایی هستش خونه مونده بودیم.من بسیار خسته بودم و به شدت خوابم میومدم؛با اینکه خیلی دوست داشتم بیدار بمونم تا خواهرزادم احساس تنهایی نکنه اما ناخواسته خوابم برد.😴

تو عمق خواب بودم.نمیدونم چقدر خوابیده بودم که احساس کردم یکی از ته چاه داره صدا میکنه: دایی دایی... این صدا همینجوری نزدیکتر شد و من بیدار شدم دیدم خواهرزادمه.
اولش اعصابم ریخت بهم
😠 اما بعدش یادم اومد خواهرزادم پیشم تنهاست آروم شدم😐.گفتم چیزی شده؟گفت یکی اومده داره پایه‌ی تلفن که تو کوچه هست رو از جا درمیاره!.گفتم باشه بیخیال مهم نیست.
اما از اتفاقات بعدش خبر نداشتم.😕


خواهرزادم از پنجره نگاه میکرد و بهم گذارش میداد که الآن داره چیکار میکن و تو چه مرحله‌ایِ.از اطلاعاتی که بهم داد فهمیدم زن عموم هستش.از اولم شاکی بود ازینکه پایه‌ی سیم تلفن رو تو مزرعه برنجشون زدیم(البته ما نزدیم،همسایه‌مون زد).
خلاصه پایه رو در آورد و انداخت یه گوشه.

زمانی نگذشت که همسایه‌مون هم رسید و بحث ها آغاز شد
😠 .و بحث کم کم تبدیل شد به درگیری لفظی😡.من داشتم به سختی گوش میدادم که ببینم چه خبره👂.خواهرزادم اومدم پیشم و گفت من میترسم.منم حس فداکاری گرفتتم گفتم نترس عزیزم،صدای تلویزیون رو زیاد کن تا صداشونو نوشنی.
حالا داشتم حرص میخوردم،با این وضعیت منم نمیتونسم صداشونو بشنوم.😒


بیش از نیم ساعت گذشت و زن عموم و همسایه‌مون هنوز داشتم بحث میکردن.بحث کشید به ۳٠سال پیش،از اون سال‌ها رو یادآوری میکردن که واسه چه کارهایی و چقدر از دست همدیگه اذیت شدن.
خواهرام هم از مراسم برگشتن و این‌ها هنوز دست بردار نبودن.بزور میخواستن طرف مقابلشونو محاکمه کنن و ثابت کنن که حق با خودشونه.😏


حتی کار به شورای روستامون هم کشید👮‍.اون تونست بینشون میانجیگری کنه تا به بحث شون خاتمه بدن.بالاخره بعداز حدود یه ساعت کوچه‌مون آروم شد😑.طولانی‌ترین بحث و دعوایی بود که تو محل مون رخ داد،یجورایی رکورد شکوندن.🏆

امیدوارم هیچوقت همچنین مساله‌ای بین هیچکس پیش نیاد.🙏
در همه‌جا صلح و آرامش و دوستی حاکم فرما باشه.🙏

و کلیشه‌ای ترین جمله: دنیا دو روزه،بیشتر مراقب هم باشیم.⚠️

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۹
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


بعداز چند روز هوای خوب و آسمون آفتابی☀️ از روزای اول اردیبهشت دوباره ابرها سراغ آسمون شهرمون یا بهتره بگم دهه مون اومدن و جلوی گرمای خورشید رو گرفتن⛅️ و هوا هم به نسبت قبل سردتر شد.از شکل و شمایل ابرها مشخص بود خیلی دلش میخواد بباره اما هرچه تلاش میکرد موفق نمیشد.یکی دوبار چند قطره بارید💦 اما کاملا معلوم بود که بزور خودشو چلونده تا تونسته کمی بباره.

اواسط هفته قبل مشخص شد خواهر بزرگم اینا قصد دارن آخر هفته بیان شمال.
شوهرخواهرم وقتی میاد شمال و میره تو محله‌ی خودشون،خیلی علاقه داره هوا خوب و آفتابی باشه تا با خیال راحت بره تو طبیعت چرخی بزنه.اما تاجایی که من یادمه هربار اومده شمال بارون هم باخودش آورده.حتی یادمه یکی دوسال پیش وسط مرداد ماه وقتی شوهرخواهرم اومد،بارونی عجیبی گرفت.
بنظر من یکی از دلایل پر بارش بودن گیلان،مخصوصا دور اطراف ما علتش اومدن های شوهرخواهرمه😄


اینبارم مستثنی نبود،وقتی که اومدن خواهر بزرگم اینا قطعی شد از روز سه شنبه بارش بارون شدت گرفت🌧 و تا چهارشنبه بارید،سرما هم بیشتر شد.

شب چهارشنبه خواهر بزرگم اینا رسیدن،قبلش هم خواهر کوچیکم اینا اومده بودن.
خواهرام شب برای خواب موندن.
شبش من طبق معمول دیر خوابیدم.البته باز زودتر از شب‌های قبل خوابیدم چون میدونستم فرداش مجبورم صبح زود بیدار شم به علت سروصدا.

صبح پنجشنبه کم کم یکی یکی بیدار شدن اما خوشبختانه از صدای بچه‌ها خبری نبود،من هم از فرصت استفاده کردم و تو خواب و بیداری بودم.نمیخواستم دیگه اینو از دست بدم،هرچی باشه از بیداری کامل بهتره.که همینم نشد و خواهر بزرگم صدام زد گفت میثم بیدار شو میخوایم بریم بیرون(تو دلم گفتم آخجون بیرون،اما از آیندم خبر نداشتم).گفتم حتی منم؟گفت آره باهم. مجبور شدم از همون خواب نصف و نیمم بزنم و بلند شم.

بعداز صبحونه آماده شدیم؛من با لباس و تجهیزات زمستانی رفتم تو ماشین (البته باکمک خواهرام). دقیقا نمیدونم ساعت چند بود،حدودا ساعت 10 بود که از خونه زدیم بیرون.رفتیم آستانه اشرفیه(یکی از شهرهای گیلان).مادرم به علت کسالتی که داشت رفت دکتر و همگی باهاش رفتن؛منم تو ماشین منتظرشون موندم
😑. بعد نیم ساعت از مطب اومدن و راه افتادیم.

خواهر بزرگم تو فصل بهار وقتی میاد شمال اغلب اوقات میره بازار برای خرید سبزیهای معطر و تخم پرندگان و...
اینبارم وقتی از مطب راه افتادیم رفتیم سمت بازار آستانه برای خرید.یه پارکینگ پیدا کردن و ماشین به علاوه من رو اونجا پارک کردن،و با خیال راحت رفتن خرید.نمیدونم چقدر طول کشید اما برای من یه شبانه روز گذشت
😶. فکرمیکنم بیش از ۴٠دقیقه شد.وقتی اومدن نصف ماشین‌های پارکینگ رفته بودن!

خلاصه راه افتادیم و قصد داشتیم بریم خونه،تقریبا خریدها تموم شده بود.اما بین راه هرجایی که بوته سبزی داشتن خواهر بزرگم میخواست بگیره تا تو باغچه کوچیکی که دارن بکاره.
بین راه که بودیم مادرم یادش اومد باید دارو بگیره،خواهر بزرگم خریدهایی دیگه ای داشت و خواهرزادمم وسیله میخواست برای کاردستی مدرسه.مجبور شدیم بریم لشت نشاء(یکی از شهرستان های گیلان) که زندیکتره به دهستانه مون.

کلی هم اونجا معطل شدیم و بالاخره ساعت از یک ظهر گذشته بود که رسیدیم خونه.دیگه نایی برام نمونده بود،پاهام بی حس شده بود
😖. منکه علاقه خاصی به رفتن بیرون با ماشین رو داشتم اما دیگه بدم اومده بود.البته بعداز اینکه خستگیم برطرف شد باز اون حس خوبم به مسافرت با ماشین برگشت.

اون روز بعدازظهر مراسم سالگرد دخترخاله ام بود.
مادر و خواهرام آماده شدن و رفتن. اما خواهرزادم در لحظات پایانی از رفتن منصرف شد و پیشم موند.
کارایی که با گوشیم داشتم رو انجام دادم.خیلی خسته بودم و گیج خواب.بخاطر خواهرزادم نمیخواستم بخوابم که تنها نباشه اما چشمام ناخودآگاه بسته شد و خوابیدم.😴


نمیدونم چقد از خوابم گذشته بود که یهو دیدم خواهرزادم با لحنی ترس گونه😨 منو صدا میزنه....... این قسمت از خاطره‌ام رو در یک پست دیگه میزارم.اینطوری خیلی طولانی میشه.

بعداز گذشت حدود دو ساعت خواهرام اومدن اما بدون مادر.پرسیدم مامان چی شده،گفتن فعلا نمیاد مونده تا مراسم کامل تموم شه.که خیلی طول نکشید مادرمم اومد.درست چند دقیقه قبلش خواهرام رفته بودن.

جمعه صبح تلفن ما زنگ خورد.وقتی مادرم جواب داد صدای خواهر بزرگم از پشت گوشی اومد.به مادرم گفت که ما راه افتادیم و تا چند دقیقه دیگه میرسیم.منم تا برسن بلند شدم و صبحونه خوردم.چند دقیقه بعد رسیدن.خواهرم وسیله‌ها رو جمع کرد و بعداز زیارت کردن قرآن،خداحافظی کردیم و رفتن سمت خونه‌شون قزوین.

و این سه روز هم با این اتفاقات به پایان رسید.

پی نوشت عرض کنم: عکس زیبایی که در بالای مطلب ملاحضه کردین،عکسی از باغ آلبالو بود که دوست خوبم از وایقان تبریز برام فرستادن.

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۱۸
میثم ر...ی

تی تی بهاره

 

مابین خاطرات عید،اینبار میخوام از ماجرای ۳روزی که گذشت بنویسم.
عصر چهارشنبه بود و من داشتم با لپ تاپ کار میکردم.مادرم باگوشی داشت با خواهر بزرگم صحبت میکرد.از مکالماتشون فهمیدم خواهرم اینا عازم شمال هستن.طبق معمول خواهرم میخواست مارو غافلگیر کنه و بی‌خبر بیان اما ما مچش رو گرفتیم.
😉

اون روز گذشت و صبح فرداش من زودتر از خواب بیدار شدم تا کارامو انجام بدم و بعدش اگه هوا مصاعد بود برم حیاط.درحال انجام دادن کارام بودم که خواهر بزرگم و دوتا بچه‌های خواهر کوچیکم اومدن.خواهر کوچیکم اینا کار کشاورزی داشتن نمیتونست صبح بیان.

کارامم زود تموم شد اما اونطور که باید دمای هوا برای بیرون رفتن مناسب نبود.خواهرم میگفت هوا بد نیست برو،اما وقتی در وا میشد سرمای بیرون میخورد به صورتم.
🤢 با این اوضاع جوی منم از بیرون رفتن منصرف شدم چون میدونستم اگه برم بعد چند دقیقه بعد پشیمون میشم و اصلا بهم حال نمیده.

بعداز صرف نهار همه درحال استراحت بودیم.کمی خوابیدم و بیدار شدم دیدم خواهر کوچیکمم اومده و همه دارن آماده میشن برن باغ دم خونه‌مون برای کاشت باقالی.وقتی دیدم همه دارن میرن دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم،پرسیدم هوا چطوره؟نصف گفتن گرمه،نصف گفتن سرده
😐 .منم دلمو زدم به دریا و با تجهیزات زمستانی رفتم حیاط.💂
وقتی رسیدم حیاط باد سردی خورد به سر و صورتم؛منم سریع کلاه‌ام رو گذاشتم.😣

رفتم کنار باغ و به مادرم اینا که درحال کار بودن نگاه میکردم.چندسالی میشد که این صفحه‌ها رو از نزدیک ندیده بودم.همینطور خواهرم اینا درحال کار بودن و باهم صحبت می‌کردیم و می‌خندیدیم که شوهرخواهر بزرگم رسید.و اون هم کنار ما موند و با ما هم صحبت شد.

بعد شوهرخواهرم از منو اوضام با ویلچر سوال کرد و ازم خواست تا برم رو خیابون دم خونه‌مون یه دوری بزنم.تقریباً بار اولی بود که رفتم رو خیابون.وقتی رسیدم به خیابون،چند متری رو با سرعت زیاد رفتم و برگشتم،خیلی جالب و هیجانی بود!حس میشائیل شوماخر در مسابقات اتومبیل‌رانی رو داشتم.😀


قشنگ سرما رفته بود تو پوست و استوخنم😣 ،دیگه تحمل نداشتم و زودتر از همه اومدم بالا.کمی بعد مادرم ایناهم اومدن بالا و با یه استکان چای گرم،خستگی و سرما از تنم رفت.بعدش به کار روزانم رسیدم.

بعدشام شد و صحبت‌های بعد شامی...اینبار شب نشینی مون بیشتر طول کشید،خواهرم تخمه گرفته بود.بخاطر تخمه شکستن حرف بیشتری زدیم تا نخمهٔ بیشتری شکسته بشه!😁

دیگه همه خسته شده بودیم و منتظر بودیم تخمه ها زودتر تموم شه و بریم بخوابیم.آخرش پیشه تخمه ها کم آوردیم و نشد تمومشون کنیم! 😒
ساعت حدود یک بامداد بود که آماده خواب شدیم.منم بعد چند شب پشت هم خاطره نویسی،تو اون شب حس نوشتن نبود و به خودم استراحت دادمو خوابیدم.😴

صبح جمعه(دیروز) خواب بودم صدای یه بچه‌ای رو شنیدم😟 که داره دنبال مادرش میگرده.چشمامو وا کردم دیدم خواهرزادم میره این اتاق و اون اتاق میگه مامان کجا رفته!
من از اطلاع قبلی که داشتم و میدونستم خواهرم اینا صبح خروس خون
🐓 میرن برای چیدن سبزیجات معطر...به همین دلیل سریع زنگ زدم به گوشیش و گفتم بدو بیا اوضاع وخیم.خداروشکر خواهرم ایناهم زود رسیدن وگرنه کار حضرت فیل بود آروم کردن خواهرزادم.

خواهرم اینا بعد صبحونه رفتن.البته خواهر بزرگم رفت خونه‌ی پدرشوهرش.ساعت از ۳گذشته بود که خواهر بزرگم و شوهرخواهرم برای گرفتن وسیله‌هاشون و خداحافظی اومدن و بعد جمع و جور کردن وسائلشون رفتن سمت منزل خودشون.

و این بود خاطره‌ی ۳روزی که گذشت.

 

تصویری که اول مطلب گذاشتم یکی دوستانم مجازی از تبریز فرستادن👌

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۱
میثم ر...ی

سلام وقت بخیر دوستان

 

دفتر بهاری

 

این مطلبی که امروز گذاشتم جدا از خاطرات عیدم هستش.
میخوام از ماجرای دیروزم بنویسم که خیلی پر دردسر و البته جالب گذشت.


دیروزم مثل روزای گذشته خیلی عادی شروع شد.من مثل همیشه بعداز صبحونه لپ تاپو روشن کردم و مطلبی که شب قبلش آماده کرده بودم بزارم وب.در همین حین گوشیم زنگ خورد،به شماره که نگاه کردم متوجه شدم از طرف مجتمع تماس گرفتن.جواب دادم،یکی از مددکارای مجتمع بود گفت اگه خونه‌این ما میخوایم بیایم خونه‌تون برای فیلم برداری!😦

از اون لحظه بود که فهمیدم تو بد دردسری افتادم.☹️
خودم که از هیچ لحاظ آماده نبودم،و دیگر مشکلات که بهتره اینجا بازش نکنم.فقط اینو بگم،در دو ساعتی که تا همه چیز ok بشه من به اندازه یک سال استرس رو تحمل کردم.😑

طبق هماهنگی که با مدیر مجتمع داشتم قرار شد ساعت یکو نیم بیان خونه‌مون. اما با نیم ساعت تاخیر ساعت ۲ اومدن.
اومدن و بعداز کمی صحبت فیلمبردار نظرش این بود که من با ویلچر برم بیرون تا در تصویر نمای بهتری داشته باشه.منم که همیشه برای پایین رفتن از رمپ یه ترس کوچیکی دارم اینجا استرس هم بهش اضافه شد.😰


خلاصه با کمک پدر و مادر رفتم رو ویلچر نشستم و آماده رفتن شدم.همیشه موقع پایین رفتن از رمپ یکی از جلو مراقبم و یکی هم از پشت،اما اینبار همه از دور فقط راهنمایی میکردن و کسی نزدیک نمیومد!😐 چون فیلمبردار گفته بود همه باید دور بایستن تا فقط میثم تو تصویر باشه.
منم تو دلم از همه حلالیت طلبیدم و خودمو برای همه‌چیز آماده کردمو رفتم پایین!.😀


بعدشم رفتیم تو کوچه و برای اولین بار چرخ ویلچرم رسید به خیابون اصلی.بعداز گرفتن چندتا عکس برگشتیم خونه و یه مصاحبه کوتاه تو حیاط ازم گرفتن.
و اینم بگم که موقع بالا اومدن از رمپ خداروشکر بهم کمک کردن و تونستم خیلی راحت و بی خطر بیام بالا.

بعدازینکه رفتن،من سریع اومدم تو.از خستگی هیچ نایی برام نمونده بود.
🤕 خیلی خسته شده بودم.به سختی کمی غذا خوردم و دراز کشیدم.
اما متاسفانه هرچقدر سعی کردم نتونستم بخوابم!روزای که خیلی خسته هستم،خیلی سخت خوابم میبره.
منم فرصت رو از دست ندادم و به همراه گوش دادن موسیقی
🎼🎼 به کار روزانم رسیدم.

ساعت شروع بازی پرسپولیس-پیکان رو از اپلیکیشن نود که نگاه کردم،زده بود ساعت ۱۹:۵٠ ؛ منم بعد کارم حدود ساعت ۸و ۲٠دقیقه تلویزیونُ روش کردم و به امید اینکه حداکثر فقط نیم ساعت بازی رو از دست دادم.
وقتی تلویزیون روش شد اول یه نگاه به نتیجه نگاه انداختم،دیدم پرسپولیس یک هیچ جلوهِ
😍 کلی خوشحال شدم.بعدش به زمان که نگاه کردم دیدم ۷۷ دقیقه از بازی گذشته!😣
حالا نمیدونم من اشتباه دیدم یا اپلیکیشن نود اشتباه تایپ کرده بود.😒 اگه اشتباه از نودی هاست من نمیبخشم شون.😄
بگذریم؛مهم اینه الآن پرسپولیس با ۱۲امتیاز از نزدیکترین رقباش پیش افتاده و اگه فقط یه بازی دیگه پیروز بشه به احتمال حتم به یقین قهرمان لیگ برتر کشوری خواهد شد.😍 😘

عصری خواهر کوچیکم تماس گرفت و گفت شام میایم خونه‌تون.
غروب بود که خواهرم اینا اومدن.وقتی رسیدن باهم سلام احوال پرسی کردیم خواهرم رفت تو آشپزخونه؛دیگه ندیدمش تا موقع شام.بعداز جمع کردن سفره شام، باز رفت تو آشپزخونه و کارای آشپزخونه رو انجام داد.
بعدش شوهرخواهرم بلند شدو خواهرم ایناهم آماده شدن رفتن.

خلاصه دیروز با تمام ماجراهاش و سختی‌هاش و استرس هاش تموم شد،خیلی خوب تموم شد.و یه خاطره خیلی خوبی برام بجا موند.
هوای دیروز خیلی عالی بود.آسمون کاملا آبی همراه با نسیم بهاری.🍃🍃


بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۰
میثم ر...ی