یک هفته میزبانی از خواهران عزیزمون هم به پایان رسید.البته خواهر وسطیم سه شنبه صبح رفت تهران خونهشون.
دیروز صبح باصدای خانوادهام بیدار شدم.شبش ساعت ۴خوابیده بودم،صبح قبل ساعت ۱٠بیدارم کردن.یعنی کمتر از ۶ ساعت خواب مفید!.
بعدش خواستم کارمو انجام بدم،هنوز یک سوم از کارو تموم نکرده بودم که برق قطع شد!چون کار منم با نت هست،نتونستم انجامش بدم.
بعداز چند دقیقه گرما امانمون رو بریده بود،شُر شُر عرق میریخت.البته من عرق نمیکنم فقط داشتم از گرما می پختم.
خواهر کوچیکم هم به دلیل سرماخوردگی حال خوبی نداشت.
بعداز نهار هنوز نیم ساعت نشده بود که دوتا خوهرا به اصرار خواهرزادم آماده شدن واسه رفتن.این خواهرزادم از روز اول که اومدن عجله داشت واسه رفتن؛میگفت زودتر بریم قزوین،اینجا خیلی گرمه.
بعداز اینکه خواهرام رفتن از خلوت شدن خونه یه لحظه دلم گرفت اما بعدش که یاد خواب در سکوت و آرامش افتادم آروم شدم.
وقتی دراز کشیدم اولش یخورده با گوشی کار داشتم.بعداز اینکه کارم تموم شد همیکنه چشمامو بستم خوابیدم،خیلی کم خوابی داشتم.
در خواب عمیقی بودم که یه لحظه احساس کردم مامانم داره با یکی صحبت میکنه.چشمامو باز کردم و گوشامم تیز کردم،متوجه شدم دوتا آقا از طرف بهزیستی اومدن و میخوان یه رمپ درست کنن برای ویلچر!من دیگه کلا خوابم پرید.
وقتی که صحبتاشون تموم شدو رفتن،مامانم اومد ازش ساعت پرسیدم گفت،متوجه شدم فقط نیم ساعت خوابیدم!بعدش هرچقدر سعی کردم بخوابم دیگه نشد.
اما اتفاق خیلی خوبی افتاد.تو همین یکی دو روز قراره رمپ رو درست کنن و بعدش احتمالا خیلی زود ویلچر رو تحویل بدن.
فعلا بی صبرانه منتظره اون روز هستم،انشاالله هرچی خیره بشه.