زندگی

خاطره‌ی پنجمین روز عید

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۷ ق.ظ
قلم دفتر


همونطور که در خاطره‌ی قبلی گفتم،روز قبل همگی از خونه خواهر کوچیکم اومدیم خونه‌ی ما تا شبش بریم منزل داداش کوچیکم.برای ‌شام دعوت بودیم خونه‌شون.

ظهر بود و همگی درحال نماز و نیایش که اولین مهمون یهوییِ عیدمون هم رسید.با اینکه وقتی این شکلی مهمون میاد ما همه تو حول و ولایی‌مو با عجله باید خودمونو جمع و جور کنیم،اما من این سبک مهمون اومدنا رو دوست دارم؛یه هیجان خاصی داره.😲

دوتا از دخترعمه‌هام بودن.(یوقت تو ذهنتون ازین دخترعمه جوونارو تجسم نکنینا،دوتاشون نوه دارن ماشاالله)
کمی نشستیم و موقع نهار که شد گفتیم سفره بندازیم باهم نهار بخوریم.اما اون‌ها اصرار داشتن که غذا خوردن و اصلا گشنشون نیست،و فقط میخوان چند دقیقه بشینن و برن.
حالا ما همه گشنه،نمیدونیم چیکار کنیم
😐 خلاصه نشستیم و گپ زدیم.میوه و شیرینی که میومد ما قبل اینکه به مهمون برسه تموم میکردیم.
بالأخره مهمونامون رفتن؛قرار بود برن خونه‌ی عموی خدابیامرزمو چند دقیقه هم اونجا بشینن.

عصری شد و کم کم موقع حسابرسی تعداد افرادمون و تعداد ماشین‌هایی که داریم رسید. هرطور که حساب می‌کردیم واسه یه نفر جا نبود.راه هم طولانی بود،هیچکس حال گرفتن چندتا ماشین خطی رو نداشت.
یا یه نفر نباید میومد یا بشوخی می‌گفتیم یه نفر بره صندق عقب مشکل حل میشه.
😄 نمیدونم چرا حرف صندق عقب میشد همه منو نگاه میکردن!نیست خیلی ریزه میزم،انگار واسه صندق عقب ماشین ساخته شدم.☹️

همینطور درحال حساب و کتاب بودیم،داشتیم فکرمیکردیم که با اون یه نفر باید چیکار کنیم
🤔 که یهو شوهرخواهرم زنگ زد به خواهرم.بعداز صحبتشون خواهرم با چهره کمی ناراحت گفت، 😔شوهرش گفته دایی نا تنیش فوت کرده،نمیتونه همراه ما بیاد. با نیومدن شوهرخواهرم مشکل تعدادمون هم حل شد و همگی میتونستیم بریم.

موقع رفتن شد ما راه افتادیم؛یه خواهرمم موند با ماشین داداشم بزرگم اینا بیاد.اما متأسفانه ماشین‌شون تعمیرگاه بود،قرار شد بعداز تعمیر ماشین راه بیفتن. دختر کوچیکهٔ خواهرمم با ما بود،وقتی فهمید مادرش فعلا راه نیفتاده زد زیر گریه!
😢 خوشبختانه وسطای راه خبر رسید که داداشم اینا هم راه افتادن و خیال خواهرزادم راحت شد.

خیابون‌هام شلوغ؛ماشین پشت ماشین؛ترافیک سنگین!
ما رسیدیم و بعداز حدود نیم ساعت داداشم اینام رسیدن.
موقع شام شد و غذارو چیدن رو سفره.
😋بازم من موندم بین خورشت‌ها کدومو انتخاب کنم!🤔 فسنجون از بقیه به من نزدیکتر بود منم ریختم برای خودم.

ساعت حدودا یک بامداد راه افتادیم به سمت منزل. موقع برگشت من به همراه داداش بزرگم اینا برگشتم. (داخل پرانتز عرض کنم: من تصمیم داشتم توی عید به کل خانواده شام بدم اما بنا به دلایلی نشد) از اون لحظه‌ای که راه افتادیم،داداش و برادرزادم و شوهرش سوال پیچم کردن و بهم تیکه انداختن که چرا نمیخوای شام بدی؟
😑 و هی برای خودشون دلایل بی ربط میاوردن.من هرچقدر دلیل منطقی میاوردم اصلا قبول نمیکردن و میگفتن این‌ها همه یه دلیل داره اونم فقط خسیس بودنتو میرسونه.
خلاصه این حرفا ادامه داشت تا رسیدیم به حیاط خونه‌مون؛وقتی رسیدیم خطم دادگاه اعلام شد.🤕


یه روز دیگه از عید تموم شد.از روز پنجم انگار روزهای عید خوردن به سراشیبی! خیلی سریع‌تر از قبل میگذشتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

نظرات  (۵)


موفق باشی


پاسخ:
سپاس
۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۴۳ محمد احسان حیدری

" موفق باشید "

پاسخ:
مچکرم
۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۳۱ ....جلیس العقل ....
ماشاءالله اهل خاطره نویسی هستید
پاسخ:
ممنون.بله بهم حس خوبی میده
چه خوب که ثبت می کنید خاطراتتونو:)
پاسخ:
بیش از یسال که مینویسم؛کاش زودتر شروع میکردم
خیلی جالب بود 
پاسخ:
تشکر.خوشحالم که خوشت اومد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی