سال قبل که بحث این بود یه ویلچر بگیرم،با خودم تصمیم گرفته بودم شبهای محرم و روز عاشورا با ویلچر برم تو دسته های عزاداری شرکت کنم اما متاسفانه ویلچر به موقع به دستم نرسید و تمام برنامههام موند برای امسال.
امسال از شروع محرم تصمیم گرفته بودم هرروز با ویلچر برم بیرون تا هم یه نگاهی به کوچه و خیابون که رنگ محرمی گرفته بندازم و هم یه تمرینی و بشه کم کم خودمو آماده کنم برای همراهی دسته عزاداری در روز عاشورا که مسیرش خیلی طولانیه.اما فرصت نمیشد تا اینکه دیروز خوشبختانه فرصتش پیش اومد.
بالاخره در روز سوم محرم از خونه زدم بیرون به قصد رفتن به خونهی دایی.البته من به همراه مادرم میخواستیم بریم.دیروز بعدازظهر،بعد از کمی استراحت راه افتادیم.تا مادرم آماده شه،من زودتر راه افتادم و رفتم به داداشم که تو مغازش درحال کار بود سری زدم.به نوعی سورپریزش کردم چون اصلا تصور اینو نداشت که منو جلو مغازش ببینه!
بعد گذشت بیست دقیقهای مادرمم خودشو رسوند و باهم حرکت کردیم به سمت خونهی دایی. بعداز گذشتن از یه کوچهی سنگریزی شده و ناهموار و سختیهای بسیار به خونهی داییم رسیدیم. وقتی رسیدیم دیدم فقط خانمها هستن.بجز زن داییم چندتا خانم دیگه هم بودن تا برای پختن غذای نذری کمک کنند.
حدودا دو ساعتی اونجا موندیم.من دیگه بالا نرفتم و تو حیاط صاف و سرامیکی شون چرخیدم و به گلهای تو باغچه نگاهی انداختم. دم غروب بود که راه افتادیم به سمت خونه. باز باید ازین کوچهی نفسگیر عبور میکردم! وقتی به مرکز محلهمون رسیدیم دیدم چندتا نوجوون پرچمهای محرمی رو در دست گرفتن و یکیشون هم رفته بالای تیره برق و درحال نصب این پرچمهاست.
با دیدن این صحنه خیلی حس خوبی بهم دست داد. مشخص شد عشق به اما حسین سن و سال نداره و هرکسی تو هر سنی یجوری میخواد ارادت خودش رو به اربابش نشون بده. حیفم اومد این صحنه رو ثبتش نکنم.رفتم جلوتر و تو یه زاویه مناسب واستادم و عکس گرفتم.(البته شب بود اصلا کیفیت عکس خوب نشد،وگرنه اینجا میذاشتم).
من میخواستم بمونم تا نصب پرچمها کامل بشه اما مادرم منتطرم بود و میگفت حتما باید باهم بریم خونه،من تنهات نمیذارم! منم بالاجبار از اون صحنه دل کندم و باهم رفتیم خونه. رسیدیم خونه و من باوجود خستگی راه، کارهای باقی مونده بعدازظهر رو انجام دادم.
برای روزای آتی برنامهریزی کردیم تا به چند جاهایی برم.ببینم میتونم برنامههام رو عملیش کنم با مثل همیشه برنامههام بهم میریزه.