زندگی

۱۴ مطلب با موضوع «خاطرات عید 96» ثبت شده است

سوم فروردین


سه روز از عید گذشته بود و دوتا از خواهرام خونه‌مون بودن و داداش وسطیم با خانم و بچه‌اش.البته دختره خواهر وسطیمم بود.

پنجشنبه بود و بهترین فرصت برای سر زدن به اموات.به همین دلیل بعدازظهر خانم‌ها.رفتن مسجد واسه خوندن فاتحه و صلوات برای اسیران خاک.بعدشم برگشتن خونه.
اون روز شام خواهر بزرگم شام باخانوادش دعوت بودن خونه‌ی خواهرشوهرش؛به همین دلیل منتظر بود تا بچه‌هاش تماس بگیرن و زمان حرکت رو بهش بگن.

خلاصه بعداز یه زمانی تماس گرفتن و گفتن خودشون میان دنبالش و باهم میرن.
دم غروب داداش وسطیم اینا تصمیم گرفتن برن یه سری خونه‌ی داداش بزرگم اینا برای عرض ادب و تبریکات عید...به نوعی عیدی سلام.
قرار بود قبل شام برگردن.

زمان گذشت و گذشت تا ساعت از ۹ عبور کرد.شام هم آماده شد.کم کم داشت شکم مون اخطار میداد که ذخیرش تموم شده و احتیاج به غذا داره.ساعت از ۱٠ گذشت.
دیگه صدای خواهر و خواهرزادمم در اومده بود.بابام هم هردفع از اتاقش یه نگاه به بیرون مینداخت
🕵️‍ که ببینه غذا رو آوردن یا نه.گرسنگی فشار آورده بود👶 و مثال خورده شدن روده بزرگه به دست روده کوچیکه داشت واقعی می‌شد!.

خلاصه به پیشنهاد خواهرم و تایید همه‌ی اعضای خانواده مادرم تلفن کرد به داداشم تا ببینه نمیان ما شام مونو بخوریم یا میان باز ما شام مونو بخوریم.(چون گرسنگی خیلی فشار آورده بود،دیگه نمیشد تحمل کرد!).
بالاخره تماس گرفت؛ داداشم آب پاکی رو ریخت رو دستمون گفت شام ما نمیایم،به اصرار زن داداش بعد شام برمیگردیم.😐


ماهم خیلی سریع سفره و پهن کردیم و دلی از عزا در آوردیم.🤗

ساعت از صفر بامداد گذشته بود داداشم اینا برگشن.
این خبرم به ما دادن که فرداش ما خونه‌ی خواهر کوچیکم دعوت بودیم،داداش بزرگم اینا نمیتونستن بیان چون اوناهم مهمون داشتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۹
میثم ر...ی

دومین روز عید


دومین روز فروردین شروعش خیلی خوب نبود.صبحش زن داداشم تماس گرفت و به مادرم گفت یکی از آشناهای نزدیکشون فوت کرده😟 ،و عذرخواهی کرد و گفت نهار نمیتونیم بیایم.

زمان گذشت و بعداز نهار همگی داشتیم استراحت میکردیم و کم کم داشتیم برای یه چرت کوتاه مدت😴
آماده می‌شدیم که یهو صدای ماشین اومد.و بعدش خواهر بزرگم و خواهرزادم اومدن تو.البته خیلی زود خواهرزادم رفت.فقط اومده بود تا مادرشو برسونه.
خواهرم موند و باهم گرم صحبت شدیم.

اون روز قرار بود داداش کوچیکم اینا بعد سه روز از گذشت سال تحویل بیان.دم غروب بود که رسیدند.و بازهم سلام و تبریک و روبوسی...
و کلی حال و احوال،سوال و جواب و این حرفا؛چون چند وقتی بود که همو ندیده بودیم و حرف واسه گفتن زیاد داشتیم.

همینطور سرگرم صحبت بودیم که گفتن مهمون اومده.
از شیشه در که بیرون رو نگاه کردم دیدم برادرزادم اومده با مادرش
😯.با دیدنشون کمی تعجب کردم!چون فکر نمیکردم بیان،مطمئن بودم کلا یه روز دیگه واسه نهار یا شام بیان.
وقتی برادرزادم اومد تو دیدم یه لگن آب دستشه.پرسیدم این چیه! آورد جلومو دیدم،یه حیوون بود با پشمای خیلی زیاد و بلند و صاف! گفت اسمش خوکچه است!.😕

با اومدن زن داداشم اینا مثل روز سی‌ام اسفند،شب شلوغی داشتیم.

خلاصه حرف زدیم و چای و شیرینی و آجیل خوردیم تا شام حاضر بشه.(بیشتر مباحث صحبتامون هم درمورد رژیم و لاغری بود)😐

بعد شام هم پسر خواهر وسطیم رفت تهران خونه‌شون. درحال گذروندن خدمتشه،چهار روز فقط مرخصی داشت.دو روز با خانواده،دو روز هم با دوستان.بعدش هم باید بره برای ادامه خدمت به مملکت.

ساعت از صفر بامداد گذشت و برادر بزرگم ایناهم رفتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۲
میثم ر...ی

اولین روز سال


سه شنبه شد و وارد اولین روز فروردین شدیم.
یکی یکی خواهر و خواهرزاده‌هام از خواب بیدار شدن،منم با سروصدای اونا بیدار شدم.
صبحانه آماده شد و همه مشغول خوردن صبحونه بودن،منم طبق معمول دراز کشیدم تا خستگی بعد خوابم در بره.😉


بعداز صبحونه همگی آماده شدن برای رفتن.خواهر بزرگم با بچه‌هاش رفتن خونه‌ی پدرشورش و خواهر کوچیکم با بچه‌هاش رفتن خونه؛و همینطور زن داداشمم رفت خونه‌شون.
حالا فقط تنها مهمون مون خواهر وسطیم بود و دوتا بچه‌هاش.

بعدازظهر داشتم استراحت میکردم که برادرزادم بهم پیام داد: ما فردا شب خونه‌ی شما هستیم.و گفت به بچه‌ها هم بگو فردا شب بیان که دور هم باشیم.
خلاصه زمان گذشت و غروب زن داداشم تماس گرفت و به مادرم گفت ما فردا نهار میایم خونه‌تون.😐


به برادرزادم میگم شما که قرار بود شام بیاین،یهو چطور شد! میگه اونطرف برنامه‌شون عوض شد،مجبور شدیم برنامه‌ی اینورم تغییر بدیم.😟

برنامه‌ی مهمونی عید از برنامه‌ی بازی‌های جام جهانی حساستر شده.🙃

معمولا اولین روز عید خونه‌ی همه شلوغ و  مهمون میاد،ولی خونه‌ی ما روز اولی مهمونامون رفتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۹
میثم ر...ی

خاطره‌ی سی‌ام اسفند


روز آخر 95


سی‌امین روز اسفند رو با تعداد مهمان بالای گذروندیم.تقریباً همه‌ی اعضای خانواده بودن.علاوه براینکه این روز،یک روز خاص بود برای تمام مردم کشور.روزی که لحظه تحویل یک سال در اون روز اتفاق می‌افتاد.

صبح سعی کردم زودتر پاشم.میخواستم به برنامه‌های قبل تحویل سال تلویزیون برسم.با این برنامه‌ها بیشتر تو حال و هوای عید قرار می‌گیرم.
گوشه تلویزیون زمان باقی مانده تا تحویل سالو به صورت معکوس نشون میداد.
خواهر وسطیم و دوتا خواهرزاده‌هام که روز قبل رسیده بودن،خونه‌ی ما بودن.

در اون روز قرار بود خواهر برزگم اینا هم بیان شمال اما زمان دقیق حرکتشون مشخص نبود.تا اینکه خودش تماس گرفت و به مادرم گفت: ما بعد سال تحویل حرکت می‌کنیم و شام هم خونه‌ی شما هستیم.

بعد تماس خواهرم،مادرم زنگ زد به خواهر کوچیکم و جریان اومدن خواهر بزرگم اینا رو براش تعریف کرد،و گفت اگه میتونی تو هم بیا.خواهرمم گفت ببینم چی میشه.
خلاصه بعد تماس‌ها و تبادل نظر خواهرها باهم،خواهر کوچیکم جواب قطعی رو داد و گفت ماهم شام میایم خونه‌تون.
دونه دونه داشت مهمونامون اضافه می‌شد.

چون لحظه‌ی تحویل سال حدود ساعت ۲ بود،ما تصمیم گرفتیم آخرین نهار سال ۹۵مونو بخوریم و بعد به استقبال سال نو بریم.
سریع سفره رو پهن کردیم.منم تو حس و حال سال نو بودم اصلا اشتها نداشتم،بزور یخورده برنج خوردم.خیلی زود هم نهارو تموم کردیم و سفره جمع شد.

🕜حدود نیم ساعت مونده بود تا سال تحویل که شروع کردیم به پهن کردن سفره ۷سین.
سنجد ، سیب ، سبزه و ... وااااای چه حس و حال عجیبی این لحظات داره!
😇 این حس رو با هیچ حس دیگه ای نمیشه مقایسه کرد؛همچین حسی فقط سالی یک بار به آدم دست میده اونم فقط موقع قبل سال تحویله.

کم کم داشتیم به لحظه‌ی ۱۳:۵۸:۴٠ نزدیک می‌شدیم.فقط چند دقیقه مونده بود تا سال تحویل شه.علی زندوکیلی داشت دعای قبل سال تحویلو میخوند.

🌺یا مقلب القلوب والابصار🌺
🌼یا مدبر اللیل و النهار🌼
🌹یا محول الحول والاحوال🌹
🌸حول حالنا الا احسن الحال🌸


این دعا رو با یه صوت زیبایی داشت قرائت میکرد.
بعدش گنبد و بارگاه امام رضا علیه السلام. و بعد صدای توپ و تحویل سال ۱۳۹۶...😍


بعد تحویل سال هم شروع کردیم به تبریک و دعای خیر و آرزوی سال پر رزق و روزی و سلامتی برای همدیگه.
لحظه‌ی تحویل سال،منو مادرم و خواهر وسطیم و دوتا خواهرزاده‌هام بودیم؛بابام طبق معمول هرسال رفته بود مسجد.
سر سفره هم دوتا برگ سبز عیدی گرفتم؛یکی از خواهرم
💸 و یکی از مادرم💸.
متاسفانه دو سه ساعت بعد سال تحویل،یدونه از ماهی قرمزامون سر سفره ۷سین مرد!☹️


بعدازظهر بود که اولین مهمون سال جدیدمون اومدن؛داداش بزرگم و خانومش بودن.بعدِ عیدی سلام و تبریکات،نشستن و گرم صحبت شدیم.
دم غروب بود که خواهر بزرگم اینا هم رسیدن.و باز هم سلام و رو بوسی و تبریک و....
خواهر کوچیکم اینا کمی دیر کردن باید به مرغ و خروس
🦆 هاشون و گاو🐂 هاشون،دونه و علوفه میدان و جابجاشون میکردن،و بعد میومدن.
وقتی که خواهر کوچیکم اینا رسیدن،دیگه هوا به تاریکی زده بود.
و باز سلام و روبوسی و...

حالا دیگه قشنگ خونه‌مون شلوغ شده بود و تقریباً همه‌ی اعضای خانواده بودن جز داداش کوچیکم اینا.
بعد شام هم شوهرخواهرم و داداشم رفتند؛خواهرام و زن داداشم برای خواب موندن خونه‌مون.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۵
میثم ر...ی