زندگی

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام به دوستان همیشه همراه

 

زندگی تولدت مبارک


امروز دقیقا ۳۶۵ روز که از ساخت وبلاگ زندگی میگذره.یعنی دقیقا یک سال پیش بود که استارت وب زندگی رو زدم.
بدین ترتیب امروز سالروز تولد زندگی هستش.
اینجاست که باید این جمله‌ی کلیشه‌ای رو بکار برد و گفت: چقدر عمر سریع میگذره!

از سال گذشته من اصرارم برای کار خیلی بیشتر شد.مدام به این در و اون در میزدم تا یه کاری پیدا کنم اما همش به در بسته میخوردم.
با مددکارم درمورد کار صحبت کردم اون هم شماره یه شخصی رو بهم دادو گفت با ایشون تماس بگیرین و باهاشون صحبت کنین،احتمالا بتونن در رابطه با کار کمکتون کنن.
منم شماره رو گرفتم و زنگ زدم،و اینگونه شد که با هادی آشنا شدم.

باهاش صحبت کردم؛از همون اول مشخص بود پسر خون گرم و با محبتیه.قرار شد تلگرامو نصب کنه تا اونجا بیشتر باهم صحبت کنیم.
چندساعتی از صحبت مون نگذشته بود که وقتی رفتم تلگرام دیدم وارد گروه‌مون شده و داره با بچه‌ها گل میگه و گل میشنوه!
خیلی پسر شاد و با ذوقی بود،ازونجا خیلی بیشتر ازش خوشم اومد.

خلاصه بعدش اومد PVو یکم باهم درمورد کار صحبت کردیم.
من همیشه به خاطره نویسی علاقه داشتم چون کارش با نت و سایت بود ازش خواستم تا ساخت وب رو بهم آموزش بده.
به همین دلیل به عنوان اولین آموزش ساخت وبلاگ رو برام توضیح داد.
و مجبورم کرد تا یه مطلب بزارم وب تا مطمئن شه که خوب یاد گرفتم.منم سریع یه خاطره از همون روزم نوشتم و گذاشتم وبلاگ.
خاطره شیرین من شد اولین خاطره‌ی زندگیِ من.

بعداز اون همیشه منتظر بودم یه ماجرایی پیش بیادو خاطره‌اش رو بنویسم.چون معمولا از خونه بیرون نمیرفتم ماجرای خاصی برام پیش نمیومد،شب و روزام یه شکل و تکراری بود.
تا اینکه یه شب تو گروه مجازی که عضوش هستم یه اتفاق خاصی افتاد و دوتا از اعضای گروه باهم درگیری لفظی پیدا کردن.

تو گروه ما تا اونروز ازین اتفاق‌ها نیفتاده بود.همه باهم با آرامش و صمیمیت و خوشی و احترام برخورد میکردن.منم حیفم اومد خاطره این اتفاق رو ثبت نکنم،بنابراین خاطره‌ی با هیجان مجازی چهارمین خاطره‌ای شد که در زندگی نوشتم.
"تا اون روز بچه‌های گروه نمیدونستن من خاطره مینویسم" یادمه وقتی این خاطره رو گذاشتم گروه،همه‌ی بچه‌ها بعد خوندن تعجب کردن ازینکه چقدر این خاطره شبیه اتفاقی که تو گروه خودمون افتاده!.

خاطره‌ی بعدی یکی از بهترین خاطره‌هامه.
روزی که گردهمایی دوستانه‌مون تو خونه ما برگزار شد.
خاطره یک روز خوب روز خیلی خوبی بود،امیدوارم دوباره تکرار شه.

پارسال همین روزا بود که از نظر روحی حال مناسبی نداشتم.احساس میکردم به آخر دنیا رسیدم.
این مطلبو گذاشتم تنهایی - تا شاید یه مقدار از سنگینی اون حال و هوا کم شه،و اینکه این روزام به یادگار بمونه.

خاطرات عید اولین خاطره‌ی سال نو بود.
با اینکه تو اون مدت خیلی حال و حوصله نداشتم اما می‌خواستم با خاطره نویسی خودمو سرگرم کنم.هر دو سه روز درمیون یه خاطره از روزای عیدم می نوشتم میذاشتم وب.

نوبتی هم باشه،شده نوبت مهمترین و خاص ترین خاطره‌ی زندگی!.اگه ازم بپرسن یکی از شادترین روزای چندسال اخیرت رو بگو،من حتما همین روزو میگم. یک اتفاق نو
از یه هفته قبل مصاحبه،من استرس داشتم.همه‌ی دوستام و خانواده یجوری میخواستن با صحبت و توضیحات استرسمو کم کنن اما اصلا من آروم نمیشدم.
اما روز مصاحبه خیلی زود با بچه‌های مصاحبه‌گر صمیمی شدم و فهمیدم الکی این همه استرس داشتم.

خاطره‌ی مهم بعدیم درمورد مهمونی که خونه‌ی خواهر بزرگم رفتم. به مقصد رسیدیم
حدود ۲٠روز مهمونشون بودم و معمولا هرشب مشغول خاطره نویسی بودم.
شوهرخواهرم وقتی بیدار میشد و میدید تا اون‌موقع شب بیدارم چشماش چهارتا میشد.

خداروشکر تو این یه سال خبرای خوشی بهم رسیده و به دنبالشم اتفاق‌های خوبی هم افتاده.
یکی ازون خبرها که منو خوشحال کرده خبریه که در خبر خوش گذاشتم.

گاهی وقت‌ها اتفاق‌هایی میفته که اصلا قابل پیشبینی نیستن.خبر مرگ به اندازه کافی ناراحت کننده هست مخصوصا وقتی یه بچه‌ی یازده ساله باشه.
دنیای بی رحم - لطفا دقت کنین به چه دکتری مراجعه میکنین.
به هر پزشکی اعتماد نکنین.

وقتی ویلچر رو سر بسته تحویل گرفتیم،قرار شد بعد چند روز بیان و ویلچر رو از جعبه‌اش در بیارن.اما به لطف بعضی از عزیزان این ویلچر با جعبه بیشتر از سه ماه جلوی چشمم موند و خبری نشد.
تا اینکه بعد مدت‌ها این انتظارم به پایان رسید. بالأخره ماشینم راه افتاد

اما دمشون گرم،ماشین خوبیه.رنگشم به دلم نشست :دی

روزای اول که ویلچر رو راه انداخته بودم،خیلی باهاش راحت نبودم.اما بعد یه مدت تمرین کم کم تونستم راحت حرکتش بدم کمتر خسته میشدم.
اما دیگه از تو خونه تمرین کردن باهاش خسته شده بودم و دوست داشتم برم بیرون ولی هوا همیشه ابری و بارونی بود.
تا خلاصه هوا به نسبت خوب شدو منم از خونه زدم بیرون!
یک روز پر هیجان - اما چه روزی بود 😍
اینم بگم ازون روز به بعد باز آسمون استارتشو زدو سرما و بارون پای ثابت اینجا هستش 😣

یکی از خاطرات مهمی که در طول این یسال گذاشتم وبلاگ میتونم به این مطلب اشاره کنم *تولدت مبارک*
شاید نشه بهش خاطره گفت اما خاطرات خوبی رو به یادم میاره.

و این هم آخرین خاطره‌ی مهمی که در ۳۶۵ روز راه اندازی وبلاگ زندگی گذاشتم - ماجرای یک روز برفی
روز سرد سفید برفی!

خب این هم سیزده تا از مهمترین خاطراتم که تو این یسال زندگی اتفاق افتاد.
تو این یسال اتفاق‌های تلخ و شیرین زیاد داشتم،خداروشکر میکنم که شیرینی‌هاش بیشتر بود.
مهمترین اتفاق هم شروع خاطره نویسیم بود که چندسالی میشد تو فکرش بودم ولی هیچوقت نتونستم عملیش کنم اما اینبار با کمک دوستم هادی به خواستم رسیدم.

شنیدن خاطره خیلی دل نشینه؛فرقی هم نمیکنه تلخ باشه یا شیرین.
میگن: فرق بین خاطره و لیمو شیرین قاچ شده در این که،لیمو شیرین قاچ شده وقتی بمونه تلخ میشه.ولی خاطره هرچه از زمانش بگذره شیرین تر میشه.


بدرود.

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۵۲
میثم ر...ی

دربی 84

 

دربی ۸۴هم با تمام ماجراهاش تموم شد.
چند روزه که تو این فکر بودم برای دربی یه خاطره مفصل بنویسم اما هیچوقت فکر نمیکردم بازی با این نتیجه تموم بشه؛مثل بازیکنای پرسپولیس خودمو از قبل برنده میدیدم.


برسیم به شرح ماجرا...
فکرمیکردم بازی ساعت ۶ غروب شروع میشه اما ظهر از اخبار شنیدم بازی ساعت ۳ بعدازظهره.بخاطر همین سریع بکاری که داشتم رسیدم،کمی هم بادوستان مجازی کری خوندیم.منم که به نوعی از نتیجه مطمئن بودم و باخیال راحت اذیتشون میکردم.
خلاصه زمان گذشت و ساعت۳ شد،رفتیم ورزشگاه آزادی(البته با تلویزیون).

بااینکه قرار بود ساعت۳ بازی شروع بشه اما بدلیل خداحافظی محسن ترکی از دنیای قضاوت، ۶ - ۷ دقیقه ای بازی با تاخیر شروع شد.
چندسالی هست دربی برام فرقی با بازیای دیگه نداره اما این دربی خیلی اهمیت داشت؛اگه این بازیو پرسپولیس میبرد فاصلش با استقلال به ۱۶ امتیاز میرسید.

پرسپولیس سعی کرد از اول بازیو در اختیار بگیره و کم کم به دروازه استقلال نزدیک بشه؛همین کارم کرد و دقیقه ۶ توپ از سمت چپ سانتر شدو سروش رفیعی گل اول پرسپولیس رو زد.
واااای چه لحظه‌ای بود؛چقدر خوشحال شده بودم من :|

بعداز گل هم توپ و میدون دست پرسپولیس بود،چندتا خطا و ضربه آزاد گرفت حتی یه موقعیت خوب هم طارمی داشت که با ضربه سر هدرش داد.
اما کم کم استقلال هم حرکاتشو شروع کرد و سعی میکرد موقعیت آفرینی کنه.در یکی از حرکاتشون،فرشید اسماعیلی دقیقه۱۷ با یک ضربه ناگهانی و روپا از پشت محوطه جریمه گل زد و نتیجه بازیو به تساوی تغییر داد.(واقعا باید اغراق کنم گل زیبایی بود)بیرانوند هم تماشاچی این گل بود؛البته کاری از دستش بر نمیومد.

هنوز از شوک گل مساوی در نیومده بودم که اینبار خود اسماعیلی از سمت راست توپ رو فرستاد روی دروازه و علی قربانی براحتی از بین چند دفاع حرکت کردو در دقیقه۱۹ باضربه سر نتیجه رو به سود استقلال برگردوند.
دیگه نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم!تماشاگرای پرسپولیسم سکوت کرده بودن.بااینکه تعداد تماشاگرای استقلال یک سوم پرسپولیسیا بود اما صداشون کل ورزشگاه رو پر کرده بود.

دیگه پرسپولیس مشخص بود برنامه‌ی خاصی برای حمله نداره،فقط قصدش این بود حمله کنه اما هرکاری میکرد به در بسته میخورد.
در یکی از حمله‌های پرسپولیس در دقیقه ۴۴ استقلال زدحمله زد و با نفوذ کاوه رضایی و با ضربه داخل پای راست گل سوم رو به ثمر رسوند و به نوعی نتیجه بازی هم مشخص کرد.
و نیمه اول ۳ بر ۱ برای استقلال به پایان رسید.

نیمه دوم با حملات نصف و نیمه پرسپولیس شروع شد.
باز مثل نیمه اول احساسی و انتحاری حمله میکردن و جز زدحمله‌های سریع استقلال چیزی عایدشون نمیشد.
البته پرسپولیسیا چندتا موقعیت خیلی خوب بدست آوردن،حتی دوبار هم تیرک دروازه رحمتی رو به لرزه درآوردن؛و چندتا فرصت عالی هم طارمی بدست آورد،اما همه‌ی این فرصت‌هارو از دست دادن.

سید مهدی رحمتی کاپیتان استقلال از شروع نیمه دوم کم کم داشت وقت تلف میکرد؛چندبارم فغانی بهش تذکر داد اما بی فایده بودو رحمتی به کارش ادامه داد.
هرچه به پایان بازی نزدیکتر میشدیم،حواشی و درگیری‌ها بیشتر میشد.

در دقایق پایانی بازی رحمتی یه واکنش نشون داد مصدوم شد اما پرسپولیسیا مبنی بر نظریه‌ی خودشون که فوتبال بازی تنیس نیست بخاطر یه بازیکن قطع بشه،به بازی ادامه دادن.
رحمتی که به سختی سر پا ایستاده بود،وقتی توپ رفت بیرون سریع رو زمین دراز کشید.
درهمین حین نمیدونم سیدجلال بهش چی گفت،رحمتی مثل یوزپلنگ پرید جلوشو یقه شو گرفت؛و از همین لحظه درگیری‌ها شدید شد.

وقت قانونی بازی هم تموم شده بود و داور ۳دقیقه وقت تلف شده اعلام کرده بود.
که تو همین زمان یه سانتر رو دروازه شدو سیدجلال حسینی با یه ضربه سر اختلاف رو به حداقل رسوند.
وقتی حسینی رفت داخل دروازه توپ رو برداره رحمتی یه شیطونی کردو حسینی پهن زمین شد!

با این اتفاق بازیکنا اعصابشون خورد شد و درگیری‌شون بیشتر شد.
رحمتی هم با این خطا کارت زرد دوم گرفت و اخراج شد.
بااینکه وقت تلف شده ۳دقیقه بود بازی تا دقیقه۹۶ ادامه داشت.
و بالأخره بازی پایان یافت و استقلال فاتحه دربی ۸۴ شد.

سخت تر از همه اینکه،پرسپولیس در ۲٠بازی قبلیش فقط ۵ گل خورده بود اما تو این بازی ۳ بار دروازش باز شد.

بدرود.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۴
میثم ر...ی

22بهمن ماه

 

سلام به دوستان همیشه همراه

 
قبل از هرچیز ۲۲بهمن،روز شکوهمند پیروزی انقلاب اسلامی رو به دوستان و زحمت کشان ایران عزیز تبریک عرض میکنم.باشد که روزی اختلاف طبقاتی ها کم بشه،تورم از بین بره و دست تمام اختلاس گر های این مملکت هم رو بشه.


برسیم به خاطره‌مون...
خاطره‌مو از غروب چهارشنبه شروع میکنم،زمانی که من خواب بودم و متوجه سروصدایی شدم.بزور چشمامو باز کردم،آخه تازه خوابم برده بود.
خواهر کوچکم با دوتا بچه‌هاش اومده بود.خلاصه منم کامل بیدار شدم.

خواهرم اینبار باخودش یه چیز جدید آورده بود،دیدنش برام جالب بود.البته سری قبل درموردش تعریف کرده بود.
دیدم یه گونی تو دستشه!به شوخی گفتم گونی چرا آوردی!میخوای باخودت برنج ببری؟خندید و گفت نه دارم گونی بافی انجام میدم.
چیز جالبی بود.با تمام سادگیش اما مشخص بود کامل بشه قشنگ میشه.

داشتیم درمورد گونی بافی و طریقه بافتش صحبت میکردیم که حرف از طرح‌هاش شد.خواهرم گفت تو گوگل کلی طرح قشنگ از گونی بافی هست.من تعجبم دو برابر شد!مگه میشه از گونی تو گوگل عکس بزارن!!!جلل الخالق.
رفتم سرچ کردم،دیدم آره بابا کلی طرح قشنگ داره.
یجوری درست کردن تو عکس انگار قالیچه است.

خواهر بزرگم اینا که تو راه شمال بودن،حدود ساعت ۹ونیم رسیدن.چون همگی گشنه بودیم و لحظه شماری میکردیم تا زودتر خواهرم اینا برسند؛به محض رسیدنشون شامو حاضر کردن.
جاتون خالی شام شرینی خورشت داشتیم(احتمالا این خورشت مخصوص شمالی‌هاست،نمیدونم شما خوردین یا نه) من عاشق این غذام.

خلاصه شام خوردیم.شبش هردو خواهرام موندن،فقط شوهرخواهرم رفت خونه‌ی باباش.
صبح دیروز دوتا خواهرام رفتن خونه‌ی داداشم واسه دید و بازدید.
بعدازظهر مامانم با خواهرم رفتن مسجد برای خیرات و فاتحه واسه اهل قبور.
هوا هم بسیار سرد بود،باد هم میومد.وقتی برگشتن از سرما داشتن ویبره میرفتن!.
بعدش خداحافظی کردیم و خواهرم اینا رفتن.

بدرود.

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۵۲
میثم ر...ی

لغو جشن انقلام

 

سری قبل که رفته بودم جلسه،مدیر مجتمع گفت برای ۲۲بهمن قراره جشنی برگزار شه و به منم گفت توهم دعوتی.
و من خوشحال بودم ازینکه برای اولین بار به جشن ۲۲بهمن دعوت شدم.

روزها گذشت و گذشت تا دیروز بهم خبر رسید جشن لغو شده :|
آخرشم نفهمیدم بخاطر چی اما احتمالا بخاطر آب و هوا و سرماست.چون قرار بود مراسم بیرون برگزار شه.

امروز خواهر بزرگم اینا از قزوین میان،قراره برای شامم خواهر بزرگ و کوچیکه با شوهر و بچه‌هاشون بیان خونه‌مون.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۸
میثم ر...ی

صعود استقلال

 

این مطلب رو فقط فقط به افتخار استقلال میزارم.

درسته من یه پرسپولیسی دو آتیشم اما این استقلال اینبار یه استقلال لیگ برتری نبود؛استقلال ایران بود.

برای موفقیت و سرافرازی و شادی یه ایران پا به میدون گذاشته بود.

خیلی عالی و مصمم بازی کرد و تیم چندصد میلیاردی که ستاره توش کم نداشت اداره کرد و تو ضربات پنالتی شکست داد.

امیدوارم نمایندهامون در جام باشگاههای آسیا خیلی خوب خودنمایی کنند.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۴
میثم ر...ی

سلام به همراهان عزیز


برد شیرین پرسپولیس در فینال
 
خب همینطور که در مطلب قبل گفتم،باید برای حل مشکل وای فای میرفتم دفتر پیشخوان.اما منکه نمیتونستم برم مجبور بودم از یکی کمک بگیرم.


برای اولین کمک زنگ زدم به مددکارم،معمولا تا جائی که بتونه کمک میکنه.وقتی جریانو بهش گفتم،یه شماره بهم داد گفت تماس بگیر شاید بشه با تماس حلش کرد.
من هرچقد تماس گرفتم کسی جواب نداد؛بعدازظهر شد و وقت اداری هم به پایان رسید.با این اوضاع مشخص شد باید روز دومم بی اینترنت باشم :(

ساعت ۳ بازی پرسپولیس و تراکتورسازی شروع میشد.بقول گزارشگرا فینال لیگ برتر بود.
من بعدازظهر یکم خوابیدم و ساعت سه و رب باصدای تلویزیون که مادرم روشنش کرده بود بیدار شدم.
سریع به زمان بازی نگاه کردم دیدم اوه ۱۵دقیقه گذشته و پرسپولیس یک هیچ جلوئه!

چه بازی میکرد پرسپولیس!بارسایی داشت تیکی تاکا میکرد.فقط بارسا تیکی تاکاش رو به جلو بود اما پرسپولیس کم کم میومد عقب تا به بیرانوند برسه :|
اما باز عالی بود.مهم مدیریتش بود که قشنگ بازی تو مشتش بود،نمیذاشت تراکتور جُم بخوره.
خلاصه با این مدیریتش دفاع تراکتورو بهم ریخت و بعداز چند رفتو برگشت رامین رضاییان پرسپولیس رو به گل دوم رسوند.

قبل و بعد گل هم پرسپولیس فرصت‌های خوبی داشت که نتونست به گل تبدیلش کنه،و نیمه اول به پایان رسید.

نیمه دوم دو تیم بازی آرومی رو دنبال میکردن.با اینکه تراکتور کم کم سعی میکرد پیش برو موقعیت درست کنه اما زیاد نتونست فرصت جدی برای گل به دست بیاره.
تا این‌که بازهم یه حرکت از سمت راست و سانتر دقیق سروش رفیعی،امیری با یه ضربه سر،گل سوم رو زد و کار تراکترو تموم کرد.

بعداز دریافت گل،تبریزی ها چند فرصت گل داشتن،حتی یه بارم توپ رو به تیرک زدن اما موفق نشدن قفل دروازه پرسپولیس رو باز کنن.
آخرای بازی هم چندتا درگیری پیش اومد که چندتایی کارت زرد و قرمز گرفتن تا خیالشون راحت شه که این بازی هم بدون حاشیه نبوده.

خلاصه بعد دو روز فشار روحی،با یه برد شیرین یخورده اعصابم آروم شد.
درباره وای فای که دیگه کاری از دستم بر نمیومد.شب مددکارم پیام داد تمام سعیم رو میکنم فردا صبح(که دیروز باشه) برم دفتر پیشخوان.
البته قرار بود اگه اون نتونست من به داداش بزرگم بگم بره.

خلاصه دیروز صبح دیدم مددکارم پیام داده که نتونست بره.
منم طبق قراری که باخودم گذاشته بودم زنگ زدم به داداشم اما متاسفانه اونم گفت سرش شلوغه و اصلا وقت نداره.
بالاخره مادرم مجبور شد بخاطر من بره دفتر پیشخوان.
خوشبختانه با تلاش مادرم اینترنتم راه افتاد.

واقعا بودن اینترنت مثل آب و برق با اهمیت شده.
نبودشو آدم هرلحظه احساس میکنه.

بدرود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۳۱
میثم ر...ی

سلام وقت بخیر

 

وای فای

 

میخوام دو روز از خاطره‌ی زندگیمو بنویسم؛خاطره‌ای که از مشکلات کم سابقه‌ی ADSL ام شروع میشه تا بازی عالیه پرسپولیس در لیگ برتر


صبح دو روز پیش(شنبه) داشتم با نت کارامو انجام میدادم که یهو پیغام اومد بسته حجمیم تموم شده.
چند روزی بود که حجم نتم رو به پایان بود،میخواستم بگیرم اما فرصت نمیشد،یخورده هم سختم بود؛خلاصه اینجا مجبورم کرد اقدام کنم.

کارت عابرمو برداشتم،رفتم سایت مخابرات تا حجم بگیرم دیدم اخطار داده گفته باید اول لیست مشخصاتتو کامل کنی.یه طومار بلندی هم نوشته بود که به این دلایل پر کنین تا امنیت بیشتر بشه(یجوری امنیت امنیت میکنن...)حالا بگذریم.

لیست هم پر کردم رفتم سراغ شارژ نت.یه گیگ حجم گرفتم،هرچقد منتظر موندم شارژ نشد!مجبور شدم یبار دیگه اقدام کنم،احتمال میدادم بار اول سیستم مخابرات ایراد داشته باشه.بار دوم هم دیدم خبری از حجم نیست.

زنگ زدم پشتیبان اپراتور جواب داد: "به علت مشکلات فنی تا اطلاع ثانوی اینترنت شما قطع می‌گردد" اپراتور هم که نمیشه باهاش حرف زد،بگم خانم جان اینترنتم تاحالا کار میکرد چطور یهو قطع شد؟؟؟!!!
زنگ زدم مخابرات همین‌که گفتم اینترنت.... طرف گفت اینترنت همه از صبح قطع شده.گفتم اما من تاحالا داشتم استفاده میکردم مگه میشه قطع بوده باشه!گفت قطع،تو اشتباه میکنی.منم دیگه چیزی نگفتم :|

روز اولو کامل بدون اینترنتی سر کردم به امید این‌که تا فرداش(که دیروز باشه) اینترنت درست شه،اما نشد.
وقتی این وضعیتو دیدم اعصابم خورد شد سریع زنگ زدم پشتیبان و جریانو بهش گفتم؛اونم برسی کرد گفت ADSL شما دچار مشکل شده،باید برین دفتر پیشخوان حضوری مشکل رو حل کنین.

وااااای وقتی به مشکلی میخورم که باید حضوری حلش کرد اعصابم خورد میشه.چون خودم که نمیتونم برم مجبورم به یکی بگم تا بره دنبال کارم.تو این دور زمونه هم انقد مشکلات زیاد شده که هرکسی مشغول جم و جور کردن مشکلات خودشه.

خاطرم طولانی شد.بخاطر این‌که شمارو خسته نکنم خاطرمو دو قسمتش میکنم(البته از شما چه پنهون خودمم یکم خسته شدم :دی)

ادامه دارد...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۲
میثم ر...ی

سلامی به سفیدی برف


ماجرای یک روز برفی


خلاصه بعد مدت‌ها انتظار و تحمل سرمای شدید دیروز یه برف درست حسابی پیش ما بارید.البته این برف جلوی خیلی از دسترسی هامون رو گرفت و برای خواهرم هم یه دردسر بزرگ ایجاد کرد اما همه‌ی این مشکلات می ارزه به چند دقیقه تماشای بارش برف و سفید شدن زمین.

پریروز بعدازظهر خواهر کوچیکم با بچه‌هاش اومدن خونه‌مون تا یه شب اینجا بمونه.(چون فاصلمون زیاد نیست،معمولا آخر هفته‌ها یه شب میاد خونه‌مون).
هوا اون روز خیلی سرد شده بود و هرآن امکان داشت برف بباره.
همینطور که زمان می‌گذشت درصد بارش برف هم بیشتر میشد.تا اینکه یهو خواهر زادهام داد زدن آخجووووون داره برف میاد!منو خواهرمم که عاشق برفیم خیلی خوشحال شدیم.

اما بعدش خواهرم یادش اومد اگه برف بیشتر شه راه ها بسته میشه و نمیتونه بره خونه.
تصمیم گرفته بود بره اما به اصرار مادرم قبول کرد شب بمونه.اما خیلی نگران بود،همیشه از پنجره نگاه میکرد شدت بارش برف تو چه وضعیتیه.

به هرحال شب صبح شدو برف همچنان میبارید اما زیاد شدید نبود.
به دلیل بارش برف آب قطع شد؛نت قطع شد؛برق هم هی قطع و وصل میشد.فقط شانس آوردیم گاز قطع نشد وگرنه فاتحه‌مون خونده بود :|
خواهرم اینا آماده شدن و حدود ساعت ۱٠بود راه افتادن به سمت خونه‌شون.
۲٠دقیقه ای گذشت،مامانم زنگ زد بهشون تا ببینه رسیدن یا نه.وقتی زنگ زد خواهرزادم با بغض گفت ما وسط راه گیر کردیم!

که از اون لحظه بود دردسر و نگرانی ما شروع شد...
مامانم هر پنج دقیقه زنگ میزد تا ازشون خبر بگیره.
خبر به داداشم و خواهر بزرگمم رسید،اوناهم هر چند دقیقه زنگ میزدن تا از وضعیتشون خبردار بشن.
اما من زیاد نگران نبودم.از نظر من نگرانی واسه چیزی که کاری از دستت بر نمیاد بی هوده‌ست.
در اینجور مواقع باید دعای خیر کنی و باقیشو بسپری دست خدا.

بیشتر از یه ساعت گذشت و خواهرم اینا تو راه بودن.
تا یه قسمتی از مسیرو رفته بودن و باقیش بسته بود،بخاطر همین تصمیم گرفتن برگردن خونه‌ی ما.اما راه برگشت هم ترافیک شده بود و مجبور بود صبر کنه تا مسیرو باز کنن و ماشینا حرکت کنن.

ساعت از دوازده ظهر گذشته بود.به خواهرم زنگ زدیم ببینیم تو چه وضعیتین،خواهرم گفت تاحالا هیچ حرکتی نکردیم و کم کم بنزین هم داره تموم میشه.
وقتی شنیدم خیلی نگران شدم چون بنزین اگه تموم میشد تو این سرمای زیر صفر خیلی خطر ناک بود.ملت هم خون میدن اما حاضر نیستن بنزین بدن!.

دیگه نگرانی هامون خیلی زیاد شده بود هرکی از هر طرف داشت بهشون زنگ میزد تا ببینه چطورن.
بالأخره بعداز گذشت بیشتر از ۳ساعت گفتن تازه مسیر باز شده و راه افتادن.
ساعت از یک و نیم گذشته بود که رسیدن خونه‌مون.
یه مسیر ۱۵دقیقه ای رو بیشتر ۳ساعت تو راه بودن :|

اما برف هنوز داشت می‌بارید.منم که عاشق برف!تنها چیزی که منو از زمستون متنفر نمیکنه بارش برفه.
خیلی دوست داشتم برم بیرون و بارش برف و سفیدی و زیبایی زمین رو که مثل عروس میمونه ببینم اما ترس از سرمای هوا جلوی اشتیاقمو میگرفت.اما اینبار پا روی ترسم گذاشتم و خودم پتو پیچ کردم رفتم بیرون.

روی ویلچر نشستم،اما حیاط نمیشد برم.رو پله موندم و زیبایی برف رو نگاه کردم و لذت بردم.
تو خیابون بچه‌ها داشتن برف بازی میکردن؛هر ماشینی که داشت از خیابون رد میشد با برف میزدنش و برف بارونش میکردن :دی

یه نیم ساعتی موندم،زیاد سردم نشده بود.به پیشنهاد مادرم رفتم تو.میخواستم آخرش عکس بگیرم اما به دلایلی نشد.
اما خیلی خوش گذشت؛برف زیبایی خاصی داره،آدمو جزب خودش میکنه.
شبش برف کلا قطع شدو آسمون صاف شدو ماه و ستاره نمایان شدن،و یک روز برفی مون هم به این صورت تموم شد.

بدرود.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۸
میثم ر...ی

denj-meysam.blog.ir

 

امروز برخلاف روزهای گذشته آسمون صاف و آفتابی بود اما هوا همچنان سرمای خودش رو داشت.

 

امروز صبح مثل همیشه بعداز خوردن صبحونه گوشیمو از حالت پرواز در آوردم.بلافاصله بعداز برداشتن از حالت پرواز دیدم مددکارم (البته چند روزه متأسفانه از کارش استعفاء داده و دیگه مددکارم نیست) داره بهم زنگ میزنه.

گوشیو برداشتم و صحبت کردیم.

جریان ازین قرار بود که امروز بعدازظهر یه جلسه‌ای قرار بود برگزار بشه و یه مسئول از طرف بانک بیاد و درمورد گروهی که تشکیل دادیم توضیحاتی بهمون بده.
البته چون میدونست برام سخته رفتن تا اونجا؛گفت اگه براتون مقدور نیست لازم نیست برین.
منم تشکر کردم و گفتم سعیمو میکنم که برم.

اما نشد که برم؛واقعا شرایط مهیا نبود برای رفتنم.
از جلسه هم اصلا خبر ندارم.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۱۴
میثم ر...ی

تولدت مبارک

 

تولد میتونه خاطره انگیز ترین روز یه آدم باشه.
حتی تولد یه نفر میتونه برای چندین نفر خاطره خوبی بجا بزاره...
برای پدر مادرش ، خواهر و بردارش ، دوستانش و ...

روز تولد میتونه یه بهونه باشه...
واسه جمع شدن یه خونواده بعد مدت‌ها دور هم ؛ برای یه روز شاد بودن و فراموش کردن تمام دغدغه‌های روزمره ؛ حتی میتونه باعث یه عهد و پیمان دوباره بشه.

تولد میتونه یه آشتی باشه...
آشتی با زندگی که گاهی اوقات زندگی کردن یادمون میره ؛ آشتی با انگیزه و امید که با کوچکترین مشکل از دستشون میدیم ؛ آشتی با دلمون که خیلی وقتا فراموشش میکنیم چی ازمون میخواد.

فرقی نمیکنه تولد خودمون باشه یا یکی از اعضاء خانواده‌مون یا دوستمون و .... ما موظفیم در روز تولد خوشحال باشیم و شادی رو به اون کسی که تولدشه هدیه بدیم.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۰
میثم ر...ی