زندگی

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات زندگی» ثبت شده است

زندگی

 

سال قبل که بحث این بود یه ویلچر بگیرم،با خودم تصمیم گرفته بودم شب‌های محرم و روز عاشورا با ویلچر برم تو دسته های عزاداری شرکت کنم اما متاسفانه ویلچر به موقع به دستم نرسید و تمام برنامه‌هام موند برای امسال.

 

امسال از شروع محرم تصمیم گرفته بودم هرروز با ویلچر برم بیرون تا هم یه نگاهی به کوچه و خیابون که رنگ محرمی گرفته بندازم و هم یه تمرینی و بشه کم کم خودمو آماده کنم برای همراهی دسته عزاداری در روز عاشورا که مسیرش خیلی طولانیه.اما فرصت نمیشد تا اینکه دیروز خوشبختانه فرصتش پیش اومد.

 

بالاخره در روز سوم محرم از خونه زدم بیرون به قصد رفتن به خونه‌ی دایی.البته من به همراه مادرم میخواستیم بریم.دیروز بعدازظهر،بعد از کمی استراحت راه افتادیم.تا مادرم آماده شه،من زودتر راه افتادم و رفتم به داداشم که تو مغازش درحال کار بود سری زدم.به نوعی سورپریزش کردم چون اصلا تصور اینو نداشت که منو جلو مغازش ببینه!

 

بعد گذشت بیست دقیقه‌ای مادرمم خودشو رسوند و باهم حرکت کردیم به سمت خونه‌ی دایی. بعداز گذشتن از یه کوچه‌ی سنگ‌ریزی شده و ناهموار و سختی‌های بسیار به خونه‌ی داییم رسیدیم. وقتی رسیدیم دیدم فقط خانم‌ها هستن.بجز زن داییم چندتا خانم دیگه هم بودن تا برای پختن غذای نذری کمک کنند.

 

حدودا دو ساعتی اونجا موندیم.من دیگه بالا نرفتم و تو حیاط صاف و سرامیکی شون چرخیدم و به گل‌های تو باغچه نگاهی انداختم. دم غروب بود که راه افتادیم به سمت خونه. باز باید ازین کوچه‌ی نفسگیر عبور میکردم! وقتی به مرکز محله‌مون رسیدیم دیدم چندتا نوجوون پرچم‌های محرمی رو در دست گرفتن و یکیشون هم رفته بالای تیره برق و درحال نصب این پرچم‌هاست.

 

با دیدن این صحنه خیلی حس خوبی بهم دست داد. مشخص شد عشق به اما حسین سن و سال نداره و هرکسی تو هر سنی یجوری میخواد ارادت خودش رو به اربابش نشون بده. حیفم اومد این صحنه رو ثبتش نکنم.رفتم جلوتر و تو یه زاویه مناسب واستادم و عکس گرفتم.(البته شب بود اصلا کیفیت عکس خوب نشد،وگرنه اینجا میذاشتم).

 

من میخواستم بمونم تا نصب پرچم‌ها کامل بشه اما مادرم منتطرم بود و میگفت حتما باید باهم بریم خونه،من تنهات نمیذارم! منم بالاجبار از اون صحنه دل کندم و باهم رفتیم خونه. رسیدیم خونه و من باوجود خستگی راه، کارهای باقی مونده بعدازظهر رو انجام دادم.

 

برای روزای آتی برنامه‌ریزی کردیم تا به چند جاهایی برم.ببینم میتونم برنامه‌هام رو عملیش کنم با مثل همیشه برنامه‌هام بهم میریزه.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۰:۵۵
میثم ر...ی

زندگی

 

باز هم جلسه‌ی ماهیانه مجتمع و نرفتن‌های من.
اما جلسه‌ی این ماه کمی... یا بیشتر از کمی متفاوتتر از ماه‌های دیگه‌ بود...یا هست و خواهد بود. بدین صورت که این ماه هم مثل ماه‌های گذشته،گروه یارمون از طریق تلگرام بهمون اطلاع داد که اول ماه جلسه برگذار خواهد شد،و من هم طبق این چندماه اخیر بعداز عذرخواهی گفتم این ماه نمیتونم حضور داشته باشم. گروه‌یار گفت اینبار می‌بایست حضور داشته باشین چون نیاز به مهر و امضاءِ بچه‌های گروه داریم.

 

اما واقعا این ماه نمی‌شد،اصلا شرایط رفتن نداشتم. خلاصه بعداز مذاکره نتیجه بر این شد بجای اینکه من برم،اون‌ها زحمت بکشن و بیان مهر و امضاء و مدارکی که میخواستن رو ازم بگیرن. قرار بر این شد که روز بعداز جلسه بیان خونه‌مون.

 

دیروز اول مهر،روز جلسه بود.بعدازظهرش من کارایی که باگوشی داشتم رو انجام دادم و تصمیم گرفتم یه چرت بخوابم.هنوز نیم ساعت از خوابم نگذشته بود که صدای خوش‌آمدگویی مادرم بیدارم کرد. چشامو باز کردم و برگشتم دیدم بعله،گروه یار و یکی از همگروهی مون اومدن.حالا منم با چشمای خواب‌آلود! باهاشون سلام احوال پرسی کردم و با کمک مادرم بلند شدم.

 

شروع کردیم به صحبت.چون گروه‌یارمون مددکارم هم هست،بخاطر مسئولیتی که داره بیشتر همدیگرو می‌بینیم و مادرمم باهاش حس صمیمیت داره.بخاطر همین مادرم و مددکارم بیشتر باهم صحبت می‌کردن. خلاصه بعداز صحبت خانم‌ها نوبت مهر و امضاء های من شد. البته تعداد امضاها چون زیاده و برام خسته کنندست،من بجاش انگشت میزدم. بیش از ۱٠ نقطه رو انگشت زدم! در این دو سالی که عضو این مجتمع شدم به اندازه پنج بار ثبت عقد انگشت زدم!

 

بعداز مهر و انگشت بحث افتتاح یه حساب بانکی باز شد که با مخالفت مادرم مواجه شد.البته من هم مخالف بودم،چون واقعا برای یه آدمی مثل شرایط من خیلی سخته دو ساعت برای افتتاح حساب معطل بشم. اما مثل اینکه باید یه حساب باز میکردم؛همه‌ی بچه‌های گروه باز کرده بودن و بدلیل قانونی که برای این گروه گذاشتن،اگه من افتتاح حساب نمیکردم به گروه ایراداتی گرفته می‌شد.

 

مددکارم بخوبی متوجه شده بود باز کردن حساب برای من سخته و خسته کننده‌است،از طرف دیگه هم نمی‌تونست قوانین گروه رو نادیده بگیره،به همین دلیل یه پیشنهاد داد. گفت برای شما سخته قوانین این گروه رو انجام بدین.ممکنه چند وقت دیگه باز یه دستور بیاد و یه دردسر دیگه براتون ایجاد کنه؛ پس بهتره اگه راضی هستین ازین گروه انصراف بدین.

 

منم فکرامو کردم و یه مشورت کوچیک همونجا از مادرم گرفتم و گفتم باشه انصراف میدم. البته هنوز مشخص نیست انصرافم مورد تایید واقع بشه یا نه. قرار شد از مدیر گروه بپرسه ببینیم فرصت انصراف هست یا نه؛انصرافم قوانین خودشو داره که باید رعایت شه. حالا من منتظرم تا خبر نهایی بهم برسه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۶
میثم ر...ی

زندگی

 

همه‌چیز ازین پیام شروع شد:
بنده از شرکت ***** خدمتتون هستم. درباره ی بحث کار و درآمد زایی برای توانیابان عزیز تا به راحتی و بصورت تلفنی در منزل بتوانند کسب درآمد کنند.
چندتا پی ام پشت هم فرستاده بود و درمورد کار توضیح مختصری داده بود.منم که مدت‌هاست دنبال کارم،موقعیت خوبی بود تا این کارو قبول کنم.اما یه چیز فکرمو مشغول کرده بود.در توضیحاتش از کلمه‌ی "فروش" استفاده کرده بود،مشخص بود کارش یه ربطای به بازاریابی داره.

 

بهش پیام دادم و ازش خواستم تا توضیح بیشتری درباره کار بده و گفتم من در کار بازاریابی و جذب مشتری هیچ استعدادی ندارم و بالعکس مشتری‌ها رو می‌پرونم.گفت کار ما هیچ ربطی به بازاریابی نداره و شما نیاز نیست مشتری جذب کنی.خلاصه صحبت‌های ما ادامه پیدا کرد و به تماس تلفنی رسید،اما در آخر به نتیجه نرسیدیم و از من خواست تا در کانالی که ادمینش هستم کار شون رو اطلاع رسانی کنم.

 

اما قضیه به همینجا خطم نشد.فکرم خیلی درگیر بود.فرصت خوبی بود برام.با صحبت‌هایی که کرده بودیم میگفت درآمد ماهیانه‌اش بیش از یک میلیونه! این حرفش خیلی منو به وسوسه انداخت تا برای امتحانم که شده این کارو تست کنم. طاقت نیاوردم و بهش پیام دادم تا برای آشنایی بیشتر توضیحات مفصلی از محصولاتشون رو برام بفرسته.اون‌هم علاوه بر توضیحات،چندتا ویس از مکالماتش با مشتری فرستاد تا دقیقتر با کار آشنا بشم.

 

از اون روز به بعد هرروز ازش سوال می‌پرسیدم. از تایم کاری و تعداد تماس و هزینه تماس و... درصد فروش هم خیلی مهم بود که اونم پرسیدم.اون آقا هم که سرپرست یه گروهی در قسمت فروش بود،خیلی خوب پاسخ میداد. روز به روز که میگذشت و تصمیم برای کار جدی تر میشد،استرس و نگرانیم هم زیادتر می‌شد. این کار برای من خیلی سخت بود و من میدونستم تقریباً غیرممکنه موفق بشم اما میخواستم شانسم رو امتحان کنم تا ببینم چی میشه.

 

خلاصه با فکر و مشورت با خانواده تصمیم قطعی رو گرفتم و به آقای سرپرست گفتم توضیحات محصولات رو برام بفرسته،و اون هم به همراه توضیحات چندتا وُیس مکالمه با مشتری‌ها رو فرستاد تا بهتر برخورد با مشتری رو آشنا بشم.

 

وقتی صفحه‌ی توضیح یکی از محصولات رو باز کردم چشمم چهارتا شد! پنج صفحه پی دی افی توضیح و سوالات متداول از محصول توش نوشته شده بود! در اونجا بود که کاملا ناامید شدم و به آقای سرپرست پیام دادم: من چطور این همه توضیح رو حفظ کنم؟!!! و بازهم با صحبت‌هاش منو از انصرافم منصرف کرد.

 

قرار بود بعداز دو روز که توضیحات رو فرستاد من کارو شروع کنم اما در همون حین خواهرم حدود یه هفته مهمون مون بود و نمیشد کارو انجام بدم چون باید سکوت باشه،وگرنه مشتری احساس میکرد تو بازار دارم دستفروش می‌کنم! به همین دلیل یه هفته صبرکردم که خواهرم بره تا سکوت و آرامش در خونه حکم فرما بشه.

 

هجدهم شهریور همین ماه بهش پیام داد و بعداز عذرخواهی آمادگی خودم رو برای دادن تست ورودی اعلام کردم.اونم درجواب گفت فردا عصر ازتون تست گرفته میشه.وقتی این پیامو دیدم استرس و اضطرابم به اوج رسیده بود؛تا حدی که به یه مکان خاصی احتیاج داشتم.

 

عصر اون روز هندزفری به گوش هرلحظه منتظر تماسش بودم تا اینکه گوشیم زنگ خورد.جواب دادم و شروع کرد به تست گرفتن. اول نوع برخورد و شروع صحبت با مشتری رو ازم خواست. یجوری بزور و زحمت این مرحله‌رو گذروندم. بعدش چندتا سوال از توضیحات محصول ازم پرسید،که نصف و نیمه جواب دادم.حتی از رو ام نمیتونستم بخونم از بس هل کرده بودم. بالاخره تست تموم شد و گفتم میدونم خیلی بد جواب دادم.گفت نه خوب بود،حالا برات چندتا وُیس میفرستم گوش کن بهتر میشی. کلا خودشم بدش نمیومد یه نفر دیگه‌رو هم به زیر مجموعه‌اش اضافه کنه.

 

در صحبت‌هاش گفته بود که تصمیم قطعی رو بگیر چون یه پنل تو سیستم برات باز می‌کنیم و شما مسئولی کارو بدرستی انجام بدی وگرنه شرکت ضرر میکنه.این حرفش باعث شد تردید کنم،بهش گفتم فکرامو میکنم بهتون اطلاع میدم. بعد دو روز فکر و مشورت،بهش گفتم: من به مدت دو هفته کار میکنم اگه درخودم پیشرفتی ندیدم انصراف میدم. اونم گفت موردی نیست و قبول کرد.

 

مشخصاتمو برای ایجاد کاربریم در سیستم ازم گرفت و از اون روز به بعد من منتظر بودم تا کارم شروع بشه. بی نهایت استرس داشتم،یه حال خیلی عجیبی بود.میدونم چیز خاصی نیست،یه کار معمولیه دیگه.یا میشه یا نمیشه. اما چیکار کنم دست خودم نیست،جذب استرسم بالاست. دو سه روز طول کشید تا پورتالم باز بشه؛شانس من سیستم مشکل داشت پاسخ نمیداد!.

 

سه روز بعد یعنی دقیقا عصر 25 شهریور دسترسی به پرتالم رو داد و گفت واردش شم. من با اضطراب زیاد روش کلیک کردم اما باز نشد و اخطار داد. خلاصه با چندین بار امتحان و تغییر آدرس پرتال،وارد شدم.اما بازهم اشکالاتی داشت که مجبور شدم کارو محول کنم به فردا.اینجوری هم فرصتی شد تا بهتر برای کار آماده بشم.

 

صبح فردا که ساعت از 11 گذشته بود آقای سرپرست تماس گرفت و درمورد کار با سیستم و نحوه ثبت خریدارند و... کاملا توضیح داد. و چون دم ظهر بود ازش خواستم از شیفت بعدازظهر کارمو شروع کنم. حالا از من خواهش و از اون اصرار به نوع تشویق که بدو برو ببین تا شب میتونی 10تا فاکتور بزنی!. خلاصه راضیش کردم تا از بعدازظهر کارو شروع کنم اما صبحشم امتحانی سه تا تماس گرفتم که مشتریا خیلی راحت ردم کردن.

 

بعدازظهر عزمم رو جزم کردم و شروع کردم به گرفتن شماره.یکی دوتا سه تا چهارتا ...... به هرمشتری زنگ میزدم یا نمیخواستن،یا راضی نبودن،یا فعلا نمیخواستن،یا میخواستن پول نداشتن و... تنها شانسی که آوردم فحش ندادن بهم. هرچه تعداد تماس‌ها بیشتر میشد،من ناامید و خشته تر میشدم. تا اینکه صبرم تموم شد و تصمیم گرفتم بی خیالش شم.

 

فقط برای اینکه بی مشورت کاری نکرده باشم زنگ زدم به خواهر بزرگم و جریان و با کلی آب و تاب براش تعریف کردم.چون مطمئن بودم با این حرفام میگه: خب نمیتونی کار نکن مجبور که نیستی. اما متاسفانه اینطوری نگفت! با تعجب گفت: تازه دو ساعته کارو شروع کردی،خسته شدی؟! حالا حداقل یه هفته کار کن ببین چجوریه،بعد اگه نتونستی از کارت انصراف بده. با شنیدن این حرفا،با مقداری روحیه اون روز کارو ادامه دادم بدون هیچ فروشی.

 

صبح فرداش خیلی صفت و سخت کارو شروع کردم.حدود دو ساعت مشغول تماس بودم و مثل روز قبل هیچ فروشی نداشتم. خیلی برام خسته کننده شده بود،دیگه فکرکردن به حرفای خواهرمم روم تاثیری نداشت.اصلا به این کار حس خوبی نداشتم؛احساس میکردم دارم بزور محصولات رو به مشتری‌ها قالب میکنم.و اگر ازم خرید کنند شاید ازین محصول راضی نباشن و نارضایتی شون به زندگیم تاثیر بزاره.خلاصه مجبور بودم بخاطر اینکه جنسم فروخته شه خیلی صادقانه از کیفیت محصول به مشتری‌ها نگم.خب فروشندم دیگه،یجورایی باید این کارو میکردم.

 

بالاخره تصمیم قطعی رو گرفتم و با آقای سرپرست تماس گرفتم.نمیدونستم چجوری جریان رو بهش بگم.دیدم هیچ چیز بهتر از راستگویی و صداقت نیست.با کلی عذرخواهی گفتم که این کار برای من ساخته نشده.اگه اجازه بدین دیگه ادامه ندم.خیلی تعجب کرد اما خوشبختانه مخالفت نکرد و گفت هرطور خودت راحتی،موردی نداره. منم بعداز تشکر و سپاس فراوان ازش خداحافظی کردم.

 

اما تا چند روز ناراحت بودم بخاطر ازدست دادن این کار.برنامه‌ها داشتم از درآمدمش... حیف که نشد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۴
میثم ر...ی

زندگی

از اونجایی که ازدواج شتریه که جلو در هر خونه‌ای میخوابه(البته جدیدا سخت میشه شترهارو خوابوند😕)،پسر خاله بنده هم فردا مراسم عروسیشه.😇
و همچنین از اونجایی که شرایطم طوریه که مسافرت برای من آسون نیست،قراره شمال بمونم و مادرم در مراسم شرکت کنه😐.البته ازش قول گرفتم که برام کیک و شیرینی مفصل بیاره.😁

تو این مدت هم که حداکثر دو روزه،میرم خونه‌ی داداش بزرگ مهمونی که به منم بد نگذره.خلاصه باید بفکر سیر شدن شکممون هم باشیم دیگه.😉 قراره امروز بعد خواب بعدازظهرم برم خونه‌ی داداشم. تو این دو روزم نت ندارم،تو پست‌هاتون منتظر کامنت های من نباشین.😎

چند روزه یه صحبتایی شده از فراهم شدن یه کار،یه کار نون و آب دار.(اینو بخاطر هم قافیه بودنش گفتم،وگرنه از نون و آب خبری نیست😒).البته کارش طوریه که به سیستم من نمیخوره.باید یه زبون شیرین و تودل برو داشته باشی،که برعکس زبونم تلخ و ضد جذبه!🎃 اما من اصلا کم نمیارم و میخوام تا تهش برم ببینم چی میشه.شماهم دعا کنید.
بعد مشخص شدن کارم کامل براتون توضیح میدم موضوع از چه قراره.👋

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۴۵
میثم ر...ی
زندگی



حتما از خودتون می‌پرسید چرا عکس غمگین گذاشته!🤔

عارضم خدمتتون حالا این تصویر خوبشه که گذاشتم. اوضام خیلی خرابتر از این حرفاس😣 .عکسی شدیدتر از این پیدا نکردم. باقیش زده بودن زیر گریه که من اصلا ازوناش نیستم.

حالا چرا انقده ناراحتم؟! (خب سوال بجایی پرسیدین،احسنت خوشم اومد
👌).
جونم براتون بگه: در مطلب قبل به این موضوع اشاره کرده بودم؛چقدم پر هیجان و خوشحال تعریف کردم. بله بالاخره روز موعود فرا رسید و من بعد چهار ماه دیروز بعدازظهر میخواستم برم جلسه دوستانه.(البته فقط دوستانه نیست،جلسه رسمی برگزار میشه).

ساعت ۴ زمان شروع جلسه بود.ما مثل همیشه تا حاضر شیم و حرکت کنیم ساعت از ۴ و نیم گذشته بود. وقتی که رسیدیم مددکارها اومدن دم در برای خوشامدگویی،و گفتن بچه‌ها همه رفتن شما دیر رسیدین!.😐


از قرار معلوم مثل اینکه بچه‌ها زودتر از زمان اعلام شده به مکان تشکیل جلسه رفته بودن،و اصرار داشتن که جلسه زودتر برگزار شه.
😒 به این ترتیب دیرتر حرکت کردن ما و زدتر از شروع کردن جلسه باعث شد من کلا از جلسه جا بمونم.☹️
این همه انتظارم بی فایده بود.باید یه ماه دیگه صبر کنم تا ببینم چی میشه!.🙄

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۳۸
میثم ر...ی
زندگی



دیروز یروز پر ماجرایی بود.برعکس روزای قبل که خیلی یرنگ و عادی بودن اما ماجراهای دیروز کاملا متنوع بودن😇 .سعی میکنم مختصرش کنم چون الآنی که دارم مینویسم ساعت از یک نیمه شب  گذشته و من چند روزه سیستم خوابم بهم ریخته نتوستم خوب بخوابم و امشب حسابی گیج خوابم.

اول از موضوع امروز شروع میکنم.بعداز گذشته چهار ماه و غیبت در جلسات دوستانه امروز بعدازظهر قرار من هم در اون جلسه حضور داشته باشم.ازین بابت خیلی خوشحالم و خیلی احساس دلتنگی میکنم.منتظرم هرچه زودتر زمانش برسه و دوستانم رو ببینم.🤗


و اما ماجراهای دیروز... چند روزی بود پام رو از خونه بیرون نذاشته بودم.فقط تو خونه،صبح رو به شب
😕،و شب رو به صبح میرسوندم.😕 دیروز قصد داشتم از خونه بزنم بیرون تا یه بادی به سرم بخوره. برای رسیدن به این هدف باید از خواب بعدازظهرم میزدم چون پدرم زود از خونه میزنه بیرون.اما دلم نیومد از خوابم بگذرم.😁 قبل خوابم به پدرم گفتم کمی دیرتر بره تا من بیدار شم.بزور و زحمت کمی خوابیدم و زودتر از قراری که با پدرم گذاشته بودم بیدار شدم.خلاصه با کمک پدر و مادرم سوار ویلچر شدم و رفتم حیاط.

به دلیل شرایطم چون تاحالا تنها جایی نرفتم پدر و مادرم سر این موضوع خیلی سختگیری میکنن(با این سنّم
😐). منم چاره‌ای جز اطاعت امر رو ندارم. تصمیم گرفتم وقتی پدرم داره میره بیرون تا میونه راه باهاش برم و بعد خودم تنها برگردم. وفتی باهاش درمیون گذاشتم اول حالش یجوری شده که نارضایتی ازش موج میزد.😒 بعداز کمی تفکر گفت پس مجبورم باهات برگردم دیگه. گفتم نه اگه میخوای برگردی پس من نمیام.خلاصه با کلی اصرار قانعش کردم.

باهم راه افتادیم.پدرم قوانین راه رو خیلی خوب رعایت میکنه،به همین خاطر مجبور شدم از سمت راست برم،با اینکه از نظر خودم اگه از سمت چپ برم خطرش کمتره،چون وقتی ماشین از روبروم میاد می‌بینمش و خودمو کنار میکشم.(نظر شما چیه؟). به هر ترتیب با پدرم یه قسمت از راه رو رفتیم.موقع برگشت، پدرم کلی نصیحت و راهنماییم کرد.و در آخر هم گفت وقتی رسیدی حتما بامن تماس بگیر!. حالا مسیرم تا خونه فوقش ۱٠٠ متر فقط!
😐 که اگه از همونجا نگاه کنه راحت میتونه تا آخر مسیرم رو ببینه. منم خیلی آروم و ملو از منتهاالیه خیابون حرکت کردم و رسیدم خونه.همینکه وارد حیاط شدم سریع با پدرم تماس گرفتم و بهش خبر دادم تا از دستم شاکی نشه.

بعداز پیاده روی با پدر نوبت به مادر رسید.
😇 با مادرم رفتیم تا یه سری به خونه‌ی همسایه بزنیم. همینکه از کوچه‌مون وارد خیابون شدیم یه صدایی از پشت سرمون اومد.سریع برگشتیم دیدیم یه ماشین با وسیله‌هایی که جلوی یه مغازه‌ای بودن برخورد کرده.💥 دقیقا همونجایی که چند دقیقه پیش من با پدرم از کنارش رد شدیم!🤢 حادثه خبر نمیکند!

خلاصه به راه مون با مادرم ادامه دادیم.اول کمی پیاده روی کردیم،و بعد رفتیم خونه‌ی همسایه‌مون. همونه همسایه‌ای که خونه‌شون پر از گل‌های رنگارنگ
🌸 🌺 و میوه‌های مختلف🍏🍎🍐 داره... بالاخر رفتیم خونه همسایه. از میوه شون که چیز خاصی نمونده بود اما چندتا گل قشنگ داشت که یکی دوتا عکس ازشون انداختم.📸 بعداز حدودا یک ساعت با اصرارهای من راه افتادیم به سمت خونه.(صحبت‌های مادرم و همسایه‌مون گل انداخته بود،خیلی سخت میشد ازهم جداشون کرد!)

وقتی که رسیدیم خونه با داداش بزرگم تماس گرفتیم تا برای کمک به من بیاد خونه‌مون. اما تو اون لحظه داداشم سرش شلوغ بود و تا آماده شه بیاد بیش از نیم ساعت طول کشید. واقعا خسته شده بودم.منکه عرق نمیکنم،لباسم خیس عرق شده بود.
😓 خلاصه داداشم اومد و منم رفتم بالا تو خونه.

دیشب مسابقات جام باشگاه‌های آسیا مرحله یک چهارم نهایی شروع شد.و پرسپولیس در یک زمین بی طرف به نوعی میزبان تیم الاهلی عربستان بود.نمیخوام از تاکتیک و نوع بازی و اتفاقاتی که افتاده توضیح بدم.فقط میخوام اینو بگم مثل بازی قبل در لیگ دوتا پنالتی پرسپولیس دیده نشد!.
😠 اما هرچقدر تا قبل دقیق ۷٠ حرص خوردیم،خودخوری کردیم،اعصاب نموند برامون ولی بازی با پایانی شیرینی تموم شد.😊 درسته پرسپولیس به نتیجه دلخاه نرسید اما این نتیجه به صورت خاص بدست اومد.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۵۴
میثم ر...ی
زندگی


خب اینم از گل خوشگلای من😍 که در مطلب خوب،شاد،جوش درموردش گفته بودم.

خیلی دوست دارم یروزی یه گلخونه بزرگ که نه،ولی یه گلخونه کوچیک برای کاکتوس بزنم.😇

پ ن: درمورد بازی پرسپولیس - سیاه جامگان حرف خاصی ندارم.
😒 فقط اینو بگم یه نیمه حمله،یه نیمه موقعیت آفرینی،یه نیمه با سه گل زده.که داور دوتا گل رو مردود اعلام کرد.😠 اما در نیمه دوم یک خطای سیاه جامگان از دید داور دور موند،و در ادامه همون صحنه تنها موقعیت سیاه جامگان به گل تبدیل شد.
بی عدالتی فوتبال در این بازی ثابت شد.😐

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۳
میثم ر...ی

 زندگی

 

در این مطلب قصد دارم شما رو با یک شهر دیدنی آشنا کنم.شهری تماشایی با نقاطی سرسبز و زیبا. منطقه‌ای خوش آب و هوا در استان کهگیلویه و بویراحمد که در جنوب غربی ایران واقع شده است.

در ۳۵ کیلومتری شهر یاسوج در دامان طبیعتی شگفت‌انگیز، تابلویی زیبا از نقاشی آفرینش را مشاهده می‌کنید که مسحور و مجذوب آن می‌شوید. اینجا سی‌سخت یکی از شهرهای کهگیلویه و بویراحمد در جنوب غربی ایران است. آبشارها، چشمه‌ها، کوه‌ها و دریاچه‌هایی که شاید در هیچ جای دنیا نمونه آن را هم نیز ندیده باشید. منطقه‌ای با آب و هوایی کوهستانی و طبیعتی شگفت‌انگیز که مسافران و گردشگران را مبهوت خود می‌کند.

آبشارهای خروشان مانند آبشار ناری و کوه‌گل که از جمله مهم‌ترین آبشارهای سی‌سخت است. بزرگ‌ترین و پرآب‌ترین چشمه در سی‌سخت قرار دارد که به چشمه «میشی» معروف است که در پایین گردنه بیژن قرار گرفته و آب آن زمین‌های زراعی ده بزرگ سی‌سخت را آبیاری می‌کند. چشمه سردو، چشمه تاگی و چشمه طوف مشرف بر شهر توریستی سی‌سخت هستند.

این چشمه‌ها در مسیر صعود به قله دنا قرار دارند و در تمام فصول سال دارای آبی گوارا و خنک هستند.از آنجا که سی‌سخت در دامنه دنا از رشته‌کوه‌های زاگرس واقع شده است، اطراف آن را کوه‌هایی زیبا از جنگل بلوط با پوشش خاص طبیعی فرا‌گرفته است.

پیشنهاد میکنم چند روزی را در یکی از زیباترین و منحصر به فردترین نقطه ایران سپری کنید.

 

تماشای تصاویر در ادامه مطلب...

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۴
میثم ر...ی

زندگی


چهارشنبه صبح من تو خواب و بیداری شنیدم خواهرم اینا گفتم امروز صبح همگی یه سر بریم خونه‌ی داداش.منم سریع چشمامو باز کردم و گفتم من کار دارما،اول باید کارامو انجام بدم بعد.همه متعجب نگام کردن و گفتن مگه تو خواب نبودی!😯 منم یه لبخند ریزی زدم و گفتم: 😏تو خوابم گوشام می‌شنوند.

من اصرار داشتم که بعدازظهر بریم چون صبح هوا به شدت گرم بود،تابش خورشید هم گرمارو چندبرابر میکرد☀️.تو همین صحبت‌ها بودیم که یهو یادمون افتاد ویلچرم شارژ نداره! روز قبلش هنگام بالا اومدن از رمپ ویلچرم وسطاش نفس کم آورده بود.مجبور شدیم ویلچرو بزنیم به شارژ و رفتنم به این شکل کنسل شد.😒

تا آخرین لحظه سعی داشتم رفتنشون رو موکول کنم به بعدازظهر🙏 اما خواهرم گفت نمیشه،بجاش بعدازظهر باهم میریم جیرهنده گردی(جیرهنده اسم روستامونه).همه روفتن، منِ تنها رو با کوله باری از کار خونه گذاشتن.☹️ کارام تموم شد و هنوز خبری ازشون نبود.پدرمم که تازه رسیده بود وقتی دید دم ظهره هیچ خبری نیست کم کم لب به اعتراض گشود و دلیل تاخیرشون رو از من خواست.منم گفتم میان دیگه،حالا وقت هست!

ساعت قبل 1:00 بود که خواهر بزرگم با یه مشما لوبیا پوست کنده اومد.گفتم این قراره برای نهار آماده شه؟!😦 گفت آره الان آماده میشه نگران نباش.😉
حق با خواهرم بود،در عرض نیم ساعت لوبیا خورشت حاضر شد! احتمالا به شعله گاز نیتروژن وصل کرده بود تا سرعت پخت رو ببره بالا!.🔥
نهارو که خوردیم،برادرزادمم اومد.مثل اینکه با خواهرم اینا هماهنگ کرده بودن بعدازظهر برن بازار.

نسشتیم و صحبت کردیم.بعد خسته شدیم درازکشیدیم و صحبت کردیم. به دلیل عمومی بودن شرایط،منو برادرزادم نمیتونستیم حرفای خصوصی مون رو بزنیم اما باز سعی می‌کردیم بصورت رمزی🙅‍ کمی صحبت کنیم.
خلاصه ساعت پنج شد و همگی رفتن بازار.فقط منو مادرم موندیم خونه.من هم ازین زمان استفاده کردم و چندتا خبر برای سایت کاریم پیدا کردم.

خواهرم اینا دور از انتظار عمل کردن و کمتر از یه ساعت کارشون طول کشید و برگشتن. اما وقتی برگشتن،یه زمزمه‌هایی ازشون شنیده میشد.ازینکه خواهر کوچیکم یه کاری براش پیش اومده و باید بره خونه 😐.اما با صحبت‌های که ما باهاش کردیم و انگیزه‌هایی که دادیم،قرار شد چند ساعتی از ما جدا شه و بعداز اتمام کارش برگرده پیش ما.😇 ماهم تا برگشتن خواهر کوچیکم،بریم در روستامون یه دوری بزنیم و برگردیم.

خواهر کوچیکم رفت،ما هم یعنی: خواهر بزرگم و برادرزادم و دوتا خواهرزاده‌هام راه افتادیم. آروم و ملو میرفتیم.🚶‍ البته من آروم میرفتم تا خسته نشم و آخر بسلامت به خانه برسم؛بقیه هم بالاجبار پا به چرخ ویلچرم میومدن. رفتیم و رفتیم... عصری بود و تابش خورشید کمتر شده بود و یه نصیب ملایمی هم میوزید.🌫 کم کم از طرز راه رفتن های همراهام مشخص شد خسته شدن و دارن کم میارن!.🤢

و یه سوال‌های عجیبی هم ازمن می‌پرسیدن: خب نمیخوای برگردی خسته میشیا؟... بیا زودتر برگردیم بعد یهو وسط راه باطری ویلچرت تموم میشه،حا می مونیما... شب پشه ها اذیت میکنن نمیشه راحت برگشت... فکر برگشتم کن،انقدر رفتی،انقدرم باید برگردیا .... و از این قبیل صحبت‌ها.

تا یجایی از مسیرو رفتیم و بدون اینکه چیزی بگم ویلچرو گِرِدش کردم سمت خانه.خواهرم اینام با ذوقی درونی که مشخص نشه😌،باهم حرکت کردیم سمت خونه‌مون. وسط راه هم برادرزادم از ما جدا شد و رفت خونه‌شون. قبل از اینکه ما برسیم خونه،شوهرخواهرم و پسراش رسیده بودن.البته شوهرخواهرم وقتی دید خانومش نیست،پای موندن نداشت و رفت به خانه‌ی پدری تا یه سر به خانواده و رفقا بزنه.

بعداز حدود دو ساعت خواهر کوچیکم کاراش تموم شد و اومد به جمع ما ملحق شد.بعدش هم شوهرخواهرم از خانه‌ی پدریش برگشت. شبش همگی خونه‌ی ما بودن و فردا صبح همگی رفتن. و باز شدیم یه خانواده سه نفره.

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۱
میثم ر...ی

زندگی


طبق برنامه‌ریزی که کرده بودیم دیروز صبح آماده شدیم برای رفتن به خونه‌ی دخترعمه‌ام.خواهر کوچیکمم چون خواهرزادمم کلاس انگلیسی داشت،دیرتر حرکت میکردن.به همین دلیل قرار شد ما یعنی: من،خواهر،مادر و پدرم با آژانس زودتر حرکت کنیم. تا کار ها رو انجام بدیم و من به کارای لپ تاپ برسم و آماده شیم،ساعت از دوازده و نیم گذشت.سریع به آژانس زنگ زدیم و بعد پنج دقیقه آژانسیه خودشو رسوند.

رفتیم جلوی در دخترعمه‌ام هرچه زنگ میزنیم جواب نمیدن! در زدیم جوابی نشنیدیم! اما در باز بود.ما هم همینطوره یه الله کنان رفتیم بالا!🙋‍ وقتی وسط پذیرای شون رسیدیم،دخترعمه‌ام از آشپزخونه پیداش شد.با کلی عذرخواهی که صدامون رو نشنیده،خوش‌آمد گفت و احوال پرسی کردیم و نشستیم.خانم خیلی مهربونیه،خالصانه به همه محبت می‌کنه.

خواهرم اینا به گل و گیاه  🌹 🥀 علاقه‌ی خاصی دارن،معمولا هرجا که میرن اولین چیزی که نگاهشون رو جلب میکنه باغچه و گل‌ها هستن.🤓 و خیلی علاقه‌مند به نگهداری و تکثیر هرگونه گلی هستن.خب من هم یجوریایی دوستار گل و گیاه هستم،اما من فقط به یک نوع گل علاقه دارم که خودش شاخه ها و انواع زیادی داره.یه خانواده‌ی پر جمعیتن،خانواده‌ی کاکتوس ها!🎍

م ن: راستی اینو یادم رفت تو مطلب قبل بگم.روز قبل که رفتیم خونه‌ی داییم،گل‌های کاکتوس زن داییم واقعا چشم گیر بود😇 و اصلا نمیشد از کنارش گذشت.یخورده روم نمیشد بگم اما به کمک خواهر بزرگم رودربایستی رو گذاشتم کنار و سه نوع گل کاکتوس ازش گرفتم.چند روز دیگه وقتی تو گلدون کاشتم،عکسشو میزارم تا ببینین و لذت ببرید.

بعدازظهر دخترعمه کوچیکمم به جمع مون پیوست.وقتی اومد صحبت‌هامون گل کرد و گرمتر شد.تاحالا نمیدونستم همچین دخترعمه‌ی خوش ذوقی دارم.🙂 بعداز کلی صحبت و چای و میوه،ساعت شش و نیم با کلی تشکر و قدردانی از دخترعمه بزرگم،باهاش خداحافظی کردیم و رفتیم سمت بازار.

رفتیم بازار و خواهرم اینا رفتن خرید؛مادرمم چون من تنها نباشم پیشم موند.هرچه از زمان رفتن خواهرم اینا میگذشت،دمای بدنم بیشتر میشد🌡 و گرما بیشتر فشار میاورد.
نیم ساعتی گذشت و گرمای زیاد باعث شد یچیز خنک بگیریم و بخوریم.
😋 بعدش دمای بدنمون کمی افت کرد اما زمانی نگذشت که باز حسابی گرم مون شد.خلاصه حدود دو ساعت تو ماشین موندیم،تاجایی که تا مرز تبخیر شدن پیش رفته بودیم😥 که خواهرم اینا برگشتن.

وقتی خواهرم اینا اومدن خیلی سریع حرکت کردیم به سمت خونه.بادی که از شیشه ماشین به داخل ماشین می وزید🌫 وضعیت جسمی ما رو کمی مساعد کرد؛و از مایع به جامد تبدیل شدیم.

 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۱۶
میثم ر...ی