زندگی

۱۵۸ مطلب با موضوع «خاطره زندگی» ثبت شده است

 

یک هفته میزبانی از خواهران عزیزمون هم به پایان رسید.البته خواهر وسطیم سه شنبه صبح رفت تهران خونه‌شون.

دیروز صبح باصدای خانواده‌ام بیدار شدم.شبش ساعت ۴خوابیده بودم،صبح قبل ساعت ۱٠بیدارم کردن.یعنی کمتر از ۶ ساعت خواب مفید!.
بعدش خواستم کارمو انجام بدم،هنوز یک سوم از کارو تموم نکرده بودم که برق قطع شد!چون کار منم با نت هست،نتونستم انجامش بدم.
بعداز چند دقیقه گرما امانمون رو بریده بود،شُر شُر عرق میریخت.البته من عرق نمیکنم فقط داشتم از گرما می پختم.
خواهر کوچیکم هم به دلیل سرماخوردگی حال خوبی نداشت.

بعداز نهار هنوز نیم ساعت نشده بود که دوتا خوهرا به اصرار خواهرزادم آماده شدن واسه رفتن.این خواهرزادم از روز اول که اومدن عجله داشت واسه رفتن؛میگفت زودتر بریم قزوین،اینجا خیلی گرمه.
بعداز اینکه خواهرام رفتن از خلوت شدن خونه یه لحظه دلم گرفت اما بعدش که یاد خواب در سکوت و آرامش افتادم آروم شدم.
وقتی دراز کشیدم اولش یخورده با گوشی کار داشتم.بعداز اینکه کارم تموم شد همیکنه چشمامو بستم خوابیدم،خیلی کم خوابی داشتم.

در خواب عمیقی بودم که یه لحظه احساس کردم مامانم داره با یکی صحبت میکنه.چشمامو باز کردم و گوشامم تیز کردم،متوجه شدم دوتا آقا از طرف بهزیستی اومدن و میخوان یه رمپ درست کنن برای ویلچر!من دیگه کلا خوابم پرید.
وقتی که صحبتاشون تموم شدو رفتن،مامانم اومد ازش ساعت پرسیدم گفت،متوجه شدم فقط نیم ساعت خوابیدم!بعدش هرچقدر سعی کردم بخوابم دیگه نشد.

اما اتفاق خیلی خوبی افتاد.تو همین یکی دو روز قراره رمپ رو درست کنن و بعدش احتمالا خیلی زود ویلچر رو تحویل بدن.
فعلا بی صبرانه منتظره اون روز هستم،انشاالله هرچی خیره بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۷
میثم ر...ی

سلام به دوستان عزیز


اینبار دارم خاطره دو روز رو مینویسم(دوشنبه و سه شنبه).
دو روزی که خیلی روزای شلوغی بود و مدام درحال رفت و آمد بودیم.
خواهر بزرگم سالیانه تابستونا یبار میاد یه هفته خونه‌مون می‌مونه،باقی دفعات هر سری فقط آخر هفته میان یروز میمونن و میرن.بخاطر همین ما سعی میکنیم تو این چند روز بریم مهمونی،البته مهمونی خونوادگی.


از دوشنبه شروع میکنم...
تبق برنامه‌ریزی دوشنبه شام خونه‌ی داداشم دعوت بودیم.ما و سه تا خواهرم اینا با خانوادهاشون داشتیم میرفتیم.طوری هماهنگ کرده بودیم که خواهر کوچیکم اینا ساعت هفت باید میومدن و باهم میرفتیم خونه‌ی داداش وسطیم.
لحظه آخر که همه آماده شده بودیم بریم،داداش بزرگم زنگ زد.مامانم جریانو بهش گفت و تعارف زد گفت اگه میخوای تو هم بیا(حالا دوتا ماشین کیپ تا کیپ پُره).داداشم گفت اگه جا هست میام.مامانم گفت آره هست بیا!.
با تاخیر، ۱٠دقیقه مونده بود به ۸ راه افتادیم.سر کوچه داداشمو سوار کردیم،یکم صمیمانه‌تر نشستیم و بزور جا شدیم.

وسطای راه از صحبت های خواهرم و شوهرش متوجه شدم آدرس ندارن(من از این آدرس نداشتن ها خاطره ی خوشی ندارم).
وقتی که به ورودی لنگرود رسیدیم خواهرم شروع کرد به داداش وسطیم زنگ زدن و ازش آدرس گرفتن.داداشم یه آدرس داد ما رفتیم طرفش،هرچی میریم پیداش نمی‌کنیم.ما هی زنگ میزدیم آدرس میگرفتیم اما اون جایی که داداشم میگفت پیدا نمیشد.
حالا هوا خیلی گرم،اعصاب ها خورد،گشنگی هم امانمون رو بریده بود؛دیگه گیج شده بودیم.
دیدیم با آدرس گرفتن از تلفن بجایی نمیرسیم،از اهالی محل آدرس گرفتیم.دیگه آخراش داداش بزرگم از ماشین پیاده شده و هر چند متر به چند متر سوال می‌پرسد و پیاده راهنمایی مون میکرد و ماهم دنبالش،بالأخره سرکوچه داداش وسطیم منتظر مون بود،برامون دست تکون داد و همگی رفتیم خونه‌شون.

خلاصه با کلی رنج و زحمت ساعت حدوداً ۹و نیم به مقصد رسیدیم.راهی که زمانش نیم ساعت بود،ما یک ساعت و نیم طولش دادیم!.
و ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته بود که به سمت خانه راه افتادیم.
البته من واسه خواب رفتم خونه‌ی خواهر کوچیکم چون فردا نهارش همه اونجا دعوت بودیم.

روز سه شنبه یعنی دیروز...

دیروز نهار خواهرم علاوه بر خودمون چندتا مهمون بیرون از خانوده هم داشت(دوختر داییم و همسایه‌مون).
 ساعت ۱٠صبح منو خواهرزادهام از خواب بیدار شدیم و نم نم از جامون داشتیم بلند میشدیم که یهو صدای زنگ در اومد،خواهرزادم آیفونو جواب داد و در رو باز کرد،برگشت به ما گفت مهمونا اومدن!دختر داییم اینا اومده بودن.
با عجله ی خیلی زیاد خواهر زاده‌هام مثل جت شروع کردن به جمع کردن تشک مُشک ها،خواهرمم یکم رفت مهمونا رو معطل کرد،خلاصه در چند دقیقه خونه مرتب شد،مهمونا اومدن بالا.
دختر داییم اینا وقتی اومدن شروع کردن به تعریف از سختیه پیدا کردن خونه‌ی خواهرم اینا.اوناهم خیلی دردسر کشیدن تا تونستن آدرسو پیدا کنن.البته بد نشدا،اگه زود خونه‌ی خواهرم اینا رو پیدا میکردن احتمالا وقتی ما خواب بودیم رسیده بودن،اونطوری خیلی ضایع میشدیم.

بعدش مامانم و خواهر بزرگم اومدن.همسایه‌مون هم یکم دیر کرد،ساعت از ۱۲ظهر گذشته بود که رسید.
بعد نهار و میوه من یکم دراز کشیدم چون خیلی خسته بودم.همینطور که داشتم استراحت میکردم و به صحبتای بقیه گوش میدادم،یهو خوابم گرفت،چشمام سنگین شد ناخودآگاه خوابیدم(بدونین چقدر خوابم میومده که تو اون سروصدا خوابیدم!).چند باری چشمامو باز کردم اما دلم نیودم از خوابم دست بکشم و به خوابم ادامه دادم.
خلاصه باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم.

چند دقیقه بعد بیدار شدنم دختر داییم اینا خداحافظی کردن و رفتن.ماهم حدود ساعت هفت راه افتادیم که بیایم خونه.
همسایه‌مون هم با ماشینش دنبال ما داشت میومد،وسطای راه به گوشیه خواهرم زنگ زد گفت بریم ساحل سپید رود(یجای توریستی تو شهرمون)یه سری بزنیم بعدش بریم خونه؛خواهرمم موافقت کرد و رفتیم.
همسایه‌مون خیلی خانم شاد و با روحیه ایِ،از جمله همسایه‌های قدیمی‌مون هست.
وقتی برگشتیم ساعت حدود ۹شب بود.منم کارام رو انجام نداده بودم،خیلی هم خسته بودم.
بعد از کمی استراحت و خوردن چای،کارمو شروع کردم.ساعت حدود ۱۱بود کارم تموم شد.البته بخاطر نت کارم بیشتر طول کشید،هی قطع و وصل میشد،اعصابمو ریخته بود بهَم.

این بود خاطره دو روزی که گذشت.با تمام دردسرهایی که بود،اما همیشه خاطره شیرینه و همیشه با خوشی از خاطره ها یاد میکنیم.
الآن که نوشتنمو تموم کردم ساعت ۳:٤۳دقیقه است.



بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۱۹
میثم ر...ی


دیروز صبح با سر درد از خواب بیدار شدم؛کمتر پیش میاد من سرم درد بگیره.
وفتی بیدار شدم خواهر و خواهرزادهام خوابیده بودن،خبری از خواهر بزرگم و مامانم نبود.چند دقیقه که دراز کشیدم دیدم خواهر و مامانم اومدن با کلی خبر.
مثل اینکه صبح رفتن بهزیستی و با مددکارم و همکاراش صحبت کردن.

موضوع بر این قراره که،من بخاطر شرایطی که دارم نمیتونم سربازی برم و به مملکتم خدمت کنم و از سربازی رفتن معافم.اما باید کلی رفت و آمد کنم تا مدرک معافیم رو بگیرم که دیگه جایی به مشکل برنخورم.

و خبر دوم که خیلی خوشحالم کرد این بود...

چند وقتی هست که قرار بود از طرف بهزیستی یه ویلچر کنترلی برام تهیه کنن.چند ماه رفتو آمد و تلاش زیاد،زحمات ما انگار به ثمره نشست.دیروز که مامانم اینا رفته بودن از ویلچر پرس و جو کردن،مددکارم بهشون گفت انشاالله در یکی دو روز آینده خبر قطعیش به ما میرسه که آیا ویلچرو میدن یا نه.
یکی دو ساعت بعد اومدن مامانم اینا مددکارم به من پیام داد و درمورد معافی باهم صحبت کردیم،بعدش رسید به موضوع مهم ویلچر.وقتی که درمورد ویلچر صحبت کردیم دیدم قضیه خیلی جدی تر از این حرفاست.مثل اینکه ویلچرو تا یکی دو روز دیگه میتونیم تحویل بگیریم!

واااای اگه اینطور باشه عالی میشه.من کلی نقشه کشیدم براش؛چه جاها که نمیرم باهاش،چه وقتایی که نمیزارم براش،چه کارها که نمیکنم باهاش و...
خلاصه خیلی خوب میشه،فقط خدا کنه بتونم راحت ازش استفاده کنم.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۰
میثم ر...ی


همونطور که در مطلب قبلی گفتم،دیروز صبح قرار بود برگردیم شمال.
صبح من تازه از خواب بیدار شده بودم و سر جام نشسته بود که مامانم زنگ زد،گفت کجایین،راه افتادین؟(من تعجب کردم چون به مامانم هیچی راجبه اومدنمون به شمال نگفته بودیم!)گفتم کجا راه افتادیم!من سر جامم،میخوام کارمو شروع کنم.گفت الکی نگو،گوشیو بده خواهرت ببینم.منم دیدم هیچجوره نمیشه چیزی ازش قایم کرد.بهش گفتم آره داریم میایم،نیم ساعت دیگه راه می افتیم.

ساعت حدود ۱۱بود،من و خواهرم و خواهرزادم راه افتادیم به سمت شمال.وفتی به مرز گیلان رسیدیم،سر سبزی درخت ها و زیبایی مزرعه‌های برنج بهترین نشانه بود تا آدم متوجه بشه که وارد حیطه‌ی خوش آب و هوای گیلان شده.
ساعت حدوداً ۲ به مقصد رسیدیم.من که خسته و کوفته،بزور یه یخورده غذا خوردم و دراز کشیدم.
عصری خواهر وسطیم که چند روزیه اومده شمال،از خونه خواهر کوچیکم اومد خونه‌مون.
دم غروب هم خواهر کوچیکم اینا یه سر اومدن خونه‌مون.
خلاصه من موفق شدم همون روز اول هر سه خواهرم رو ببینم.

الآن هم که دارم این خاطره رو می‌نویسم ساعت حدوداً ۲ نیمه شبه.خیلی خستم،چشمام خود بخود داره بسته میشه.چاره ای ندارم جز اینکه سخن کوتاه کنم تا زمان خوابم بیشتر بشه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۰
میثم ر...ی


میخوام آخرین خاطره ی مهمونیم رو بنویسم.اول درمورد کارم بگم.اگه مطلب دیروزم رو خونده باشین گفتم،قراره یکاری برام جور شه که کارش کپی مطلب بود.منتظر طرف بودم که به من بگه تا کارو شروع کنم.اما امروز هرچقدر منتظر موندم از اون نامرد خبری نشد :|


بیخیالش اصلا.حتما قسمت نبوده یا کارش مناسب من نبوده یا قراره یکار بهتر پیدا شه(خلاصه یجوری باید خودمو بااین حرفا آروم کنم دیگه).

امشب آخرین شبی که خونه‌ی خواهرم اینا مهمونم.امشب خواهرم و شوهرش عروسی دعوت بودن.حدود ساعت ۱۲بود که برگشتن.خواهرم یهو به خواهرزادم گفت زود باش لباساتو جمع کن.خواهرزادم گفت واسه چی؟خواهرم گفت میخوایم بریم شمال.من برعکس دفعات قبل خوشحال شدم که دارم میرم خونه.همیشه وقتی میومدم خونه‌ی خواهرم،موقع برگشت ناراحت بودم.اما اینبار اینطور نبود،دوست داشتم زودتر برم خونه.دلمم برای مامانم خیلی تنگ شده.خبر نداره ما داریم میایم.

امشبم باید زودتر بخوابم چون فردا صبح زود عازم شمالیم.میخوام برم به دیار سر سبز خودم گیلان.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۲
میثم ر...ی


خاطرهٔ روزهای چهارشنبه و پنجشنبه...
موضوع کار ماهم ماجرایی شده واسه خودش.
از پریروز میگم که این ماجرا رو کامل تعریف کرده باشم.
یه سایتی هست برای کاریابی(فقط مخصوص کارای اینترنتی)،مثل خیلی از روزا من رفتم تو اون سایت دنبال یه کار مناسب می‌گشتم.
گشتم و گشتم بالاخره دوتا کار پیدا کردم.یکیش کپی مطلب بود و با درآمد کم ولی یکی دیگش برای سایت فیلم بود؛مخصوص زیرنویس فیلم و سریال های خارجی.
به هردو نفر درخواست دادم و گفتم من میتونم این کارو براتون انجام بدم،آی دی تلگرامم رو هم براشون گذاشتم.

بعداز یکی دو ساعت اون شخصی که از طرف سایت فیلم بود به تلگرامم پیام داد.کلی درمورد کارش برام توضیح داد،یه طومار برام نوشت و راهنماییم کرد که چطور باید این کارو براش انجام بدم.بعد از کلی صحبت و مذاکره قرار شد یه پست آزمایشی براش بزنم تا ببینه کارم چطوره.
منم قبول کردم و گفتم فقط امشب نمیشه،فردا صبح انجام میدم.اونم قبول کرد.تا موقع خواب چندتا دیگه به من پیام داد و خورد خورد برام توضیح میداد؛(بدجور رو من حساب کرده بود!).

میونه صحبتم با این آقا،نفر دومی که کارش درمورد کپی مطلب بود به من پیام داد.وقتی پروفایلش رو دیدم متوجه شدم باهم چندین مرتبه درمورد کارای پیشنهادیش صحبت کردیم و به در بسته خوردیم!.
با این هم درمورد کارش صحبت کردیم.گفت روزانه پنج تا مطلب از کانال کپی میکنی میذاری تو وبلاگم.گفتم باشه مثله ای نیست.
واسه این هم قرار شد فرداییش کارو شروع کنم.

شبش من کارمو سریعتر انجام دادم تا زودتر بخوابم که صبح زودتر بتونم بیدار شم،چون کارم زیاد بود.
ساعت دو و نیم گوشیو گذاشتم کنار و سعی کردم بخوابم.اما فکر و استرس اینکه نکنه فردا نتونم کارو درست انجام بدم،ول کنم نبود.خیلی طول کشید تا بخوابم،احتمالا ساعت چهار شده بود.


صبح که بیدار شدم ساعت از ۱٠ گذشته بود.از ساعت ۱٠و نیم کارمو شروع کردم،اول دوتا کاری چند وقته دارم رو انجام دادم.بعد به اون آقا که برای کار فیلم بود پیام دادم.اونم برام آدرس سایتهایی که باید براش زیرنویس کپی میکردمو فرستاد.وقتی کارو شروع کردم دیدم کارش خیلی پیچیده تر از اونیه که فکرشو میکردم.با کلی زحمت و دردسر،سر و تهش رو هم آوردم و فرستام.بهش گفتم ببین خوب شده(حالا خودم میدونستم افتضاح شده)فقط نمیدونستم.چطور بهش بگم این کارو نمیخوام،دو روزه دارم معطلش میکنم!.
وقتی که پستم رو دید،یه شکلک چشمک فرستادو گفت خودت ببین چی فرستادی!ببین اصلا شبیه پست های من هست؟!گفت عه خوب نشده!(انصافا راست میگفت،اصلا شبیه نبود).
ازش عذرخواهی کردم و گفتم دیگه تا این حد از دستم برمیوند.اونم پسر خوبی بود،گفت اشکال نداره،چون بار اولته یکم سخته برات.

عصر یاد کار دومی افتادم که درمورد کپی مطلب بود.بهش پیام دادم و کمی باهم صحبت کردیم،بعدش به من یه پیشنهاد کار داد،کاری که مدتهاست دنبالش بودم.گفت چند وقت دیگه به یکی احتیاج دارم که روزانه به تعداد زیاد برام مطلب از سایت مطلب کپی کنه تو سایت،اگه بخوای شما انجام بده.من باکمال میل گفتم باشه حتما انجام میدم.
بعدش برای کار فعلی هم گفت چندتا آی دی کانال میفرستم براتون شما از اونجا کپی کن تو وبلاگ.
تاحالا هم که ساعت از ۳ بامداد گذشته آی دی کانال هارو نفرستاده!نکنه سرکارم گذاشته.فکرکنم من چندبار پیشنهاد کاراشو قبول نکردم اونم خواسته با این کارش جبران کنه :|||
امیدوارم اینطور نباشه،من رو کارش خیلی حساب کردم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۵
میثم ر...ی



دیروز صبح نمیدونم چرا انقدر سخت بود برام بیدار شدن.یه لحظه بیدار شدم دیدم ساعت ۹و نیم شده،گیج خواب بودم ناخودآگاه چشام بسته شد.وقتی بیدار شدم ساعت ۱٠و نیم شده بود.اما انگار فقط یه لحظه خوابیدم.زندگی تو خواب چقدر زود میگذره!.

بریم سر وقت اتفاقات بعدازظهر دیروز که خیلی هیجانیه...
قرار بود نصاب بیاد برای نصب پردهٔ پنجره.نصاب غروب زنگ زد گفت من غروب میام.ساعت هشت شد و زنگ در به صدا در اومد،خواهرزادم وقتی جواب داد گفت نصاب اومد.من قبل از اینکه بیاد تو،رفتم تو اتاق خواب.
آقای نصاب اول اومد میل پرده هارو زد،بعدش رفت تا با خانمش پرده هارو بیاره وصل کنن.
قبل اینکه نصاب با خانمش بیان،خواهرزادم کمی از دوتا بچه‌هاشون برام تعریف کرد که چه وروجکایی هستن.


وقتی که اومدن صدای بچه‌هاشونم اومد.چند دقیقه بعدش پسر بزرگش که ۶سال داشت و اسمش امیر حسین بود اومد تو اتاق و دنبال کاغذ برای نقاشی میگشت،خواهرزادم یه کاغذ بهش داد و امیرحسین اومد پیشمون نشست و شروع کرد به کشیدن نقاشی.خیلی بچه‌ی شیرین و بامزه ای بنظر میرسید،نگو حالا یخش آب نشده.

چند دقیقه نقاشی کشید و رفت تو پذیرایی.من که تو اتاق بودم چیزی نمی‌دیدم،اما با سرو صدایی که میومد معلوم بود داره شیطونیاش شروع میشه.کم کم همه داشتن دعواش میکردن،داد همه‌رو درآورده بود!
خلاص بزور و زحمت،سه نفری کنترولش کردن تا کار مامان باباش تموم شه.ساعت حدودا ۱۲شب کارشون تموم شد رفتن.

وقتی رفتن منم رفتم تو پذیرایی،خواهرم شام حاضر کرد.موقع شام خوردن خواهرم اینا از شاهکارهای این بچه تعریف کردن.میگن یه لحظه رو زمین نمیموند،چیزی نبود که بهش دست نزنه و برش نداره،جایی نبود که ازش بالا نره و...
سه بار از دست باباش کتک خورد به سه شکل مختلف.کشیده،گلد،کمر بند.
اما باز حرف حالیش نبود شیطونیاشو ادامه میداد!میگن هروقت باباش میزدش،اینم میرفت داداش کوچولوش رو میزد،عقده شو سر اون خالی میکرد!.
خلاصه تا موقع خواب خواهرم اینا فقط داشتن از شیطنت‌های این عجایب تعریف میکردن و میگفتن خدا به پدر و مادش رحم کنه،چی میکشن با این بچه!.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۸
میثم ر...ی


دیروز یه روز آرومی بود،بدون هیچ ماجرای خاصی.
آها چرا یچیزی بود؛ دیروز خواهرزادم تعطیل بود و نرفت سر کار،تا ساعت ۲ خوابید که جبران بی خوابی روزهای گذشته شه.موقع نهار بزور بیدارش کردیم.

دیروز آخرین روز کشتی فرنگی بود،ما دو نماینده داشتیم.امید نوروزی،قاسم رضایی.
هردو بازی اول رو بردن،مخصوصا قاسم رضایی با بردش در یک دقیقه اول،ما مطمئن شده بودیم طلا تو دستشه اما متاسفانه هردو کشتی گیرامون در بازی دوم شکست خوردن.

راستی هیچکس سریال پریا رو نگاه میکنه؟
مادر پریا "نیره" عجب آدم سنگ دلیه،چقدر فکرش قدیمیه!همه بهش میگن ایدز با این چیزا سرایت نمیکنه اما باز حرف خودشو میزنه.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۸
میثم ر...ی


اینبار میخوام خاطرمو با یه ماجرای شیرین مثل ازدواج شروع کنم.
من خیلی تو خاطرهام از گروه مجازی که داریم گفتم.من حدود یه سالی هست که با بچه‌های این گروه آشنا شدم،خیلی باهم صمیمی هستیم؛تقریبا مثل یه خانواده‌ایم.دیروز که از خواب بیدار شدم،رفتم سراغ گروه‌مونو پیامای جدیدی که شب قبل اومده بود رو شروع کردم به خوندن.همینطور که داشتم میخوندم دیدم مثل اینکه یه خبراییه،خبر از خواستگاری و این حرفاست!یه دوست مون که چند وقتی بود میگفت فکرم مشغوله و شبا خوابم نمیبره،مثل اینکه رفته بود خواستگاری و منتظره بله ی عروس خانم بوده.
همه بهش تبریک گفته بودن،منم با تاخیر دیروز صبح تبریک گفتم.

دیگه بهتره از نمایندهامون چیزی نگم،یکی یکی اومدن و باختن و رفتن.شاهکارشون دوتا مدال برنز از کشتی بوده.من تاحالا ندیدم یه کشتی گیر انقدر راحت ضربه فنی شه!یهو خوابید رو زمین.انگار حریفش داشت براش لالایی میخوند.
والیبال هم ایران به روسیه باخت اما خداروشکر سعودش مسجل شده بود.

شام دیشب رو رفتیم تو حیاط خلوت خواهرم اینا خوردیم.خیلی با صفا بود.زیر آسمون آبی،شب مهتابی با یه نسیم خنک.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۹
میثم ر...ی

سلام به دوستان عزیز




دیروز صبح من زودتر کارمو شروع کردم چون منم میخواستم همراه خواهرم اینا برم قزوین خونه‌شون،احتمالش بود که قبل ظهر راه بی افتند.
همینکه مقداری از کارم رو انجام داده بودم،یهو یه ماشین اومد تو حیاط مون.اول فکرکردم خواهرم اینان،کمی که دقت کردم متوجه شدم خالم اینان که قزوین زندگی میکنن اومدن.منم مجبور شدم لپ تاپ رو خواموش کنم.
خالم که با پسرش و شوهرش و دوتا عروساش اومده بودن،تا بعد ساعت ۱۲ظهر موندن و رفتن.

وقتی که رفتن من لپ تاپ رو روشن کردم.خاطره روز قبل رو آماده کردم،همینکه تموم شد خواستم ارسال کنم برق قطع شد و مودم وای فای خواموش شد!دیگه نمیدونستم چیکارکنم،تمام کارام رو دستم موند.آخر نشد کارمو تموم کنم.

ساعت یکو نیم بود که خواهرم زنگ زد گفت به میثم بگو آماده شه ما تا یه ساعت دیگه میایم.
منم سریع نهارمو خوردم بازم مثل همیشه با کمک مامانم آماده شدم،چون میدونستم وقتی خواهرم اینا بیان وقت معطلی ندارن و باید سریع راه بی افتیم.
خواهرم اینا یک رُب قبل از ساعت معین شدشون اومدن،یعنی ساعت ۲ و رُب.و با عجله زیاد حدود ۲٠دقیقه بعد راه افتادیم.بخاطر همین عجله با مامانم نشد خوب خداحافظی کنم.

وقتی داشتیم میرفتیم تا میونه ی راه کولر روشن بود و دمای داخل ماشین عالی بود.اما از وسطاش شوهرخواهرم مثل همه‌ی آقایون کولر ماشینو خاموش کرد و شیشه رو آورد پایین.بادی که از بیرون به ما میخورد گرماش اندازه‌ی تنور آجور پزی بود.
البته منکه با هوای گرم مشکلی ندارم و یجورایی هوای گرمو دوست دارم.

بالاخره ساعت ۵ و نیم عصر رسیدیم.منم خسته و کوفته همون لحظه دراز کشیدم.
راستی دیروز "پنجشنبه" احسان حدادی در پرتاب دیسک المپیک مسابقه داشت که متاسفانه تو همون مرحله‌ اول حذف شد.

به خودم قول داده بودم که شب خیلی زود بخوابم اما باز خاطره نویسی منو تا ساعت ۲:۱۳ دقیقه طول کشیده.


بدرود.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۵
میثم ر...ی