زندگی

۱۵۸ مطلب با موضوع «خاطره زندگی» ثبت شده است

زندگی


بعد از گذشت مدت‌ها خلاصه دستم رفت به نوشتن خاطره
✍️ .راستشو بخواین دلمم خیلی برای خاطره نویسی تنگ شده بود😇 .اما ماجرای خاصی هم نشد که بخوام ثبتش کنم.جز هفته‌ی گذشته،یعنی دقیقا ۹ روز پیش خواهر کوچیکم اینا که اومده بودن،منو خواهرم رفتیم پیاده روی.خوب بود،خوش گذشت.بعدش رفتیم کنار رودخونه‌ای که نزدیک به خونه‌مون واستادیم و خواهرم از قدیم و پر آبی و زلالی رودخونه برام تعریف کرد.نه الان که از آشغال و علف هرز پر شده😟،دیگه آب دیده نمیشه! بگذریم...

دیگه گذشت و گذشت تا رسیدیم به یکی دو روز پیش.
چند وقتی بود که برنامه ریخته بودیم چند روزی بریم خونه‌ی خواهر کوچیکم اینا اما فرصتش پیش نمیومد،تا اینکه دو سه روز قبل تصمیم قطعی گرفتیم برای رفتن.قرار شد پنجشنبه صبح که دیروز باشه،ما بریم.

من تمام برنامه‌ریزی‌هامو انجام دادم؛با مدیر سایتی که مشغول به کارم هماهنگ کردم و اوکی گرفتم.یهو مادرم گفت تصمیم تغییر کرد،ما جمعه عصر میریم!
😐 اصرارهای من هم بی تاثیر بودو مادرم به چندین دلیل گفت فقط جمعه عصر.

تو این آشفته بازار خبر رسید برادرزادمم تو راه شماله
😯.حالا اینو کجای دلم بزارم! اگه بیاد بفهمه من یه هفته خونه نیستم واویلاست😑 .خب حقم داره از تهران اومده،بعد من نباشم که نمیشه.فکرم خیلی مشغول بود که چطور باید بهش بگم که یه هفته دیرتر همو می‌بینیم🤔 .خودمم ازین بابت خیلی اعصابم خورد بود.

تا اینکه دیروز صبح مادرم با یه لگن بادمجون و خیار و گوجه که محصولات باغمونه اومد تو و گفت ما فردا هم نمیتونیم بریم!
😶 بله قضیه این بود که همسایه‌ی مجاور مون قراره دور حیاطشو دیوار بکشه.و چون یه قسمت از حصار مشترک هست،ماهم باید باشیم.
و اینگونه برنامه‌ی رفتن مون منتفی شد،البته فعلا.

دیروز عصری من تازه از خواب بعدازظهرم بیدار شده بودم.دقیقتر بگم هنوز تو خواب بیداری بودم که صدای یه دختر جوون رو تو حیاطمون شنیدم!
😲 با تعجب چشامو وا کردم! بعدش صدای دو تا خانم دیگه هم اومد🙂 .از صداشون فهمیدم دخترعمه‌هامن،که یکی از دحتراشونم که یه بچه کوچیکم داشت👶 اومده بودن.(گفتم متوجه بشین ازدواج کرده،یوقت فکرتون منحرف نشه!😅).

منم تنها،مادرم رفته بود مراسم.
خلاصه... درو باز کردن و اومدن تو.منم خیلی گرم باهاشون احوال پرسی کردم
😊 و تعارف و این حرفا...
خوشبختانه دو سه بار تجربه اداره مهمون رو به تنهایی داشتم؛البته یه مهمون،نه سه نفر و یک‌چهارم.
😟 با کمک دخترعمه‌ام از جام بلند شدم.شروع صحبت کردیم.

یکی از دخترعمه‌هام عاشق باغ و محصولاتشه.رفت ببینه تو باغمون چه خبره.رفت و برگشت شروع کرد تعریف از باغمون،گفت: زن دایی(مادر من) چه باغی داره!
😇 خیار گوجه فلفل سبز بادمجون و... ماشاالله هرچی بخوای هست.
چندتا خیار هم چید و آورد،باهم میل کردن.
دیدم مثل اینکه خیال رفتن ندارن،منم از پس اداره مهمون ها بر نمیام.متاسفانه مادرمم گوشیش رو باخودش نبرده بود.زنگ زدم به داداشم که بره دنبال مادرم اما داداشمم پاسخگو نبود!
😒

خلاصه دخترعمه‌هام یه ساعتی موندن و دیدن خبری از مادرم نیست بلند شدن.منم ازشون عذرخواهی کردم
😊 .موقع رفتن دوتا دخترعمه‌هام سفارش صفت و سخت کردن که وقتی انگور سیاه ها رسیدن حتما خبرشون کنم.یکیشون که تو حیاط بود و بلند گفت: میثم میثم شمارمون ۴۴۷۲ حتما خبرم کن.ایشون اینگونه سفارش کرد!

برسیم به مهمانان دیشب...هرچقدر تو این یه هفته همه‌چیز یک نواخت گذشت اما دیروز ماجراهاش تمام یک نواختیه چند روز گذشته رو جبران کرد.😉

دیروز غروب خواهر کوچیکم اینا اومدن خونه‌مون.

واااای دستام بی حس شد از بس نوشتم.
🤢 دیگه اتفاق خاصی نیفتاد که ارزش نوشتن داشته باشه.خواهرم اینا بعد شام رفتن خونه.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۷
میثم ر...ی
زندگی


دیروز هم مثل چند روز گذشته خیلی عادی و معمولی شروع شد
😕. بعدازظهرش درحالی که بزور و زحمت میخواستم خودمو بخوابونم ناگهان ایجاد یه کار اینترنتی زد به سرم🤓 و تا عمق مغزم پیش رفت.هرچه خواستم از مغزم بکشم بیرون تا بتونم بخوابم اما نشد. خیلی درمورد چگونگی راه انداختن و به رونق رسوندن این سایت فکرکردم🤔 اما آخرش به نتیجه‌ای نرسیدم،جز اینکه فرصت خوابمو از دست دادم.😒

اما باز دلم نیومد نخوابیده از جام پاشم.دست از تلاش نکشیدم و تمام تمرکزمو گذاشتم تا خوابم ببره
😑.درهمین حین یکی در زد، چشممو باز کردم دیدیم دخترعمه‌ام اومده! در این لحظه بود که من قید خوابو زدم و بوسیدم گذاشتمش برای شب.🙄
بعد سلام و احوال پرسی مامانم و دخترعمه‌ام باهم گرم صحبت شدن؛منم به صحبت‌هاشون گوش میدادم،گاهی اوقاتم یکی دو کلمه‌ای میگفتم که اعلان حضور کرده باشم.

در ادامه صحبت‌ها، بحث کشیده شد به کمبود شغل و آمار بیکاری در کشور
👨‍👨‍👦 👨‍👨‍👧.دخترعمه‌ام بیکاران عزیز رو به گروه‌های جوانان،فوق‌لیسانس،دکترا،مهندسا و ... دسته‌بندی کرد.و با یه جمع بندی گفت صد میلیون نفر بیکار داریم! 😐 کل سازمان آمار و اطلاعات رو بردن زیر سوال.👌

خلاصه حدود ساعت ۷ بود که دخترعمه‌ام رفت.
دیروز با تمام یک نواخت بودنش اما بعدازظهرش خوب بود.تازه بعدش زن عموم اومد،اما اون دیگه توو نیومد.روی ایوون با مامانم نشستن و صحبت کردن.

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۱۸
میثم ر...ی
زندگی


این هفته به علت تعطیلات و میان تعطیلاتی که داشتیم،ماهم پذیرای مهمون بودیم.علاوه بر خواهر بزرگم اینا که از هفته پیش اومده بودن،داداشم ایناهم بخاطر کار و مشغله وقت نمی‌کردن بیان؛ازین فرصت استفاده کرد و روز دوشنبه اومدن خونه‌مون.

اما کار داداشم طوری بود که فقط یروز از روزای عیدو تعطیل بود
😐 .بعدازظهر همون روز خواهر بزرگم هم اومد اما اینبار بدون بچه‌ها.وقتی پرسیدیم خواهرم گفت فامیلای اونطرفی شون اومدن و به دلیل شلوغی و بچه‌های هم سن ترجیح دادن اونجا بمونن.همیشه در این مورد ما مقابلشون کم میاریم.😒 شامو که خوردیم داداشم بالاجبار آماده شد و رفت خونه تا فرداش به کارش برسه.

اوایل تابستان و فصل برداشت باقالی سبز
🌱.خواهر بزرگم به یکی از آشناهامون باقالی سفارش داده بود.غروب سه شنبه براش آوردن.یه کیسه باقالی که باید تا فرداش دون میشد.😯
از لحظه‌ی آرودن، خواهرم و مامانم روو ایوون دور یه سفره نشستن و استارت دون کردن باقالیا رو زدن. تا شب ادامه دادن و آخر پشه ها مجبورشون کردن تا به داخل خونه پناه بیارن.

اما باقالی ها به همین راحتی خیال تموم شدن نداشتن و خواهر کوچیکم اینا به عنوان یار کمکی شب اومدن خونه‌مون. بعداز کمی درست کردن باقالی و صحبت‌ها و خنده و شوخی،نوبت به شام رسید
😋.دل همه داشت ضعف میرفت.شامو خوردیم و طولی نکشید که خواهر کوچیکم اینا رفتن.باز هم مامانم موند و خواهر بزرگم با کوهی از باقالی⛰ .(البته دو سومش تموم شده بود) دیگه آخراش بود.

سرتون رو درد نیارم، تا ساعت یکو نیم دون کردن این باقالی ها طول کشید
🤕.امیدوارم مصرفش پر برکت باشه و مثل دون کردنش طولانی مدت بمونه براشون.

دیروز صبح خواهرم تنها رفت خونه‌ی پدرشوهرش و عصری خانوادگی اومدن برای جمع کردن وسیله‌هاشون و خداحافظی.👋

یک هفته مهمونی و رفتُ آمد و بیرون رفتن تموم شد.🙁
تو این یه هفته چقدر من با ویلچر دور دور زدم!تمام بیرون نرفتنان جبران شد.😁

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۱
میثم ر...ی
زندگی


چند روزی هست که خواهر بزرگم اینا اومدن شمال.
تو این روزام من سعی کردم یخورده از کار با لپ تاپ کم کنم و بیشتر با خواهر و خواهرزاده اینام باشم.
عصر شنبه منو خواهرم و خواهرزادم به همراه مامانم که دیرتر به ما پیوست خواستیم بریم خونه‌ی همسایه‌مون.

من همیشه از درخت‌های میوه اش
🌳 و گل‌های رنگارنگش💐 و حیاط دل بازش 😇 تعریف زیاد شنیده بودم؛خیلی دوست داشتم یبار از نزدیک ببینم چجوریاست.به همین دلیل اون روز تصمیم گرفتیم بریم خونه‌شون.
میونه‌ی راه بودیم،دیدیم آقای همسایه از کنار جاده مشغول بریدن علف برای گاو هاشه.

رسیدیم بهش بعداز سلام و خسته نباشید،از آقای همسایه شنیدیم که خانومش خونه نیست و بخاطر فوت خاله اش رفته مراسم
😕.ماهم چون به هدف اصلی مون نرسیده بودیم،راه مستقیم جاده رو ادامه دادیم و قدم زنان رفتیم و به طبیعت دور اطراف مون نگاهی انداختیم تا حداقل اون روز و بی هوده تموم نکرده باشیم.

دیروز صبح که بیدار شدم دیدم باز حرف از خونه‌ی همسایه‌ست.گفتم مگه باز قرار بریم خونه‌شون؟
😐  مامانم اینا گفتن آره دیروز که نشد،امروز باید بریم. ساعت دوربرای ۱۲ آماده شدیم که بریم.همینکه من رو ویلچر نشستم و به پله رسیدم،داداش بزرگمم اومد.(قرار بود داداشم بیاد ارتفاع صندلی ویلچرمو کم کنه) درست وقتی اومد که ما میخواستیم بریم.😟

چاره ای نبود و من باید پیاده میشدم.خواهرم اینا خواستم منتظرم بمونن تا بعد درست شدن ویلچر باهم راه بیفتیم اما به اصرار من زودتر رفتن و قرار شد بعدا من بهشون بپیوندم.🙂👋


داداشم مشغول شد خواهرزاده‌هامم بهش کمک میکردن و گاهی اوقات مشورت میدادن.با کلی سعی و تلاش موفق شد به نقطه‌ای که میشه ازونجا ارتفاع رو کم کرد برسه اما وقتی دید، متوجه شد به دوتا آچر آلن احتیاج داره اما با خودش فقط یه آچار آلن آورده بود.پس بیخیال کم کردن ارتفاع شد.😒


بعدش با صحبت‌های خواهرزاده‌هام تصمیم گرفت جای پای ویلچرو ببره بالا،اما وقتی برد بالا متوجه شد که گلگیر بسته نمیشه!و بازهم پیچ‌ها رو باز کردو بست جای اولش
🙄 .خلاصه تمام سعی تلاش‌ها هیچ ثمره ای نداشت و فقط باعث شد من ساعت دوازده و نیم تو ذل آفتاب برم خونه‌ی همسایه‌مون.😥

خواهرزادمم همرام اومد.رفتیم رسیدیم به در خونه‌شون و بعداز در زدن مامانم درو باز کرد.همه تو حیاط بودن و داشتن صحبت میکردن.ماهم رفتیم تو سلام و احوال پرسی.فقط خانم همسایه خونه بود.
چندتا درخت میوه داشتن:هلو
🍑،سیب چند نوع🍏 🍎،انجیر و ... یه طرف حیاطم گل و گیاه بود،اما متاسفانه گل‌هاش گل نداده بودن.یه دیگه حیاط یه قفس درست کرده بودن برای نگه داری مرغ و خروس ها.🐔

خوب بود.اما قدر تصوراتم نبود،من خیلی قشنگتر از این تصور میکردم.حدودا نیم ساعت موندیم و یه مشما میوه هم سوغات آوردیم خونه.
و خواهرم اینا بعدازظهر رفتن خونه‌ی پدرشوهرش.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۶ ، ۱۰:۴۷
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


معمولا خواهر بزرگم اینا آخرای بهار میان شمال و چند روزی میمونن.امسال هم به همین ترتیب پریروز غروب اومدن.


چند روزی هست که اطراف ما آسمون ابری
☁️ و نیمه ابری⛅️ و نیمه آفتابی🌤 و گاهی هم نیمه بارونی🌦 میزنه.دیروز نوبت نیمه آفتابیش بود.هوا رو که مناسب دیدیم منو خواهرزاده‌هام دروبین رو برداشتیم و رفتیم پایین.اول تو حیاط سرسبزمون و کوچه‌مون چندتا عکس گرفتیم📸،و بعد منو یه خواهرزادم زدیم به دل جاده.

رفتیم و رفتیم.گرمای خورشیدم اضافه تر میشد.البته گاهی اوقاتم ابر از جلوی خورشید
🌤 رد میشد و چند دقیقه ما تو سایه نفسی تازه می‌کردیم. از خیابون که داشتیم میرفتیم سمت چپ مون شالیزار و رودخونه بود.یه قسمت از کناره شالیزار آب لبریز شده بود و به رودخونه جاری میشد🌊.و یه صدای خیلی زیبایی ایجاد شده بود.من چند دقیقه اونجا موندم و گوش دادم😇 .واقعا هیچ صدایی به زیبایی و آرام بخش تر از صدای آب نیست.😍

طبیعت زیبای کنار جاده و وسعت سرسبزی شالیزار
آدم رو مجاب میکرد تا این صحنه‌ها رو ثبت کنه.خواهرزادمم که همیشه دوربینش همراهشه به پیشنهاد من چندتا عکس خوب انداخت.(یکی ازین عکس خوباشو گذاشتم تصویر شاخص👆).

خلاصه بعداز نیم ساعت پیاده روی و عکاسی و از همه مهمتر جذب مقدار زیادی ویتامین دی از خورشید مهربون برگشتیم خونه.من زیاد اهل عرق کردن نیستم
😥 ،دیروز لباسم خیس آب شده بود.

دیروز طبق معمول اولین روز ۱٠ماه گذشته،زمان برگذاری جلسه بود.من به دلایلی نتونستم برم.تاحالا نشده بود دو ماه پشت هم غیبت داشته باشم،که ایندفع شد.😐

روز اولی که داشتیم درمورد قوانین برگذاری جلسه صحبت میکردیم،قرار بود حتی هیچکس برای حضور در جلسه تاخیر نداشته باشه و فردی که با تاخیر رسیده باید جریمه پرداخت کنه؛چه رسد به غیبت.حالا خودم دو جلسه دو جلسه غیبت دارم!خوشبختانه دریافت جریمه رو زیاد جدی نگرفتن.🙃

منو خواهرم قرار گذاشتیم تو همین روزا بریم خونه قدیمی مون
🤗 که الآن تبدیل به باغ شده یه سری بزنیم تا خاطره شیرین ۷سال زندگیم دوباره زنده بشه.😇

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۴۴
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


چند سالی که داییم به مناسبت شب میلاد امام حسن علیه السلام منزلشون مراسم مولودی برگزار میکنه.ماهم غروبش آماده شدیم و به همراه خواهر کوچیکم رفتیم.طبق معمول هرسال حیاط میز و صندلی چیده بودن.هنوز مهمون زیاد نبود و مهمونای اصلی روی ایوون و داخل خونه بودن.ماهم مثل هرسال رفتیم و رو ایوون نشستیم.

تازه اونجا جا گرفته بودیم که مجبور شدیم به دلیل چیدن وسایل مولودی خوانی جابجا شیم و من مثل هرسال برم گوشه ایوون بشینم.😒

بعداز افطاری؛کم کم نوازندگان و مولودی خوان آماده شدن.و طبق معمول هرسال یه سوال دینی مطرح شد و برگه‌های قرعکشی بین مهمونا پخش شد.
امسال گروه مولودی فرق کرده بودن؛نفرات جدید اومده بودن و خواننده‌اش خیلی با انرژی بود و باهیجان زیاد حضار رو مجبور میکرد تا بیشتر دست بزنن.👏👏👏


مراسم امسال با تنوع بیشتر برگزار شد.علاوه بر گروه موسیقی و قرعکشی،مسابقه پانتومیم👐 هم گذاشتن.تا جایی که من اطلاع دارم تو روستای ما در هیچ مراسم و جشنی همچین مسابقه‌ای نذاشتن.😎

بعداز اتمام مولودی خوانی نوبت به لحظه‌ی پر هیجان قرعکشی🤓 رسید.اول قرعکشی بین افرادی انجام شد که پاسخ صحیح داده بودن.و بعد بین تمام افرادی انجام شد که در اونجا حضور داشتن.خواهرزادم تمام شماره های قرعکشی که برداشته بودیمو کنار هم گذاشته بود و هر شماره ای که اعلام میشد،به شماره هامون نگاه میکرد و با ناراحتی میگفت باز برای ما نیست.😕
خلاصه قرعکشی تموم شد و هیچ جایزه ای نصیب ما نشد.

ساعت از ۱۲و نیم گذشته بود که نوبت به لحظه‌ی خوشمزه شام
😋 رسید.من خسته شده بودم و قبل شام رفتم تو اتاق.تو اتاق بودم که خواننده گفت ایران ۳ ~ ۲ بلژیک رو شکست داده.وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم😀 و حضار همگی دست و صووووووت😗👏.(بگذریم ازینکه من برزیل شنیدم و خیلی ذوق داشتم قهرمان المپیک رو شکست دادیم تا دیشب فهمیدم حریف ایران بلژیک بوده😐).
و بعد خواننده طرفداران استقلال و پرسپولیس رو پرسید؛بی اغراق و بدون حس علاقه‌مندی،وقتی طرفداران پرسپولیس رو پرسید،تشویق شون سه چهار برابر استقلال بود.

بعداز سرو شام،ساعت از یکو نیم گذشته بود.ما پنج نفر خونوادگی تو اتاق موندیم و با خیال راحت شام خوردیم.
ساعت حدودای ۲بود که رسیدم خونه.دیگه همگی خسته و خسته و خسته
بودیم😣.خیلی سریع رختخواب گذاشتیم و خوابیدیم.😴
البته من تا سحر بیدار بودم،وقتی مادرم بیدار شد سحری آماده کنه خوابیدم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۰
میثم ر...ی
denj-meysam.blog.ir


چند روز پیش پسرداییم بعد حدود دو سال اومد خونه‌مون.
من چون معمولا خونه بودم دوست و رفیق بیرون از فامیل نداشتم.دوستای من پسردایی و پسر خاله‌هام بودن.قدیمی ترین و صمیمی‌ترین دوستمم همین پسرداییم که سابقه دوستی‌مون برمیگرده به حدود
🤔 🤔 🤔 حدود ۱۶سال پیش.

طریقه دوستی‌مون هم یه طور جالبی شروع شد.
همون حدود ۱۶سال پیش داداش بزرگم اینا یه مدت کوتاهی رو ما با زندگی میکردن.پسر داییمم گاهی اوقات میومد تا به خواهرش که زن داداشم باشه سر بزنه.در یکی ازین دفعات من تو اتاق داداشم اینا بودم و پسرداییمم بود، به من گفت شطرنج بازی میکنی؟منم که علاقه زیادی به بازی شطرنج داشتم و دارم
😇،گفتم آره.و همزمان بازی و رفاقتمون از همون لحظه شروع شد.👨‍❤️‍👨

کم کم صمیمی‌تر شدیم و رفت و آمد هامون بیشتر شد. اغلب اوقات که وقتش آزاد بود میومد و باهم بودیم.خاطرات خوب زیاد دارم ازش.چه شب زنده داری‌هایی که باهم نداشتیم و سونی بازی نکردیم🤓.چقدر ترانه‌های زیبا و به یادموندی تو نوارکاست برام پر کرد📼 .دهه شصت هفتادی‌ها خوب با نوارکاست خاطره دارن.الآن من کلی نوارکاست دارم که تو جعبه بالای کمد هستن و دارن خاک میخورن🙁،و متاسفانه بلااستفاده شدن.

پسرداییم حدود ۷ - ۸ سالی میشه ازدواج کرده و رفته تو جرگه متاهلین و مشغول کارو زندگی شده.دیگه کمتر همو می‌بینیم.چند روز پیشم حدود دو سالی گذشته بود از آخرین باری که به خونه‌مون اومده بود.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۷
میثم ر...ی

denj-meysam.blog.ir

 

حدودا دو هفته‌ای میشه که اطراف ما هم گرم شده و خورشید هرروز صبح طلوع میکنه☀️؛البته هرروز صبح که طلوع میکرد اما تو این روزا علاوه بر روشنایی روز،نور و گرماش هم به ما میرسونه.و ابرها هم دست از سر آسمون برداشتن و رفتن کنار⛅️ تا چشممون به جمال آسمون آبی مون روشن شه.

و من که مدت‌هاست منتظر همچین هوایی بودم تا هرروز با ویلچر برم بیرون.اما تو این روزا هردفع خواستم برم،برنامه‌ام به یک دلیلی بهم میریخت و نمیشد
😕.تا دیروز که تصمیمم قطعی بود برای رفتن.حتی کارای که عصرا انجام میدادم رو صبح او کی کردم.

دم ظهر بود که خواهرزادم باهام تماس گرفت.میگفت مامان و باباش بعدازظهر میان خونه‌تون،و ازم میخواست لحظه‌ی ورود و خروجشون رو از خونه‌مون بهش اطلاع بدم
😒.میخواست بدونه دقیقا چقدر خونه‌مون میمونن.منم بهش اطمینان کامل دادم که خیلی دقیق بهش اطلاع میدم.😏

بعدازظهر شد.من تو خواب و بیداری بودم که صدای موتور کامل بیدارم کرد😟 و فهمیدم خواهرم اینا اومدن.مامان و بابامم باصدای در بیدار شدن. بعداز سلام احوالپرسی, گرم صحبت شدیم.چند دقیقه که از صحبت‌هامون گذشت جریان تماس دخترشو به خواهرم گفتم.(البته اگه خواهرزادم بفهمه تماسش لو رفته،ریختن خونم حلال میشه براش😁). خواهرم گفت خب بگو،اون الآن دوستش اومده باهم سرگرم بازی‌اند.

زمانی گذشت و خواهرم اینام آماده رفتن بودن.چند دقیقه قبلش هم که داداش بزرگم اومده بود.حالا بهترین فرصت بود که برنامه‌ی چندین روزمو اجرا کنم.با کمک داداشم رفتم رو ویلچر و باهم رفتیم حیاط.خواهرم اینام با ما اومدن حیاط و چند دقیقه موندن و بعدش رفتن.

یه چرخی تو حیاط زدم و رفتن تو کوچه.به منتهاالیه کوچه‌مون که وصل میشد به خیابون اصلی رسیدم. برای اولین بار قصد داشتم خودم به تنهایی برم رو جاده اصلی
😥 .من اعتماد به نفسم خیلی پایینه،شاید کمی هم تربیت خانواده‌ام دخیل باشه.هیچوقت نذاشتن کاری رو به تنهایی انجام بدم.

خلاصه سعی کردم اعتماد به نفسم رو بالا ببرم و به چیزای منفی هم فکر نکنم.
😎 حرکت کردم و خیلی راحت رسیدم به خیابون اصلی.یه حس خوبی داشتم!😇.انگار از یه قفس پریده بودم بیرون.بااینکه بارها و بارها رو این خیابون اومده بودم اما اینبار تنها بودم یه حس جدیدی بود.

رفتم و رفتم... خیلی هم خوشحال بودم که یبارم شده تنها اومدم بیرون و به پیشرفتم امیدوار بودم
😌.همینطور آروم آروم میرفتم و به سرسبزی شالیزارهای نشاء شدهٔ کنار خیابون نگاه میکردم.چند نفری هم تو خیابون بودن،من بهشون توجهی نکردم و رفتم؛خداروشکر اوناهم به من توجه نکردن و رد شدن.

کمی به رفتن ادامه دادم و دیگه وقتش بود برگردم،برای اولین بار کافی بود.برگشتم و کمی که جلوتر اومدم دیدم مادرم سر کوچه‌مون از دور مراقبم و منتظر برگردم
😐.وقتی رسیدم بهش، کلی اعتراض کردم که چرا انقدر نگرانم و من بزرگ شدم و میتونم تنها جایی برم😒.اما تو دلم کلی ذوق کردم که همچین مادر مهربونی دارم و همیشه مراقبمه.😘

غروب بود که از حیاط دل کندم و اومدم بالا.

دیشب در برنامه خندوانه اولین قسمت مسابقه خنداننده شو بود.کمدین خانمی که اجرا داشت،موضوعش سوتی دادن بود
😄.اون همینطور از سوتی هاش میگفت و من سوتی های نا محدودم یادم میومد😅.حیف که نمیشه اینجا تعریف کرد. منبعد قول میدم سوتی هایی بدم که قابل گفتن باشه😁 و آبروی یه نسل رو به باد نده.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۶
میثم ر...ی

denj-meysam.blog.ir

 

چند روز پیش بنا به دلائلی که در ادامه خواهید خوند،ما رفتیم خونه‌ی خواهر کوچیکم...


از بامداد دوشنبه شروع میکنم.خوابیده بودم که صدای مادرم بیدارم کرد.با یه صدای گرفته گفتم چی شده😕 .گفت چرا صرفه میکنه؟.وقتی بیدار شدم متوجه صرفه ها و درد گلوم شدم.دیگه نمیتونستم بخوابم؛صرفه خیلی اذیتم میکرد😣 و خوابمم پریده بود.به سختی بعد از کلی بیداری خوابم برد.صبح دوشنبه هم باید زود بیدار میشدم چون مادرم نوبت دکتر داشت و قرار بود خواهر کوچیکم صبح زودتر بیاد و اول بریم به نوبت دکتر مادرم برسیم،بعدش بریم خونه‌ی خواهرم.

ساعت از ۹ صبح گذشته بود که خواهرم اومد.ماهم تقریباً آماده شده بودیم.کم کم وسیله‌ها رو داخل ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم به سمت مطب دکتر
🚗 .تا مادرم نوبتش بشه و ویزیت بشه،حدود دو ساعت طول کشید.منم تو ذل آفتاب☀️ به اندازه کافی ویتامین دی جذب کردم.موقع برگشت خواهرزادم از شیرینی فروشی یه کیک تولد کوچیک برای تولد خودش خرید.

وقتی رسیدیم خونه‌ی خواهرم اینا،من تو ایوون خونه‌شون نشستم و مشغول دیدن گل‌های
💐 رو ایوونش و سرسبزی🌱 حیاطش و درخت‌های میوه‌اش🌳 شدم.فضای خیلی زیبا و دلنشینی🤗 هستش.البته خب حیاط ماهم همه‌ی این‌ها رو داره(میوه و سرسبزی و گل گیاه) اما خونه‌ی خواهرم اینا همه چیز با نظم هستش و یه زیبایی خاصی داره.
موقع نهار همه رفتیم تو.....دیگه چیز گفتنی نیست تا وقت شام.

ما همه مشغول شام بودیم خواهرزادم که فقط ۵ سالشه، بی حال رو مبل لم داده بودو میگفت تلبُّد آجی(منظورش تولد آبجی)
😍 کی شروع میشه؟تلبد شروع کنین دیگه...و همینجور این جملات رو تکرار میکرد و اصرار داشت که تولد سریع‌تر شروع شه.مشخص بود خستگی و بیخوابی بهش چیره شده و توان بیدار موندن رو نداره.
خلاصه شام تموم شد و زمان شروع تولد رسید.

خواهرزادم کیک تولد دوازدهمین سال تولدش رو گذاشت روی میز و با چندتا شمع تزئینش کرد
🎂 .بعدازظهرشم اتاق رو برای تولد آماده کرده بود.🎈
لامپ ها رو خاموش کرد و فشفشه ها رو روشن کرد.بعدشم شمع ها رو فوت کرد و ماهم براش آرزوی سلامتی و سرزندگی و موفقیت کردیم.
بعدش نوبت قاچ کردن و تقسیم بندی کیک رسید
🍰 اما همه‌مون تا حد انفجا شام خورده بودیم و فقط یه ذره چشیدیم.کیک ها موند برای فردا.

همون شب استقلال میهمان العین امارات بود که من فقط نیمه‌ی نخستش رو نگاه کردم چون همه خواستن بخوابن نمیشد نگاه کرد.البته منم کسالت جزئی داشتم و بهتر بود زودتر بخوابم.
تلویزیون رو خاموش کردیم؛منم هم به دلیل خستگی و هم نبودن نت
🙁 زود خوابیدم.صبح فرداش که روز سه شنبه بود،بعداز صبحونه باز رفتم رو ایوون و از وزیدن نسیم خنک و طیبعت زیبای🍃 اطرافم استفاده کردم.

عصری خواهرم ما رو رسوند خونه‌مون.وقتی رسیدیم خونه مادرم از اتاق با یه گنجشکی که در دستش بود اومد بیرون
🐦 .مثل اینکه ما نبودیم گنجشکه از تو لوله بخاری اومد تو اتاق و دیگه نتونست بره بیرون.
وقتی آورد نگاش کردیم،متوجه شدیم فقط یه پا داره،و مشخص بود از اول یه پا داشته و وقتی بدنیا اومده یه پا نداشته
☹️ .خیلی هم گشنش بود،مادرم میخواست براش دونه بریزه اما ترسیده بود و مطمئناً از دست ما دونه نمیخوره.ماهم تو فضای آزاد پروندیمش تا به زندگیش برسه.

با گوشی دنبال خبر بودم که برام پیام اومد.از نوار بالای صفحه‌ی گوشی پیام‌ها رو دنبال میکردم که متوجه شدم یکی از مدیران سایت که براش پست میزدم،خیلی غیر مستقیم و محترمانه عذرمو خواست
😐 .بدین ترتیب من یکی از کارامو از دست دادم.

همون شب خواهرم خونه‌مون موند و صبح فرداش رفت خونه.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۹
میثم ر...ی

denj-meysam.blog.ir

 

ساعت حدود یازده بود که کارم با لپ تاپ تموم شد.به داداش بزرگم تماس گرفته بود تا بیاد و باهم بریم برای دادن رأی.ساعت از یازده گذشته بود که داداشمم اومد و ماهم آماده شدیم و حدود ساعت دوازده بود منو داداشم و مادرم راه افتادیم.من طبق معمول با ویلچر رفتم.
به حوزه‌ی رأی داشتیم می‌رسیدم که یکی از نامزدهای شورای روستامون تو قهوه خونه نشسته بود و دورا دور بامن احوال پرسی گرمی کرد،و غیر مستقیم متوجهم کرد که رأی یادت نره.😉


خلاصه رسیدیم به محل رأی‌گیری که مدرسه راهنمائی دخترانه رو به حوزه انتخابیه تبدیل کرده بودن.داخل حیاط مدرسه شدیم و من تا دم پله رفتم،داداشم شناسنامه‌ها رو برد بالا.بعداز چند دقیقه دوتا خانم با دوتا برگه و یه استامپ آوردن و منم انگشت زدم☝️.و این دومین باری بود که من برای دادن رأی انگشت زدم.

خواستیم برگردیم که یهو خالم رسید.مادرم و داداشم و خالم گرم صحبت شدن.البته منتظرم بودیم تا نوبت خالم بشه برای دادن رأی.بعد گذشت نیم ساعت نوبت خالم هم شدو رفت و با انگشت سبابه آبی اومد پایین.ماهم با خاله خداحافظی کردیم و برگشتیم سمت خونه.

وقتی رسیدیم،من کمی تو حیاط موندم.چند وقتی بود اصلا از خونه بیرون نرفته بودم.هوای خیلی خوبی هم بود،خواستم بخوبی از هوا و طبیعت زیبا دیدن کنم.مزرعه‌های برنج رو هم به تازگی نشاء کردن،جلوه زیبایی به اطراف خونه‌مون داده بود.یه نیم ساعتی موندم و بعدش با کمک داداشم اومدم بالا.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۴۷
میثم ر...ی