زندگی

۱۵۸ مطلب با موضوع «خاطره زندگی» ثبت شده است

 

دیدین اول فصل مدرسه‌ به بچه‌ها انشاء میدن با موضوع تابستان خود را چگونه گذراندید؛بچه‌هام یه انشاء مینویسن با کلی ماجرای گوناگون؟ دیروز منم اندازه یه تابستون پر ماجرا بود؛پر از اتفاقات مختلف.یعنی اگه من بخوام کامل توضیح بدم یه دفتر انشاء پر میشه!.
حالا میگم براتون...

دیروز بعدازظهر میخواستم برم گردهمایی تا کنار دوستان باشیم.به همین دلیل من صبح ساعت هفتو نیم بیدار شدم تا کارمو صبح انجام بدم چیزی برای بعدازظهر نمونه چون باید یکمم استراحت میکردم تا اونجا سرحال باشم.
خلاصه ساعت حدود هشتو نیم بود من کارمو شروع کردم.خیلی خوب دل به کار داده بودم که تا ظهر ۱٠تا مطلب رو بزارم.خداروشکر نت هم خوب داشت همکاری میکرد.

همینطور سفت و سخت داشتم به کارم ادامه میدادم که یهو برامون مهمون اومد!دوتا دختر عمه هام بودن.
من نمیدونم چیکارکنم!به کارم برسم یا بهشون توجه کنم.خلاصه مهمونن،نمیشه که فقط سرم تو لپ تاپ باشه اصلا بهشون توجه نکنم.اما نمیشد بیخیال کارمم بشم،فکر باقی موندن کار واسه بعدازظهرو میکردم سرگیجه میگرفتم.بخاطر همین تصمیم گرفتم به کارم برسم،وسطاشم گاهی اوقات یه نگاهی بهشون مینداختم که مثلا منم تو جمع تون حضور دارم.

حدودا ۴٠ دقیقه‌ای نشستن و بعدش رفتن،منم تو این زمان تونستم دوتا مطلب بزارم.خیلی خوب شد که کارمو ادامه دادم وگرنه کل برنامه‌ریزی‌هام بهم می‌ریخت.
ساعت حدود ۱۲بود که تونستم ۹تا از مطالب رو بزارم،خواستم آخری رو بزارم واسه بعدازظهر که مامانم گفت: این یکی هم بزن خودتو راحت کن دیگه.منم به توصیه مامانم گوش دادمو مطلب آخری هم گذاشتم و خودم را راحت کردم.

چند دقیقه‌ای از کارم نگذشته بود که یکی به گوشیم تماس گرفت(چند روز پیش به پشتیبان اینترنت تماس گرفته بودم برای مشکل شدید قطع نت،اونا هم قرار شد یه کارشناس بفرستن خونه‌مون)گوشیو که برداشتم دیدم همون کارشناس است.با هزار دنگ و فنگ آدرس خونه‌مون رو که خیلیم سر راسته بهش دادم،گفت باشه چند دقیقه دیگه میام.
قبل از اینکه کارشناس برسه برق مون قطع شد!حالا موندیم چیکار کنیم،دردسر پشت دردسر.الآن کارشناسه میاد میگه برقتون رفته بود چرا به من نگفتین.
بعد از چند دقیقه کارشناس اومد.اول سیم تلفن رو نگاه کرد بعد یه نگاهی به مودم انداخت،گفت ظاهرا همه چیز درسته،فقط باید برق وصل باشه تا تست کنیم که برقم فعلا نیست.خداحافظی کردو رفت.
بعداز کلی اعتراض موفق شدم یه کارشناس بیاد خونه که اونم برق با قطع شدنش همه چیزو خراب کرد.

بعدازظهر با خیال راحت دراز کشیدم و منتظر خواهرم تا بیاد.ساعت چهار باید میرفتم.همینطور که منتظر بودم خوابم برد،دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه یهو مامانم صدام گفت بیدار شو نمیخوای بری گردهمایی؟گفتم مگه ساعت چنده؟گفت سه و نیم.اعصابم خورد شد از اینکه مامانم بیدارم نکرده؛خواهرمم هنوز نیومده بود،فکرکردم نمیخواد بیاد.با اعتراض زنگ زدم بهش که ببینم تاحالا چرا نیومده(انگار طلب دارم ازش).بیچاره ترسید،با تعجب پرسید مگه گردهمایی شروع شده.گفتم نه اما خیلی دیر کردی.گفت نگران نباش خودمو میرسونم.
خلاصه خواهرم اومدو ما رفتیم همونجایی که باید میرفتیم؛تقریبا به موقع خودمو رسوندم.

وقتی رسیدیم دیدم هنوز نصف شون نیومده بودن.همینطور که زمان میگذشت یکی یکی میومدن.اما هرکی که میومد یه چند دقیقه مینشست و سلام و احوال پرسی میکرد و میرفت!.آخه علاوه بر اینکه قرار بود دوستان همدیگرو ببینیم و دیداری تازه بشه،چند ماهی هست یه صندوق پساندازی باز کردیم که هر ماه یه مقدار پول بزاریم تا یه پولی برای خودمون جمع بشه.هرکی میومد پولشو میدادو میرفت.هرکی هم اونجا بود حرف خاصی نمیزد فقط برگه هارو امضا میکرد و اگه سوالی بود جواب میداد.نصف شونم که اصلا نیومده بودن!.
یه ساعتی که من اونجا بودم فقط سه کلمه حرف زدم؛اولش سلام کردم؛وسطش پرسیدم گروه مجازی نمیخوایم بزنیم برای این گروه مون؛آخرش خداحافظی کردم و برگشتیم خونه!.
خواهرمم سریع خداحافظی کرد و رفت خونه.

حالا من از یه طرف اعصابم خورد بود که چرا گردهمایی اینجوری شده چون فکرمیکردم دورهمی گرم و صمیمی داریم؛از طرف دیگه هم شب باید یه مطلب آزمایشی واسه کارم میزدم چون بازم مدیرش شیوه مطلب گذاری رو تغییر داده بود،نگران اون بودم.حالا نمیدونستم چه آینده‌ای در انتظارمه.

وقتی تلگرامم رو باز کردم دیدم از اون آقایی که رابط منو مدیره برام پیام اومده که دیگه تو سایت مطلب نزار،مدیر گفته باهات تصفیه کنم.
من کُپ کردم،نمیدونستم چی بگم!با تعجب پرسیم چرا مگه چی شده؟!!!!!
تا جواب بده من داشتم حرص میخوردم،آخرش طاقت نیاوردم و به مامانم گفتم؛مامانمم گفت اشکال نداره فدای سرت،این نشد یکی دیگه.
چند دقیقه‌ای گذشت دیدم جوابش اومد.
این جوابش بود: منم نمیدونم مدیر یهو گفت بهش بگو دیگه مطلب نزاره منم گفتم باشه بعدش گفت نه اشتباه کردم بگو بزاره؛گفتم شنبه تماس بگیرین صحبت میکنیم اگه خواستین.
حالا باید منتظر بمونم تا شنبه ببینم آیا مدیرمون اجازه میدن ما در خدمتشون باشیم یا نه.

چقدر نقشه کشیده بودم واسه درآمد این کارم؛چه برنامه‌ها که نداشتم واسه آیندم؛همش دود شد رفت هوا.
اصلا این مدیره مشکل داره؛مثل اینکه با همه قطع همکاری کرد یهویی!

عید امسال یه فال مجازی برام فرستاده بودن توش نوشته بود پاییز سختی خواهی داشت؛دیروز هم اولین روز پاییز بود.یعنی این پیشبینی ها واقعیت داره!من دارم نگران میشم.
امیدوارم همه چیز ختم بخیر شه.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۸
میثم ر...ی

 

دیروز صبح وقتی بیدار شدم فکر کردم خیلی خوابیدم،از مامانم ساعتو پرسیدم،گفت هنوز ۱٠نشده؛وقتی گفت خیالم راحت شد.
همیشه دوست دارم صبح زود از خواب پاشم،بعد از طرفیم نمیتونم از خواب صبح دل بکَّنم؛همیشه بین خواب و بیداری درگیری دارم.

یخورده دراز کشیدم بعدش با کمک مادرجانم بلند شدم و صبحونه خوردم.بعد زنگ زدم به خواهرم گفت ما تازه راه افتادیم.با حساب زمانی که من انجام دادم ساعت ۱ ظهر میرسیدن.
تلویزیون رو روشن کردم تا یخورده سرگرم شم،شروع کردم کانال پایین بالا کردن.تلویزیون هم الحمدالله هیچی نداره آدم بتونه یه ساعت وقتشو بگذرونه.

بعداز گذشت زمان زیادی که من مشغول نگاه کردن تلویزیون بودم،فکرکردم ساعت ۱۲شده؛به ساعت گوشیم که نگاه کردم ساعت هنوز ۱۱بود،یعنی فقط یه ساعت گذشته بود!خیلی حوصله‌ام سر رفته بود،از بیکاری خوابم گرفته بود.
کار همیشه هم بد نیستا.من وقتی درحال کار کردن هستم،سه ساعت عین برق و باد میگذره اما اونجا از بیکاری مثل
  slow motion (صحنه آهسته) میگذشت.

به هر ترتیب چند دقیقه‌ای از ۱ ظهر گذشته بود که خواهرم اینا رسیدن.بعدش جای شما خالی مشغول نهار خوردن شدیم.بعدازظهر هم بعد کمی استراحت اومدیم خونه.از لحظه‌ای که خونه رسیدیم کار من شروع شد،کارارو تقریبا تونستم انجام بدم.

دیشب اختتامیه پارالمپیک ریو بود.پارالمپیکی که برای ما خوب تموم نشد،درسته که با مدال طلای والیبال نشسته مون پرونده ما در ریو بسته شد اما متاسفانه این پارالمپیک با مرگ یکی از ورزشکارهای خوب خوش اخلاقمون بهمن گلوار نژاد همراه بود.
امیدوارم خداوند روح این عزیز رو شاد کنه و برای خانواده این عزیز صبر و بردباری عطا کنه.




 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۱
میثم ر...ی

 

اینبار خاطره روزای شنبه و یکشنبه ای که گذشتو میخوام بنویسم.

شنبه روزیه که قراره بود مدیر سایتی که براش مطلب میزارم جواب بده آیا علاقه همکاری با من رو داره یا خیر.
شب قبلش به شخصی که رابط منو مدیر هستش پیام دادم: مورد تایید قرار گرفتم یا نه؟گفت الآن نمیشه،وقتی مدیر گفته شنبه یعنی ساعت اداری؛ساعت اداری هم تا ساعت ۱۲:۳٠ دقیقه است.(یجوری میگه ساعت اداری انگار داره یه شرکت رو میگردونه!خدایا به بعضیا جنبه بده تا بخاطر چندتا سایت دو زاری انقدر کلاس نزارن).
خلاصه ساعت ۱۲ جواب تایید رو گرفتم.اما گفت مدیر گفته فقط باید پست های مذهبی بزنی،نه خبری!منم به ناچار قبول کردم :|||

قبل اینکه مدیر جواب تاییدش بیاد شوهرخواهرم زنگ زد به مامانم گفت اگه میشه فردا بیاین خونه‌مون،من میخوام برم قزوین دنبال بچه‌ها بیارمشون(یعنی خواهرم و خواهرزادهام).
من وقتی متوجه شدم کلی اعصابم خورد شد چون من باید کارامو انجام میدادم.مهمتر از این،احتمال بود که یکشنبه بیان برای بازگشایی ویلچر؛ما باید حتما خونه میبودیم.
(باورکردنی نیست.من هنوز ویلچر رو ندیدم،با جعبه آوردن گذاشتن خونه‌مون گفتن بازش نکنین تا یه مسئول از بهزیستی بیاد ببینه بعد!مسئولینن دیگه،هیچ توجه نمیکنن.فقط قول میدن و امروز و فردا میکنن)بگذریم.

من قبل ظهر همون روز یه پست زدم.چون صبح نتونسته بودم به تعداد روزای گذشته پست بزارم،برنامه‌ریزی کرده بودم بعدازظهر و شب بزارم تا زیاد خسته نشم.معمولا برنامه‌ریزی‌هام غلط از آب درمیاد اما اینبار درست بودو تونستم تا شب ۱٠تا مطلب بزارم.

وقتی که ۱٠تا مطلب رو گذاشتم یه لحظه شک کردم به مطالبی که گذاشتم،گفتم شاید منظوری مدیر این نوع مذهبی نباشه که من گذاشته باشم.به همین دلیل یکی از لینک های مطلبم رو فرستادم برای شخصی که با مدیر در ارتباطه که ببینه این مطالب مورد تایید هست یا نه.بعد با نذر و نیاز منتظر جواب موندم.


بعد از چند دقیقه جواب اومد گفت مدیر گفته نه اصلا اینها مورد تایید نیستن(انگار دیوارای خونه‌مون رو سرم خراب شده).گفتم پس چجور مذهبی منظورشه؟گفت نمیدونم فقط مدیر گفته این نوع مذهبی منظورم نیست.
منم رفتم تو نت احادیث معصومین رو سرچ کردم،یه سایت پیدا کردم پر حدیث،فعلا تا چند روز مطلب دارم واسه گذاشتن،بعدش خدا بزرگه.

برسیم به روز یکشنبه...
روز یکشنبه که دیروز باشه،برنامه‌ریزی کرده بودم صبح زودتر بیدار شم چون قرار بود ظهر بریم خونه‌ی خواهرم اینا.اما طبق معمول برنامه‌ریزیم درست نبودو صبح که بیدار شدم از مامانم پرسیدم ساعت چنده؟گفت داره ۱٠میشه.با تعجب و ناراحتی زیاد گفتم:چرا بیدارم نکردی پس!من کلی کار دارم.مامانم گفت خب حالا ناراحت نباش کاراتم انجام میدی(اصلا کارمو جدی نمیگیره!).

تازه نشسته بودم پشت سیستم تا کارمو شروع کنم دیدم شوهر خواهرم اومد،من سکته کردم،فکرکردم الآن میگه باید بریم.اما خوشبختانه تا ظهر نشست و نهار خوردیم و راه افتادیم به سمت خونه‌ی خواهرم اینا.وقتی که رسیدیم شهرخواهرم حرکت کرد سمت قزوین.
منو مامانمم موندیم تنها.

چون بیکار بودم منو برادرزادم کلی چت کردیم.چند وقتی بود باهم درددل نکرده بودیم.بعداز دو ساعت چت،کلی خالی شدیم.حرفای زیادی واسه گفتن داشتیم.

صبح دیروز که داشتم خبرهای پارالمپیک رو از نت دنبال میکردم،دو خبر مهم رو دیدم اولی متاسفانه بهمن گلبارنژاد یکی از ورزشکارامون در ریو به علت سانحه در دوچرخه‌سورای جاده ای جون خودش رو از دست داد :|
و دومی برعکس خبر اول،خیلی خبر خوبی بود؛فوتبال پنج نفره ایران موفق شد با کسب مدال نقره بازی‌های پارالمپیک رو به پایان برسونه.
اما شبش اتفاق خیلی بهتری افتاد.تیم والیبال نشسته مون موفق شد مقابل تیم بوسنی به پیروزی برسه و یک مدال طلای دیگه به کاروان ایران اضافه کنه تا حسن ختام پارالمپیک ریو برامون طلایی باشه

پایان روز یکشنبه
ساعت نوشتار ۳:۳۹ دقیقه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۴
میثم ر...ی


اول از امروزم بگم که کم ماجرایی نداشتم؛بعدش برم سراغ پارالمپیک که خبر خوب امروز زیاد داریم.

دو سه روزی بود که کار جدیدمو راحتتر انجام میدادم و بقول خودم فکر میکردم دارم درست و صحیح انجام میدم.امروز هم صبح و بعدازظهر کارمو انجام دادم،وقتی تموم شد رفتم تلگرام دیدم از طرف شخصی که واسه سایتش مطلب میزارم پیام اومده.هردفع از این شخص برام پیام میاد یه ترسی به تنم می افته،از بس انقدر ازم ایراد گرفته.

دیدم بله ایندفع هم مثل همیشه از ایرادات داره صحبت میکنه.کلی برام توضیح داد آخرش نوشت باید همه‌ی مطلب هایی رو که ارسال کردی چک کنی و ایراداتشو برطرف کنی.اونجا بود که اعصابم ریخت بهم،گفتم مگه میشه ۸٠مطلب رو نگاه کرد!.گفت بله یا اینکارو انجام بده یا مجبوریم قطع همکاری کنیم.منم وقتی دیدم قضیه اینجوری و طرف مقابلمم زورش به من میچربه،چاره ای جز قبول کردن نداشتم و گفتم باشه تا شب انجام میدم.

شب حدود ساعت ۹بود که با بیحوصلگی رفتم پشت سیستم شروع کردم به چک کردن مطالب قبلی.امروز و امشب هم وضعیت نت به طرز عجیبی افتضاح بود.کلی طول میکشید تا یه مطلب باز شه؛مدام هم نت قطع و وصل میشد.خلاصه بزور و زحمت و صبر فراوان حدود ۳٠تا از مطالب رو تونستم ببینم و اصلاح کنم.فقط هم دوتا مطلب یه ایراد کوچولو داشت که اصلا به چشم نمیومد.باقیش هم گذاشتم فردا درست کنم،امیدوارم حداقل نت اذیتم نکنه.

حالا نوبتی هم باشه نوبت خبرای پر هیجان پارالمپیک هستش.نمیایندهامون دارن روز به روز بهتر ظاهر میشن و تعداد کسب مدالهاشونم بیشتر از روزای قبل میشه.

از بامداد سه شنبه شروع میکنم.
از رشته‌ی پرتاب نیزه که محمد خالوندی و عبدالله حیدری درش شرکت داشتن.شاید اولش که داشت مسابقه شروع میشد هیچکس باورش نمیشد دوتا از مدال های خوشرنگ این رشته به نماینده ایران برسه اما همینطور شد و محمد خالوندی با شکست چندباره رکورد جهان تونست نیزه رو به طول ۴۶.۱۲ پرتاب کنه و به عنوان نفر نخست طلای پارالمپیک ریو رو بدست بیاره.
همچنین عبدالله حیدری با ثبت رکورد ۴۳.۷۷ موفق شد مدال خوشرنگ نقره رو از آن خودش کنه.

برسیم به عصر روز سه شنبه،پیمان نصیری در دوی ۱۵٠٠متر حضور داشت.و تونست با رقابت پایا پای با نمایندهای آمریکا و لهستان با ثبت زمان ۳دقیقه ۵۶ثانیه ۲۴صدم ثانیه صاحب مدال با ارزش برنز پارالمپیک بشه.

امروز نمایندهای دیگه‌مونم مسابقه داشتن؛مثل فوتبال پنج نفره که با برزیل میزبان به نتیجه‌ی مساوی رسید و به مرحله بعد صعود کرد.
در رشته‌ی تیر و کمان هم غلامرضا رحیمی و ابراهیم رنجبر،موفق شدند مقابل حریفاشون پیروز بشن و به مرحله‌ی بعد راه پیدا کنن.

نمیدونم چرا چند وقتیه شبا دارم می‌نویسم خوابم میاد،گوشی بدست میخوابم؛خیلی عجیبه برام!قبل از اینکه باز بخوابم بهتر زودتر نوشنم رو تموم کنم.

شبتون آروم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۴۱
میثم ر...ی

 

بعداز هفت روز کار و تلاش،امروز مزد زحمتم رو گرفتم.

 

امروز صبح خواستم به داداشم زنگ بزنم یهو گوشیم هنگ کرد.یکم دست کاریش کردم که بهتر شه،خاموش شد دیگه روشن نشد!همون اول صبحی رفت رو اعصابم.منم انداختمش یه گوشه به کارم رسیدم.

 

بعدازظهر داشتم ادامه کارمو انجام میدادم که برامون مهمون اومد،زن داییم بود.اومد بالا نسست و با مادرم گرم صحبت شدن.منم نیم ساعت بعدش کارم تموم شد و بعد از یه معذرت خواهی از زن دایی دراز کشیدم.داداشم اومد،جریان گوشی رو بهش گفتم،اونم یکم دست کاری کرد خلاصه تونست روشنش کنه.تا الان هم الحمدالله داره کار میکنه.وقتی گوشیم روشن شد اول رفتم تو تلگرام بینم اونجا چه خبره!رفتم دیدم از طرف همون شخصی که کارو ازش تحویل گرفتم پیام اومده.اولش یکم ترسیدم آخه هرموقع پیام میده یه ایرادی از کارم میگیره،منم همیشه وقتی پروفایلشو میبینم یه دلهره کوچیکی میگیرتم.

 

اما اینبار فرق میکرد،خبرای خوبی بود.اولش گفت مدیر سایت از کارت راضیه،بعد گفتش اگه خواستی تصفیه کنی بگو تا به حسابت بریزم.منم فرصت رو غنیمت شمردم و هفت روزم بود داشتم کار میکردم؛چون قرارمون تصفیه هفتگی بود،گفتم واریز کن.و اینگونه شد من اولین حقوم رو از این کار سخته گرفتم!حقوق این کار جدیده رو که گرفتم از همه‌ی حقوق هایی که تاحالا گرفتم شیرینتر بود،چسبید بهم.

 

امروز هم در پارالمپیک روز شلوغی بود و هنوزم هست.خیلی از ورزشکارا مون امروز بازی داشتن.همه درحال سعی و تلاش برای به اهتزاز درآودن پرچم عزیزمونن،چون تعداد ورزشهامون زیادن،واسه همین یه عکس از نتایج نمایندگان مون براتون میفرستم که برای امروز یک شنبه‌است.

 

راستیییییی آخرین بازی هفته ششم هم امروز با بازی استقلال و ماشین سازی تبریز به پایان رسید.من بازی رو ندیدم اما قبل بازی منصوریان میگفت ما از بازی فقط برد میخوایم،بچه‌های ما فعل خواستن رو خیلی خوب درک کردن و آماده‌ی بردن.مثل اینکه بچه‌ها فعل خواستن درست نتونستن درک کنن چون امروز هم همون آش بود و همون کاسه،بازم مساوی در آزادی.هفته‌ی دیگه هم که دربی هستش.ما که کمتر از ۶تا قانع نمیشیم!حالا ببینیم بچه‌ها چیکار میکنن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۶
میثم ر...ی

 

این روزا خیلی کم حوصله‌ام.این کار جدیدی که شروع کردم فکرمو مشغول کرده.چون اولین باریه دارم همچین کاری انجام میدم،تا روال کار دستم بیاد چند روزی طول میکشه.

 

مدیر سایتی هم که من براش کار میکنم خیلی سخت گیر و به هر اشکال کوچیکی ایراد میگره و باید اشکالو برطرف کرد.دیروزم مجبورم کرد تا پست های رو که در این سه روز زدم رو دوباره اصلاحش کنم.اولش داشت ردم میکرد،با کلی اصرار راضیش کردم یه فرصت دیگه بهم بده.بعدش رفتم پست های قبلی رو اصلاح کردم و ۵تا پست جدید گذاشتم تا بیاد ببینه مورد قبولش هست یا نه.

 

همونطور که در مطلب های قبلی گفته بودم،دیروز قرار بود از نمایندگی تهران بیان و ویلچر برقی رو از جعیش که پلمپ شده است در بیارن اما هیچ خبری ازشون نشد.اینطورم مشخصه احتمالا حالا حالاها نمیان.منم اینجا هستم و به جعبش نگاه میکنم،و تو خیال خودم ویلچر رو تجسم میکنم.

 

دیروز دم دمای صبح بود که رعد و برق بزرگی زد.من با صداش از خواب پریدم!بعدش بارونی عجیبی زد.چند ساعتی با شدت بارید و خودشو خالی کرد.اما بازم هواشناسی احتمال سیل رو به استان‌های شمالی داد.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۲
میثم ر...ی

 


تصمیم گرفته بودم که دیگه از امروز صبح ها زودتر بیدار شم،تقسیم کار کنم نصف رو صبح انجام بدم،نصف هم بعدازظهر تا کارام یکم سبکتر شن.امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدم و نیم ساعت بعدش کارمو شروع کردم.یه کاری چند وقتی انجام میدادم رو تموم کردم رفتم سراغ کار جدید و پر دردسر.

هموز اولین پُستم تموم نشده بود که خواهرم زنگ زد گفت آماده شین من دارم میام بریم واکسنت رو بزن(من هرسال بخاطر حساسیت واکسن میزنم).تمام برنامه‌ریزی هام بهم ریخت.قرار بود بعدازظهر بیان،باز یهو نظرشون عوض شد!خلاصه بعد یساعت اومدن،منم داشتم پست دومم رو میزدم.تا آماده شن راه بی افتیم،تونستم ۴تا پست صبح بزنم.دلم خوش بود صبح چهارتا پست زدم بعدازظهر کارم سبکتره.
رفتیم به درمانگاه رسیدیم.خوشبختانه تزریقی همون واسه سال قبلیِ بود،خوبم واکسن رو تزریق کرد دردنداشت.

بعداز نهار شروع کردم به پست زنی.قبلش یه نگاه به تلگرام انداختم که ببیتم چه خبره،دیدم کلی پیام از همون شخصی که کار برام جور فرستاده.وقتی که خوندم دیدم کلی ایراد از پست های گرفته و میگه باید همه‌روeddit کنم.
یساعت کامل وقتمو گرفت،بعدش شروع کردم به ادامه پست زنیم.تا ساعت ۶ عصر کارم طول کشید.مامانم و خواهرم منتظر من بودن تا زودتر کارمو تموم کنم تا کمکم کنن دراز بکشم،میخواستن برن بیرون.

غروب پیام دادم به مددکارم تا ببینم فردا چه ساعتی از نمایندگی میان.گفت فعلا خبری بهشون نرسید،قراره بهزیستی رشت با نمایندگی هماهنگ کنن.
مثل اینکه فعلا چشمم باید به جمال این جعبه جادو خشک شه تا یکی بیاد.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۸
میثم ر...ی

 

دیروز یه روز پر کاری داشتم.همونطور که در مطلب قبلیم گفتم،تونستم یکار پیدا کنم.البته دوتا کار کوچیک داشتم اما چون دخلم به خرجم نمیخورد مجبور شدم دنبال کار جدید باشم.دیروز اولین روز کار جدیدم بود.

صبح دیروز کار قبلی رو که داشتم انجام دادم.برنامه‌ریزی کرده بودم بعداز نهار بشینم پشت سیستم و کار رو شروع کنم تا ببینم کی میتونم تمومش کنم.باید ۱٠تا پست میزدم.
طبق برنامه از ساعت ۲و ۲٠دقیقه شروع به کار کردم.تا حدود ساعت۵ تونستم ۵تا پست بزنم.داشتم کارمو انجام میدادم که برامون مهمون اومد(زنم عموم و دختر عمه ام اومده بودن).زن عموم اومده بود کارت عروسی پسرش رو بهمون بده و دعوتمون کنه بخاطر همین زیاد نموند اما دختر عمه ام اومد بالا و یه ساعتی نشست.منم چون کارم به تمرکز نیاز داره با صحبت های مامانم و دختر عمه ام سرعت کارم کمتر شد.

خیلی خسته شده بودم،به پست هشتم که رسیدم سرم داشت گیج میرفت اما خلاصه تونستم ۱٠تا رو بزنم.
بعدش دیگه طاقت نداشتم سریع دراز کشیدیم.

دیروز دنبال خبر بودم که یه تیتر دیدم نوشته بود: مهدی سلطانی مهمان امشب خندوانه.تعجب کردم چون مهدی سلطانی تازه اومده بود برنامه‌ی خندوانه!.دیشب داشتم خندوانه می‌دیدم هر چقدر منتظر موندم اما از سلطانی خبری نشد.میهمانانشون بیماران خاص بود،اسم بیماری شونم من تاحالا نشنیده بودم(لپوس).
چقدر بیماری جدید و ناشناخته پیدا میشه!خدا آخر عاقبت همه‌رو بخیر کنه و همه بیمار هارو شفا بده.
کاش میشد هیچ بیماری رو کره زمین وجود نداشته باشه.

همیشه سلامت باشید....بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۱۷
میثم ر...ی

سلام به دوستان عزیز



دیروز خیلی روز شلوغ و پر ماجرایی داشتم،میشه از این روز یه کتاب نوشت اما من چون خیلی خسته‌ام کمی خلاصه‌اش میکنم.دوتا ماجراست که اولش اتفاق های خیلی خوب و خوشحال کننده ای افتاد،اما بعدش .... بعدشو در ادامه میگم.

صبح دیروز باصدای مامانم بیدار شدم که داشت به بابام میگفت بیا کارگرها اومدن.کارگرها اومده بودن واسه درست کردن رمپ.من چشمامو باز کردم و یه نگاهی به ساعت گوشیم انداختم دیدم تازه هشتو نیم صبحه!سختم بود بلند شم خیلی خسته بودم آخه شبش خیلی دیر خوابیده بودم.گفتم یکم دیگه بخوابم بعد بلند میشم.میخواستم زودتر بلند شم و برم پیشه کارگرها کارشونو نظارت کنم.

چون سروصدا بود خوب نتونستم بخوابم.همینجور تو خواب و بیداری بودم،همه صداهای دور اطرافمو می‌شنیدم.دیگه اعصابم خورد شد بیدار شدم از مامانم پرسیدم ساعت چنده؟گفت ۱٠و نیم!با تعجب زیااااد گفتم چی!مطمئنی؟گفت آره آقا میثم،خیلی وقته تو خوابیدی.
اصلا باورم نمی‌شد،فکرمیکردم ساعت تازه ۹ شده باشه.
خیلی ناراحت شدم از اینکه زودتر بیدار نشدم.دیدم کار رمپ داره تموم میشه.منم دیگه نرفتم پیش کارگرها،نشستم پست سیستم و کار روزانمو انجام دادم.

در حین انجام دادم کارم بودم که زمزمه های از آوردن ویلچر شنیدم.یه آقای که از مجتمع بهزیستی اومده بود و یجورایی پیمان کار بود و کار هماهنگی رو انجام میداد،داشت با گوشی با یه نفر درباره آوردن ویلچر صحبت میکرد.من از اونجا متوجه شدم مثل اینکه انتظارها به پایان رسید و بالأخره این فراق به وصال خطم میشه :دی.

یک ساعتی گذشت که صدای ماشین رو تو حیاطمون شنیدم مامانم در پذیرایی رو باز کرد رفت بیرون،من سرم رو که از لپ تاپ آوردم بالا دیدم یه جعبه روی پله مون گذاشتم(اندازه جعبه تلویزیون ۲۱اینچ قدیمی).
باخودم گفتم:چقدر کوچیک این!منکه نصفم هم توش جا نمیشه.
مددکارم هم همراه با ماشینی که ویلچر رو میاورد اومد.بعد از چند دقیقه همکاراشون هم از مجتمع اومدن.

دیگه اونا حیاط موندن و بالا نیومدن.کمی با مامانم صحبت کردن،موقع رفتن هم به ما گفتن چهارشنبه نمایندگی از تهران میاد و ویلچر رو از جعبه در میاره،شما تا اون موقع اصلا به جعبه دست نزنین چون بعدش دیگه هیچ ضمانتی رو قبول نمیکنن.
حالا من باید چشمم به این جعبه خشک شه تاااااا چهارشنبه که بیان درب این جعبه رو باز کنن ببینیم توش چه خبره :|||

برسیم به ماجرای دوم:
من چند روزی هست که یه کار اینترنتی پیدا کردم و منتظر بودم تا طرف بهم خبر بده و توضیح بده کارش چجوریه تا من کارو شروع کنم.
دیروز تو این گیرو ویری اون آقا بهم زنگ زدو در مورد کارش برام توضیح داد.منم بله بله،حتما حتما گفتم و قطع کردم.اما نصف حرفاشو متوجه نشدم.
دلم خوش بود گوشیم صداشو ضبط میکنه،منم چندبار گوش میدم خوب حالیم میشه که چی گفت.اما وقتی قطع کردم رفتم برنامه‌ی ضبط صدارو باز کردم دیدم تماسو ضبط نکرد!همه‌ی تماسارو ضبط کرده بود الّی این!.اون لحظه بود که از درون آتیش گرفتم.
خداروشکر چند دقیقه بعد یه فیلم آموزشی برام فرستاد،من از اونجا فهمیدم چی به چیه.
قرار شد چندتا پست براش بزنم تا ببینه کارم چطوره.
بعداز نهار رفتم پشت سیستم و شروع کردم به کار.از ساعت ۳ تا ۵ موفق شدم فقط ۳تا پست بزنم.

اونم فقط داشت ایراد میگرفت.هر قسمتش رو یه اشکالی میگرفت و میگفت باید ویرایشش کنی.
با کلی رنج و زحمت ۳تا پست رو تکمیل کردم.هنوز تایید پایانی رو نگرفتم.
اول قرار بود روزی ۲٠تا براش پست بزارم اما وقتی سختی کار رو دیدم به ۱٠تا پست قانعش کردم.

وای چقدر مطلبم طولانی شد!یعنی دیگه نمیشد از این خلاصه‌ترش کنم،بازم خیلی جاهاشو ننوشتم.

دوستان گلم بدرود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۵۶
میثم ر...ی

 

کم کم داره صدای پای پاییز شنیده میشه.
پاییز خبر اومدنشو یکم خطرناک اعلام کرده،انگار از دست ما عصبانیه!.

دم دمای صبح دیروز بارون شروع به باریدن کرد،اونم چه بارونی.اونم درست روزی که قرار بود رمپ رو درست کنن.
دیروز صبح من خواب بودم،با صدای مامانم بیدار شدم دیدم داره با یکی صحبت میکنه.خوب که دقت کردم متوجه شدم بنا اومده برای درست کردن رمپ،اما روز قبلش شخص مورد نظر بدقولی کرد و برامون شن نیاورد.
بنا هم که دید اوضاع اینطوریه،اساسشو جم کردو رفت.بنده خدا تو این بارون اومده بود تا اینجا.

بارون شدید همینطور ادامه داشت تا بعدازظهر،بعدش آروم شد.گمون خسته شده بود،میخواست از خسته‌گیش کم کنه.بازم دمش گرم خیلی زحمت کشید،کل حیاط و کوچه مونو آب برداشته بود!.
شب بود که از گروه مجازی مون خبر رسید به دلیل صاعقه و سیل در مازندران،۴ نفر جون خودشونو از دست دادن!

حالا پاییز نرسیده اینطوری داره خودنمائی میکنه،فصل پاییز رو خدا خطم بخیر کنه.



 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۵
میثم ر...ی