زندگی

۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

عکس


در یک چشم بهم زدنی رسیدم به آخرین صفحه‌ از خاطره‌ی عید
📝 .در واقع عید هم مثل یک چشم بهم زدن گذشت.با اینکه عید سردی داشتیم از هر لحاظ اما باز خیلی زود سپری شد.

روز سیزده بدر بود.روزی که همه‌ی ایرانی‌ها به رسم یه سنت قدیمی میزنن به دل طیبعت و گشت و گذار تا خوش بگذرونن.اون روز هوا سرد و بارونی بود
🌧 .خب خلاصه آسمونم دل داره،اونم میخواد شاد باشه.دیدین وقتی ما رو همدیگه آب میپاشیم میخندیم؟😁 خب احتمالا آسمونم بارونشو رو ما میریزه و خیس میشیم میخنده دیگه!.😝

همونطور که در مطلب قبلم گفتم،خواهر وسطیم با دخترش خونه‌ی ما بودن و به دلیل بارش بارون و سرما خیال بیرون رفتنو نداشتن.اما فقط خواهرم خیال رفتن نداشت،خواهر زادم از صبح اصرار داشت که باید بریم بیرون.و میگفت هوا که سرد نیست،بارونم اصلا نمیباره(نمیدونم اون منظورش کجا بود!).

خلاصه اصرارهای خواهرزادم بر مخالفت خواهرم قلبه کرد و باهماهنگی خواهرم با هسرش،رفتن تا سیزده شون رو بدر کنن.
به دو ساعت نکشید که خواهر و خواهرزادم با لباس خیس و یخ زده برگشتن خونه
😬 و چسبیدن به بخاری🔥 .بعدش دوتا پتو آوردن و کنار بخاری دراز کشیدن،فهمیدن تو اینجور هوا هیچ چیزی مثل استراحت کنار بخاری نمیچسبه.

همه‌چی آروم شده بود و منم آماده شده بودم که بخوابم یهو صدای ماشین اومد.و چند ثانیه بعد صدای خواهرزاده‌هام اومد.خواهر کوچیکم بود و با همسرو بچه‌هاش.خواهر وسطیم هم که زیر پتو گرم شده بود و تو خواب و بیداری بود
😴 ،بلند شدو دور هم نشستیم.
خواهر وسطیم اینا بعد یکی دو ساعت رفتن.

معمولا خواهر وسطیم اینا شب سیزدهم میرن اما اینبار به علت کمبود بلیت مجبور شده تا چهاردهم بمونن.صبح چهاردهم شوهرخواهرم تمام سعیش رو کرد تا برای اون روز بلیت تهیه کنه اما به هر دری زد نشد.به همین دلیل مجبور بودن از اتوبوس‌های وسط راهی استفاده کنن.باهم هماهنگ کردن بعدازظهر زودتر حرکت کنن تا به یکی از اتوبوس‌ها برسن.

بعداز نهار خواهرم و خواهرزادم زودتر آماده شدن و رفتن اونجایی که شوهرخواهرم منتظرشون بود تا باهم برن ترمینال مرکز استادن تا به یکی ازین اتوبوس‌ها برسن.
حدودا سه ساعتی از رفتنشون گذشت خواهرم تماس گرفت.پرسیدم به کجای راه رسیدین؟گفت ما هنوز راه نمیفتادیم
😐 ،منتظریم یه اتوبوس بیاد که مسیرش تهران باشه. قرار بود ساعت ۷ یعنی حدود یه ساعت دیگه حرکت کنن.

ساعت از ۷ غروب گذشته بود که خواهرم زنگ زد و گفت تازه حرکت کردیم سمت تهران.🙂

و بالاخره آخرین مهمون عیدمون هم رفت خونه‌ی خودش.عید ما و خاطره‌ی عید ما اینجا به پایان میرسه.
امیدوارم سال ۹۶ خاطره‌ی خوشی برای همه به جا بذاره.

. . . پایان خاطره‌ی عید.
📗

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۰
میثم ر...ی
عکس


📝 با سه روز فاصله میخوام ادامه خاطرات عیدم رو بنویسم.
همونطور که در خاطره‌های قبلیم گفتم از مهمونای عیدمون فقط خانواده خواهر وسطیم(بجز پسرش) مونده بودن تا حس عید بودن رو داشته باشیم؛عیدی که مهمون نباشه عید نیست.

تو اون روز خواهرم اینا برای نهار خونه‌ی برادرشوهر دعوت بودن؛حدود ساعت ۱۱ آماده شدن و رفتن.تو اون روزا هوا کم کم داشت به سردی میزد،و ابرهای سیاه آسمون رو پر کرده بود
☁️☁️ .هرچه به سیزده بدر نزدیک میشدیم وضعیت جوی هوا هم سنگینتر میشد،معلوم بود برنامه‌ی ویژه‌ای برای سیزده داره.

بعدازظهرش پرسپولیس در آبادان با صنعت بازی داشت.من امیدوار بودم پرسپولیس در این بازی برنده بشه،حتی در اپلیکیشن نود نتیجه‌رو ۱ بر ٠ با برد پرسپولیس زدم.اما نتیجه دقیقا عکسش در اومد.😒

دقایق پایانی بازی بود که خواهرم اینا هم از مهمونی برگشتن. حالا من دارم با هیجان فوتبال می‌بینم و حرص میخورم،خواهرم میگه نگاه نکن حوصله داری،به تو چی میرسه آخه...با این حرفاش بیشتر اعصابم خورد میشد.😤

در ادامه استقلال و فولاد خوزستان در ورزشگاه آزادی مسابقه داشتن.که در پایان استقلال برنده‌ی این بازی شد.احتمالا وقتی این نتایج رغم خورد استقلالی ها خیلی امیدوار شدن برای رسیدن به پرسپولیس
😏اما...
اما نشد دیگه،حرفی نیست.چرا الکی جمله نیمه کاره بمونه.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۰
میثم ر...ی

عکس

 

بالاخره اون چیزی که باید میشد شد.پرسپولیس تونست با بازی هجومی،زیبا و منطقی به یه پیروزی شیرین برسه و با فاصله امتیازی که از تیم‌های دیگه داشت،سه هفته زودتر از پایان لیگ،سومین قهرمانی خودش رو در لیگ برتر ثبت کنه.

😍👏👏👏😍👏👏👏😍           😍👏👏👏😍👏👏👏😍

دیروز ساعت ۵ بازی پرسپولیس-ماشین سازی شروع میشد و من هم کارایی که داشتم رو انجام دادم.ساعت۴ تصمیم گرفتم کمی بخوابم تا موقع بازی سرحال باشم.اما هرچقدر قلت زدم اینور اونور خوابم نبرد؛چشممو که وا کردم دیدم ساعت۵ شده! کنترل تلویزیون رو براداشتم و روشن کردم.

بعد چند ثانیه داور صوت رو زد.پرسپولیس طوفانی شروع کرد؛بعد چندتا پاس طارمی تک به تک شد اما شوتش رو دروازه بان برگردوند،تو شلوغی توپ رسید به علیپور و دروازه خالی و گل اول پرسپولیس
😀 سرخپوشان در ثانیه‌ی ۳٠ به گل رسیدن👌 و در لیگ شونزدهم سریعترین گل رو به ثبت رسوندن.💪

توپ و زمین و بازی تو دست پرسپولیس بود. از چپ و راست حمله میکردن(البته بیشتر از سمت چپ).موقعیت‌های خیلی خوبی داشتن که یکی یکی از دستش دادن؛چندتا فرصت رو طارمی به هدر داد. 😐
هرچه از زمان بازی میگذشت ماشین سازی تمرکزش بیشتر میشد،و تونست در اواخر نیمه‌ی اول جلو بکشه و چندتا حرکت رو دروازه پرسپولیس انجام بده.اما بی فایده بود، نیمه‌ی اول با نتیجه‌ی ۱ بر ٠ به پایان رسید.

اولین اتفاق نیمه‌ی دوم تعویض داور اول به دلیل مصدومیت با داور چهارم بود!(فقط من موندم؛این داور که تا لحظه‌ی آخر سالم بود چطور یهو مصدوم شد!
🤔 احتمالا تو راهرو رختکن لیز خورده).
بگذریم... نیمه‌ی دوم کمی شرایط فرق کرد و ماشین سازی بازی‌رو هجومی شروع کرد.به این دلیل که اگه در این بازی شکست می‌خورد سقوطش به لیگ دسته اول قطعی میشد.به همین خاطر از تمام توانش استفاده میکرد تا بتونه به حداقل امتیاز این بازی دست پیدا کنه.

در حملات نصف و نیمه‌ی ماشین، پرسپولیس هم با برنامه‌ی منظم خودش حملاتی رو انجام میداد؛در یکی ازین حملات بازهم بهترین فرصت رو طارمی با ضربه سرش به تیر دروازه از دست داد.
ماشین جلو کشیده بود و برای پرسپولیس فرصت خوبی در زدحمله‌ها بود.در یک صحنه علی علیپور فرار تند و تیزی رو انجام داد و مدافع ماشین سازی از حرکتش در محوطه جریمه جلوگیری کرد و داور این صحنه رو پنالتی تشخیص داد.

بازهم مهدی طارمی پشت توپ ایستاد،اما اینبار برخلاف بازی قبل که آسیا انجام داد بود و پنالتی رو از دست داد بود،این پنالتی رو در دقیقه۶۹ گل کرد و خودش رو به صدر گلزنان رسوند.😍
💪
بعداز گل حملات بی برنامه‌ی ماشین ادامه داشت و معمولا چون نمیتونست به دروازه پرسپولیس نزدیک بشه،شانسش رو با سانتر از جناحین امتحان میکرد.چندبارهم از روی زمین حرکاتی رو بدست آورد و فرصت‌هایی داشت که بیرانوند عکس العمل نشون داد.

و صوت پایان بازی،نتیجه‌ی ٠ بر ۲ به سود پرسپولیس و قهرمانی زود هنگام سرخپوشان در لیگ شانزدهم خلیج فارس.😀 😀 😀


+ در ادامه استقلال با نتیجه‌ی ۲ بر ۱ صبا رو شکست داد.
+ با تحقیقاتی که انجام دادم،پرسپولیس تنها تیمی بوده که تونسته با این اختلاف امتیاز در لیگ برتر قهرمان بشه.
+ حتما پرسپولیس رکوردهای دیگه ای رو هم به ثبت میرسونه،در آخر فصل مشخص میشه.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۴
میثم ر...ی

عکس

 

کمتر از ۶٠ دقیقه تا شروع بازی سرنوشت ساز ماشین سازی تبریز - پرسپولیس.

همه‌چیز آماده است تا پرسپولیس با یک برد شیرین در سه هفته قبل اتمام فصل قهرمانی خودش رو مسجل کنه.گمان نکنم هیچ تیمی در ایران و در بازی‌های لیگ برتر تونسته باشه به این قاطعیت و با این فاصله‌ی امتیازی به قهرمانی رسیده باشه.

تحقیق میکنم و نتیجه‌اش رو به استحضارتون میرسونم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۰۱
میثم ر...ی

تی تی بهاره

 

مابین خاطرات عید،اینبار میخوام از ماجرای ۳روزی که گذشت بنویسم.
عصر چهارشنبه بود و من داشتم با لپ تاپ کار میکردم.مادرم باگوشی داشت با خواهر بزرگم صحبت میکرد.از مکالماتشون فهمیدم خواهرم اینا عازم شمال هستن.طبق معمول خواهرم میخواست مارو غافلگیر کنه و بی‌خبر بیان اما ما مچش رو گرفتیم.
😉

اون روز گذشت و صبح فرداش من زودتر از خواب بیدار شدم تا کارامو انجام بدم و بعدش اگه هوا مصاعد بود برم حیاط.درحال انجام دادن کارام بودم که خواهر بزرگم و دوتا بچه‌های خواهر کوچیکم اومدن.خواهر کوچیکم اینا کار کشاورزی داشتن نمیتونست صبح بیان.

کارامم زود تموم شد اما اونطور که باید دمای هوا برای بیرون رفتن مناسب نبود.خواهرم میگفت هوا بد نیست برو،اما وقتی در وا میشد سرمای بیرون میخورد به صورتم.
🤢 با این اوضاع جوی منم از بیرون رفتن منصرف شدم چون میدونستم اگه برم بعد چند دقیقه بعد پشیمون میشم و اصلا بهم حال نمیده.

بعداز صرف نهار همه درحال استراحت بودیم.کمی خوابیدم و بیدار شدم دیدم خواهر کوچیکمم اومده و همه دارن آماده میشن برن باغ دم خونه‌مون برای کاشت باقالی.وقتی دیدم همه دارن میرن دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم،پرسیدم هوا چطوره؟نصف گفتن گرمه،نصف گفتن سرده
😐 .منم دلمو زدم به دریا و با تجهیزات زمستانی رفتم حیاط.💂
وقتی رسیدم حیاط باد سردی خورد به سر و صورتم؛منم سریع کلاه‌ام رو گذاشتم.😣

رفتم کنار باغ و به مادرم اینا که درحال کار بودن نگاه میکردم.چندسالی میشد که این صفحه‌ها رو از نزدیک ندیده بودم.همینطور خواهرم اینا درحال کار بودن و باهم صحبت می‌کردیم و می‌خندیدیم که شوهرخواهر بزرگم رسید.و اون هم کنار ما موند و با ما هم صحبت شد.

بعد شوهرخواهرم از منو اوضام با ویلچر سوال کرد و ازم خواست تا برم رو خیابون دم خونه‌مون یه دوری بزنم.تقریباً بار اولی بود که رفتم رو خیابون.وقتی رسیدم به خیابون،چند متری رو با سرعت زیاد رفتم و برگشتم،خیلی جالب و هیجانی بود!حس میشائیل شوماخر در مسابقات اتومبیل‌رانی رو داشتم.😀


قشنگ سرما رفته بود تو پوست و استوخنم😣 ،دیگه تحمل نداشتم و زودتر از همه اومدم بالا.کمی بعد مادرم ایناهم اومدن بالا و با یه استکان چای گرم،خستگی و سرما از تنم رفت.بعدش به کار روزانم رسیدم.

بعدشام شد و صحبت‌های بعد شامی...اینبار شب نشینی مون بیشتر طول کشید،خواهرم تخمه گرفته بود.بخاطر تخمه شکستن حرف بیشتری زدیم تا نخمهٔ بیشتری شکسته بشه!😁

دیگه همه خسته شده بودیم و منتظر بودیم تخمه ها زودتر تموم شه و بریم بخوابیم.آخرش پیشه تخمه ها کم آوردیم و نشد تمومشون کنیم! 😒
ساعت حدود یک بامداد بود که آماده خواب شدیم.منم بعد چند شب پشت هم خاطره نویسی،تو اون شب حس نوشتن نبود و به خودم استراحت دادمو خوابیدم.😴

صبح جمعه(دیروز) خواب بودم صدای یه بچه‌ای رو شنیدم😟 که داره دنبال مادرش میگرده.چشمامو وا کردم دیدم خواهرزادم میره این اتاق و اون اتاق میگه مامان کجا رفته!
من از اطلاع قبلی که داشتم و میدونستم خواهرم اینا صبح خروس خون
🐓 میرن برای چیدن سبزیجات معطر...به همین دلیل سریع زنگ زدم به گوشیش و گفتم بدو بیا اوضاع وخیم.خداروشکر خواهرم ایناهم زود رسیدن وگرنه کار حضرت فیل بود آروم کردن خواهرزادم.

خواهرم اینا بعد صبحونه رفتن.البته خواهر بزرگم رفت خونه‌ی پدرشوهرش.ساعت از ۳گذشته بود که خواهر بزرگم و شوهرخواهرم برای گرفتن وسیله‌هاشون و خداحافظی اومدن و بعد جمع و جور کردن وسائلشون رفتن سمت منزل خودشون.

و این بود خاطره‌ی ۳روزی که گذشت.

 

تصویری که اول مطلب گذاشتم یکی دوستانم مجازی از تبریز فرستادن👌

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۱
میثم ر...ی
عکس وب


دیگه به خاطرات روزای پایانی عید رسیدیم.تو اون روزا آسمون کمی خوش اخلاقتر از اوایل عید شده بود و هوا گرمتر شده بود.خورشید هم از پشت ابرها بیرون اومده بود و هوا رو بهاری کرده بود.

صبح پشت لپ تاپ داشتم تو وب پست میذاشتم.دومین باری بود که تو ایام عید وبم رو آپ کردم.همینطور درحال آماده کردن مطلبم بودم که صدای ماشین و صدای خواهرزاده‌هام اومد."خواهر کوچیکم با بچه‌هاش" اومده بودن.
وقتی من کارمو تموم کردم،یه نگاهی از پنجره به بیرون انداختم و پرسیدم هوا بیرون چطوره؟مادرم گفت خوبه گرمه.

از وقتی که من با ویلچر میرم حیاط هرموقع از وضعیت هوا سوال میکنم همه متوجه میشن که به چه منظور می‌پرسم.
😁 اینبارم خواهر کوچیکم سریع گفت هوا خوبه میثم،اگه میخوای برو یه دوری بزن.
با اینکه ساعت از ۱۲گذشته بود و چیزی به نهار نمونده بود،اما باز تحمل موندن نداشتم و رفتم حیاط.

خودم یکم تو حیاط و کوچه‌مون چرخیدم و بعدش خواهر کوچیکم و خواهر وسطیم اومدن.کمی باهم صحبت کردیم از خاطرات گذشت گفتیم.
همینطور من تو حیاط بودم که شوهرخواهرم اومد دنبال خواهر وسطیم،نهار منزل خواهرشوهر دعوت بودن.بعداز رفتن خواهرم اینا من با کمک خواهر کوچیکم و مادرم اومدم بالا.

رفتم بالا نهار آماده بود،همه گشنه شون شده بود.
بعداز صرف نهار نوبت لذت بخش ترین قسمت روز شد "استراحت بعداز نهار"
🤗وای چقدر میچسبه.
بعداز کمی استراحت،خواهرم آماده شد و رفت خونه.
دم غروب بود که خواهر وسطیم و دخترش از مهمونی برگشتن.آمار و اطلاعات دقیق از مهمونی ازش گرفتیم.از حضور تعداد مهمان ها تا صحبت‌های رد و بدل شده.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۴
میثم ر...ی
عکس


صبح به درخواست مادرم به خواهر وسطیم زنگ زدم که شب قبلش رفته بود خونه‌ی داییم،خواستم بپرسم نهار میاد یا نه؟گفت داره آماده میشه که بیاد خونه‌.
تو ایام نوروز صبح‌ها با لپ تاپ کار نمی‌کردم، فقط عصرها روشن میکردم و کارای روزانمو که اجباری بود انجام میدادم؛وبم رو گذاشته بودم به امون خدا.

پنجشنبه بود و اولین روز ماه رجب،و شب آرزوها.
خب تو این شب معمولا همه در مساجد و جاهای زیارتی شکلات و شیرینی و انواع اقسام خوراکی‌هارو خیرات میکنن.ماهم در مسجد محله مون علاوه بر اینچیزها نون محلی
😋 و حلوا محلی😋 و... خیرات می‌کنیم. اون روز قرار بود مادرم و خواهرم برای خیرات به مسجد برن،خواهرزادمم براش جالب بود و میپرسید چه چیزهایی اینجا خیرات میکنن.

دم ظهر بود شوهرخواهرم تماس گرفت و به دخترش گفت برای کاری میره بیرون اگه میخوای تو هم بیا.خواهرزادمم که از گردش بدش نمیومد،بین دو راهی رفتن با پدر به بیرون یا رفتن با مادر به مسجد گیر کرده بود...خلاصه بعداز تفکر بسیار
🤔 تصمیم گرفت با پدرجان به گردش برود،برای مسجد رفتن وقت بسیار است!.

بعداز نهار شوهرخواهرم اومد دنبال دخترش.بعداز رفتن خواهرزادم،کم کم مادرم و خواهرم آماده شدن و رفتن مسجد.منم یخورده با گوشیم بودم و کارهای بایدی رو انجام دادم بعدش خوابیدم.
وقتی بیدار شدم ساعت حدود ۶بود،البته صدای تلفن منو بیدار کرد.
😑 اما هنوز از مادرم اینا خبری نبود! تقریباً یه ساعتی گذشت که مادرم و خواهرم با یه سبد سبزی اومدن.من با تعجب پرسیدم این سبزیهارو از مسجد آوردین؟😲 مادرم خندید گفت نه این سبزی های معطرو از جاهای مختلف پیدا کردیم چیدیم.😌

دم غروب بود که خواهرزادمم باباش آورد.

این شب‌ها خیلی برام متفاوت هستن.شب اولین پنجشنبه ماه رجب یا همون شب آرزوها و شب‌های قدر و... شب‌های خیلی خاصی هستن.خیلی آراماش بخشن و احساس میکنم صدام خیلی راحتتر به خدا میرسه.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۵۸
میثم ر...ی

امام علی


میلاد با سعادت بزرگ مرد شیعه،حضرت امام علی علیه السلام و روز پدر را به تمام شیعیان مخصوصا به پدران مهربان،دلسوز،زحمتکش و بی ادعای ایرانی تبریک عرض میکنم.
 💐 🌷 🌹 🥀 🌻 🌼 🌸 🌺             💐 🌷 🌹 🥀 🌻 🌼 🌸 🌺


خب حالا برسیم به خاطره‌ نهم فروردین.همونطور که در خاطره‌ی قبل گفتم،برادرزادم و همسرش شب خونه‌ی ما بودن.صبح بعد صرف صبحانه،بردارزادم سراغ کتاب‌های درسم رو ازم گرفت.بهش نشونی دادم کتاب‌ها رو آورد.شروع کرد به سوال پرسیدن از درس ها.یکی یکی سوال در میاورد و میپرسید،منم تقریبا همه‌اشو اشتباه جواب میدادم.و همیشه هم بهونه‌ام این بود: تو عید حسش نیست وگرنه من همه‌اشو فوت آبم.🙃 خلاصه درس خوندن مون هم با خنده و شوخی گذشت.

بعداز رفتن برادرزادم و شوهرش،یه نگاه از پنجره‌ی اتاق به آسمون انداختم.آسمون آبی و هوای عالی بود؛
☀️ جون میداد واسه بیرون زدن از خونه.
جدیداً وقتی هوا آفتابیه خیلی سخته خونه موندن،باید حتما با ویلچر بزنم بیرون.با داداشم تماس گرفتم تا بیاد و برای پایین رفتن از رمپ بهم کمک کنه.چون تازه کارم تنها پایین بالا رفتن از رمپ برام سخته.داداشمم بااینکه سرش شلوغ بود اما خودشو رسوند.

رفتم پایین و یه دور تو حیاط و کوچه‌مون زدم.کمی که گذشت خواهر وسطیمم اومد پایین،باهم یه چرخی اون دور و بر زدیم؛چندتا عکس یادگاری هم گرفتیم.بهار و همه‌جا سبز شده،بهترین موقعیت برای گرفتن عکسای یادگاری در طبیعت سرسبز و زیبا.
ظهر شده بود که دیگه اومدم بالا.

بعدازظهر خواهرم رفت خونه‌ی جاریش،بعد رفت خونه‌ی پدرشوهرش و با دخترش اومدن خونه‌ی داییم.شام منزل داییم دعوت بودن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۹
میثم ر...ی
قلم


صبحش شوهرخواهرم بعداز صرف صبحانه رفت خونه‌ی پدرش و خواهرزادمم که اینجا به علت نداشتن هم بازی حوصله‌اش سر رفته بود با باباش رفت.خونه‌مون دیگه خیلی خلوت شده بود و همه‌ی مهمونای عیدمون رفته بودن بجز خانواده‌ی خواهر وسطیم که فعلا فقط خواهرم پیشمون بود.

سرم به گوشی بود که صحبت‌های خواهر و مادرم نظرمو جلب کرد
👂 صحبت از یه مهمونی بود.پرسیدم چه خبره؟ مادرم گفت میخوایم بریم خونه‌ی دخترعمه‌ات. 😲تا تعجب گفتم الآن یهویی تصمیم گرفتین برین خونه‌ی دخترعمه.گفت یهویی نه،دخترعمه‌ات چند روز پیش که اومده بود خیلی اصرار کرد. 😐گفتم اینا تعارف بودن،جدی که نبود.مادرم گفت نه جدی میگفت،الآن منتظره.

مادرم گفت یه زنگ میزنیم که خیال توهم راحت شه.
ساعت حدودا ۱٠صبح بود مادرم تماس گرفت و دخترعمه‌ام با یه صدای گرفته جواب داد.مادرم پرسید خواب بودی؟! دخترعمه‌ام گفت: نه فقط دراز کشیده بودم.
(کاملا مشخص بود که از یه خواب عمیقی بیدار شده) 😴

خلاصه مادرم جریانو بهش گفت و اونم خیلی خوب از دعوتمون استقبال کرد.(البته تعجب از صداش میبارید).

کم کم آماده شدیم.منم به آژانس تماس گرفتم و ساعت پنج دقیقه قبل ۱۲ بود که آژانس اومد دم خونه‌مون.رفتیم رسیدیم خونه‌ی دخترعمه‌ام. بعداز سلام و احوال پرسی،من رفتم تو اتاق و مادرم اینام تو پذیرایی موندن.
دخترعمه‌ام پسر کوچیکش سال آخر دکتراشو داره میگذرونه در رشته‌ی دامپزشکی.سطح سواد و اطلاعاتمون کمی باهم فاصله داره اما من سعی میکردم خودمو بهش برسونم
🏃.صحبتارم میکشوندم سمت ورزش و بیشتر فوتبال چون تخصصم رو فوتبال فقط.البته اونم اطلاعاتش از فوتبال بالا بود.

من کلا اخلاقم طوریه که زیاد حرف نمیزنم؛بیشتر شنوندم تا گوینده.اما این فامیلمون خوش حرف بود ماشاالله.از آب و هوا شروع کردیم تا ریاست جمهوری آمریکا و تحریم و درصد تورم و... خداروشکر به موضوع برجام نرسید،
🙄 دیگه اینو نمیدونستم چیکارش کنم.
وقت نهار شد و رفتیم سر سفره.
بازم مثل همیشه خورشت‌های خیلی خوبی آورده بودن سر سفره؛مخصوصا یه خورشت شمالی هست بنام "ترش کباب"
😋خیلی خوشمزست،چند وقتی بود نخورده بودم.جاتون خالی.

بعد نهار بازم دو نفری رفتیم تو اتاق برای  استراحت.😴

همون روز ایران با چین،مقدماتی جام جهانی بازی داشت.منم خوابیدم و راس ساعت چهارو نیم🕟 که زمان شروع بازی بود بیدار شدم.رفتیم تو پذیرایی و بازیو دستجمعی نگاه کردیم.دخترعمه‌امم برامون آجیل آورده بود تا بازی بیشتر بچسبه.
بازی خوبی بود و بالأخره مهدی طارمی مثل بازی قبل تک گل برتری ایران رو به ثمر رسون
😍 و ایران این بازیو برد.
بعد بازی سریع یه آژانس گرفتیم برگشتیم خونه.

اون روز هیچوقت فکرنمیکردم شبش رو با هیجان بالا بگذرونم...😑

غروب بود من داشتم چای میخوردم،مادرم گفت شب "م" (برادرزادم) میاد خونه‌مون.من تعجب کردم گفتم مطمئنی! امشب میاد!.مادرم گفت آره عزیزم امشب میاد.
جالب بود برام!چیزی بهم نگفته بود.منم برنامه‌ریزی کردم گفتم امشب منو "م" تو اتاق میخوابیم؛میخواستم یه دل سیر باهم صحبت کنیم.چندماهی بود که باهم صحبت نکرده بودیم.
حالا من از برادرزادم خبر نداشتم که چه نقشه‌ای کشیده.

شب بود برادزادم اومد،البته اینبار بدون خوکچه.
نشست و حال و احوال کردیم.ماهم صحبت‌های عمومی مون رو زدیم.شوهرش اون شب نبود و به علت فوت همه‌اش هرروز میرفت پیش پسر عمه‌هاش.اون شب هم قرار نبود برگرده اما از شانس خوب من به برادرزادم تماس گرفت و گفت میاد خونه‌ی پدرزنش.منم گفتم بگو شب بیاد همینجا.برادزادمم بهش گفت و قرار شد بعد شام بیاد خونه‌مون.

من از خواهرزادم سه تا فیلم گرفته بودم که یکیش ترسناک بود.البته به سفارش بردارزادم گرفتم.
برادرزادم گفت شب موقع خواب میزاریم و نگاه می‌کنیم.منم که هیچ حسی به این فیلم‌ها ندارم،راحت قبول کردم و گفتم باشه
🙂. شب موقع خواب دراز کشیدیم و تو لپ تاپ داشتیم نگاه میکردیم.من به فاصله کمتر از نیم متر لپ تاپ بودم و برادزادم پشتم بود.بهش میگفتم لامپ ها رو خاموش کن اینجوری بیشتر هیجان داره،قبول نمی‌کردم می‌ترسید.😏

محو فیلم شده بودیم.با اینکه لامپ روشن بود اما هیجان رفته بود بالا
😦 انصافا چندتا صحنه رو خودمم ترسیدم!😱
ساعت حدود یک بامداد بود که شوهر برادرزادمم اومد.بعد سلام و یه حال و احوال پرسی کوتاه سریع خوابید.
ما به فیلم دیدمون ادامه دادیم.اما نشد به آخر فیلم برسیم،با اینکه فیلمش هیجانی بود نمیدونم چرا ما خوابمون گرفته بود شدیدا!.
ماهم مجبور شدیم فیلمو نیمه کاره قطع کنیم و به خوابمون برسیم که از همه واجبتره.
😴

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۰
میثم ر...ی
مداد نقاشی


صبح روز دوشنبه بود.خواهر بزرگم داشت آماده میشد بره خونه‌ی پدرشوهرش.منم تازه از خواب بیدار شده بودم.شوهرخواهرم اومد دنبال خواهرم و باهم خداحافظی کردیم و رفتند.
👋 قرار بود بعدازظهر و بعداز مراسم از همون سمت، مهمونیِ عیدو خاتمه بدن و برن خونه‌شون.

شوهر خواهر وسطیم بعد گذشت ۷روز از تعطیلات عید کارش تموم شده بود و اومده بود شمال.خواهرزادمم که جزء ازون دسته دختر بابایی های نازنازی محسوب میشه
😑 با پدرش در تماس بود که زودتر بیاد تا ببینتش.خلاصه این فراق بعدازظهر به پایان رسید و شوهرخواهرم اومد.
بعداز سلام و تبریکات و روبوسی برای سال نو... نشستیم و گپ زدیم.

حدودا عصر بود که زن داییم اومد،و من بالاخره مجبور شدم بلند شم.استراحت بعدازظهر خیلی میچسبه،نمیشه ازش دل کند.
همینطور با زن دایی گرم صحبت بودیم،من یهو چشمم از شیشه درِ مون به بیرون افتاد.
👀 دیدم دو نفر از پله ها میان بالا؛کمی که دقت کردم دیدم دختر داییم و شوهرش...باهم داشتیم صحبت میکردیم که بحث طرفداران استقلال و پرسپولیس شد.شوهرخواهرم با قاطعیت گفت الآن دیگه همه استقلالین!با تعجب گفتم همه!!! از شوهر دخترداییم پرسیدم و متوجه شدم پرسپولیسیه.همونجا به شوهرخواهرم ثابت کردم که همیشه طردارای پرسپولیس آمارشون بیشتره.😁
زن داییم اینا یه نیم ساعتی نشستن و بعدش رفتن.

غروبش با خواهر بزرگم اینا تماس گرفتیم گفتن رسیدیم خونه.
اون شب شوهرخواهرم برای خواب موند.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۵
میثم ر...ی