امروز دقیقا ۳۶۵ روز که از ساخت وبلاگ زندگی میگذره.یعنی دقیقا یک سال پیش بود که استارت وب زندگی رو زدم.
بدین ترتیب امروز سالروز تولد زندگی هستش.
اینجاست که باید این جملهی کلیشهای رو بکار برد و گفت: چقدر عمر سریع میگذره!
از سال گذشته من اصرارم برای کار خیلی بیشتر شد.مدام به این در و اون در میزدم تا یه کاری پیدا کنم اما همش به در بسته میخوردم.
با مددکارم درمورد کار صحبت کردم اون هم شماره یه شخصی رو بهم دادو گفت با ایشون تماس بگیرین و باهاشون صحبت کنین،احتمالا بتونن در رابطه با کار کمکتون کنن.
منم شماره رو گرفتم و زنگ زدم،و اینگونه شد که با هادی آشنا شدم.
باهاش صحبت کردم؛از همون اول مشخص بود پسر خون گرم و با محبتیه.قرار شد تلگرامو نصب کنه تا اونجا بیشتر باهم صحبت کنیم.
چندساعتی از صحبت مون نگذشته بود که وقتی رفتم تلگرام دیدم وارد گروهمون شده و داره با بچهها گل میگه و گل میشنوه!
خیلی پسر شاد و با ذوقی بود،ازونجا خیلی بیشتر ازش خوشم اومد.
خلاصه بعدش اومد PVو یکم باهم درمورد کار صحبت کردیم.
من همیشه به خاطره نویسی علاقه داشتم چون کارش با نت و سایت بود ازش خواستم تا ساخت وب رو بهم آموزش بده.
به همین دلیل به عنوان اولین آموزش ساخت وبلاگ رو برام توضیح داد.
و مجبورم کرد تا یه مطلب بزارم وب تا مطمئن شه که خوب یاد گرفتم.منم سریع یه خاطره از همون روزم نوشتم و گذاشتم وبلاگ.
خاطره شیرین من شد اولین خاطرهی زندگیِ من.
بعداز اون همیشه منتظر بودم یه ماجرایی پیش بیادو خاطرهاش رو بنویسم.چون معمولا از خونه بیرون نمیرفتم ماجرای خاصی برام پیش نمیومد،شب و روزام یه شکل و تکراری بود.
تا اینکه یه شب تو گروه مجازی که عضوش هستم یه اتفاق خاصی افتاد و دوتا از اعضای گروه باهم درگیری لفظی پیدا کردن.
تو گروه ما تا اونروز ازین اتفاقها نیفتاده بود.همه باهم با آرامش و صمیمیت و خوشی و احترام برخورد میکردن.منم حیفم اومد خاطره این اتفاق رو ثبت نکنم،بنابراین خاطرهی با هیجان مجازی چهارمین خاطرهای شد که در زندگی نوشتم.
"تا اون روز بچههای گروه نمیدونستن من خاطره مینویسم" یادمه وقتی این خاطره رو گذاشتم گروه،همهی بچهها بعد خوندن تعجب کردن ازینکه چقدر این خاطره شبیه اتفاقی که تو گروه خودمون افتاده!.
خاطرهی بعدی یکی از بهترین خاطرههامه.
روزی که گردهمایی دوستانهمون تو خونه ما برگزار شد.
خاطره یک روز خوب روز خیلی خوبی بود،امیدوارم دوباره تکرار شه.
پارسال همین روزا بود که از نظر روحی حال مناسبی نداشتم.احساس میکردم به آخر دنیا رسیدم.
این مطلبو گذاشتم تنهایی - تا شاید یه مقدار از سنگینی اون حال و هوا کم شه،و اینکه این روزام به یادگار بمونه.
خاطرات عید اولین خاطرهی سال نو بود.
با اینکه تو اون مدت خیلی حال و حوصله نداشتم اما میخواستم با خاطره نویسی خودمو سرگرم کنم.هر دو سه روز درمیون یه خاطره از روزای عیدم می نوشتم میذاشتم وب.
نوبتی هم باشه،شده نوبت مهمترین و خاص ترین خاطرهی زندگی!.اگه ازم بپرسن یکی از شادترین روزای چندسال اخیرت رو بگو،من حتما همین روزو میگم. یک اتفاق نو
از یه هفته قبل مصاحبه،من استرس داشتم.همهی دوستام و خانواده یجوری میخواستن با صحبت و توضیحات استرسمو کم کنن اما اصلا من آروم نمیشدم.
اما روز مصاحبه خیلی زود با بچههای مصاحبهگر صمیمی شدم و فهمیدم الکی این همه استرس داشتم.
خاطرهی مهم بعدیم درمورد مهمونی که خونهی خواهر بزرگم رفتم. به مقصد رسیدیم
حدود ۲٠روز مهمونشون بودم و معمولا هرشب مشغول خاطره نویسی بودم.
شوهرخواهرم وقتی بیدار میشد و میدید تا اونموقع شب بیدارم چشماش چهارتا میشد.
خداروشکر تو این یه سال خبرای خوشی بهم رسیده و به دنبالشم اتفاقهای خوبی هم افتاده.
یکی ازون خبرها که منو خوشحال کرده خبریه که در خبر خوش گذاشتم.
گاهی وقتها اتفاقهایی میفته که اصلا قابل پیشبینی نیستن.خبر مرگ به اندازه کافی ناراحت کننده هست مخصوصا وقتی یه بچهی یازده ساله باشه.
دنیای بی رحم - لطفا دقت کنین به چه دکتری مراجعه میکنین.
به هر پزشکی اعتماد نکنین.
وقتی ویلچر رو سر بسته تحویل گرفتیم،قرار شد بعد چند روز بیان و ویلچر رو از جعبهاش در بیارن.اما به لطف بعضی از عزیزان این ویلچر با جعبه بیشتر از سه ماه جلوی چشمم موند و خبری نشد.
تا اینکه بعد مدتها این انتظارم به پایان رسید. بالأخره ماشینم راه افتاد
اما دمشون گرم،ماشین خوبیه.رنگشم به دلم نشست :دی
روزای اول که ویلچر رو راه انداخته بودم،خیلی باهاش راحت نبودم.اما بعد یه مدت تمرین کم کم تونستم راحت حرکتش بدم کمتر خسته میشدم.
اما دیگه از تو خونه تمرین کردن باهاش خسته شده بودم و دوست داشتم برم بیرون ولی هوا همیشه ابری و بارونی بود.
تا خلاصه هوا به نسبت خوب شدو منم از خونه زدم بیرون!
یک روز پر هیجان - اما چه روزی بود 😍
اینم بگم ازون روز به بعد باز آسمون استارتشو زدو سرما و بارون پای ثابت اینجا هستش 😣
یکی از خاطرات مهمی که در طول این یسال گذاشتم وبلاگ میتونم به این مطلب اشاره کنم *تولدت مبارک*
شاید نشه بهش خاطره گفت اما خاطرات خوبی رو به یادم میاره.
و این هم آخرین خاطرهی مهمی که در ۳۶۵ روز راه اندازی وبلاگ زندگی گذاشتم - ماجرای یک روز برفی
روز سرد سفید برفی!
خب این هم سیزده تا از مهمترین خاطراتم که تو این یسال زندگی اتفاق افتاد.
تو این یسال اتفاقهای تلخ و شیرین زیاد داشتم،خداروشکر میکنم که شیرینیهاش بیشتر بود.
مهمترین اتفاق هم شروع خاطره نویسیم بود که چندسالی میشد تو فکرش بودم ولی هیچوقت نتونستم عملیش کنم اما اینبار با کمک دوستم هادی به خواستم رسیدم.
شنیدن خاطره خیلی دل نشینه؛فرقی هم نمیکنه تلخ باشه یا شیرین.
میگن: فرق بین خاطره و لیمو شیرین قاچ شده در این که،لیمو شیرین قاچ شده وقتی بمونه تلخ میشه.ولی خاطره هرچه از زمانش بگذره شیرین تر میشه.
بدرود.