خاطرهی سوم فروردین
سه روز از عید گذشته بود و دوتا از خواهرام خونهمون بودن و داداش وسطیم با خانم و بچهاش.البته دختره خواهر وسطیمم بود.
پنجشنبه بود و بهترین فرصت برای سر زدن به اموات.به همین دلیل بعدازظهر خانمها.رفتن مسجد واسه خوندن فاتحه و صلوات برای اسیران خاک.بعدشم برگشتن خونه.
اون روز شام خواهر بزرگم شام باخانوادش دعوت بودن خونهی خواهرشوهرش؛به همین دلیل منتظر بود تا بچههاش تماس بگیرن و زمان حرکت رو بهش بگن.
خلاصه بعداز یه زمانی تماس گرفتن و گفتن خودشون میان دنبالش و باهم میرن.
دم غروب داداش وسطیم اینا تصمیم گرفتن برن یه سری خونهی داداش بزرگم اینا برای عرض ادب و تبریکات عید...به نوعی عیدی سلام.
قرار بود قبل شام برگردن.
زمان گذشت و گذشت تا ساعت از ۹ عبور کرد.شام هم آماده شد.کم کم داشت شکم مون اخطار میداد که ذخیرش تموم شده و احتیاج به غذا داره.ساعت از ۱٠ گذشت.
دیگه صدای خواهر و خواهرزادمم در اومده بود.بابام هم هردفع از اتاقش یه نگاه به بیرون مینداخت🕵️ که ببینه غذا رو آوردن یا نه.گرسنگی فشار آورده بود👶 و مثال خورده شدن روده بزرگه به دست روده کوچیکه داشت واقعی میشد!.
خلاصه به پیشنهاد خواهرم و تایید همهی اعضای خانواده مادرم تلفن کرد به داداشم تا ببینه نمیان ما شام مونو بخوریم یا میان باز ما شام مونو بخوریم.(چون گرسنگی خیلی فشار آورده بود،دیگه نمیشد تحمل کرد!).
بالاخره تماس گرفت؛ داداشم آب پاکی رو ریخت رو دستمون گفت شام ما نمیایم،به اصرار زن داداش بعد شام برمیگردیم.😐
ماهم خیلی سریع سفره و پهن کردیم و دلی از عزا در آوردیم.🤗
ساعت از صفر بامداد گذشته بود داداشم اینا برگشن.
این خبرم به ما دادن که فرداش ما خونهی خواهر کوچیکم دعوت بودیم،داداش بزرگم اینا نمیتونستن بیان چون اوناهم مهمون داشتن.
این خاطرات ادامه دارد . . .
عیدتون مبارک و ان شالله همیشه و شاد و سلامت باشید
ممنون از توجهتون