خوانندههای تیتراژ پایانی ماه عسل جزو مظلوم ترین خوانندههان.
۲۹ شب از ۳٠ شبی که برنامه پخش میشه،آخرش میخورن به اذان.
بنظرم جای تیتراژ ماه عسل برن شبکه چهار بخونن کارشون بیشتر شنیده میشه.
خوانندههای تیتراژ پایانی ماه عسل جزو مظلوم ترین خوانندههان.
۲۹ شب از ۳٠ شبی که برنامه پخش میشه،آخرش میخورن به اذان.
بنظرم جای تیتراژ ماه عسل برن شبکه چهار بخونن کارشون بیشتر شنیده میشه.
🌍 روز تولد هرکسی به یه صورتی هست...
☑️ بعضیا تاریخ دقیق تولدشون در شناسنامه ثبت نشده.خب البته بیشتر این افراد در دههی ۲٠ تا ۴٠ متولد شدن،در اون زمان زیاد به تاریخ تولد اهمیت نمیدادن.
☑️ بعضیا تاریخ دقیق روز تولدشون تو شناسنامه ثبت هست اما براشون فرقی نمیکنه چه روزی باشه و اینجور چیزا رو سوسول بازی میدونن.
☑️ یه عده هستن تاریخ تولدشون رو میدونن اما مشغله زندگی حواس نمیزاره براشون و کلا فراموش میکنن.(البته معمولا آقایون یادشون میره،خانوما در این موارد فوقالعاده دقیقا).
☑️ افرادی هم هستن چندین روز مونده به تولدشون مستقیم و غیرمستقیم با زنگ و پی ام و فیس تو فیس و گذاشتن روز شمار معکوس روی پروفایلشون؛رسیدن روز تولدشون رو به خانواده و دوستان یادآوری میکنن اما جز چندتا تبریک ساده چیز دیگهای نصیبشون نمیشه.
☑️ تعدادی هم هستن که اگه براشون جشن تولد مجلسی نگیرن و چند ده میلیون خرج نزارن دست خانواده خیالشون راحت نمیشه.
✅ اما من... مدل من یه مقدار با این دستهها فرق میکنه.من تا حدود ۱۵ الی ۱۶ سالگی نمیدونستم تولدم چه روزیه🤓 .شاید عجیب باشه اما نمیدونستم دیگه.خب این چیزا زیاد برام اهمیت نداشت.تا اینکه یروز شناسنامم دستم بود.چشمم خورد به تاریخ روز تولدم،ازون روز منتظر بودم تا روز تولدم برسه.نمیدونم چرا یهو انقدر برام مهم شده بود!🤗
همیشه هم اصرار داشتم که باید برام جشن تولد بگیرن.خلاصه روز تولدم رسید و خانواده با یه کیک دست پخت و شمع و چندتا وسیله خوردو ریز سر و تهش رو هم آوردن.با تمام سادگیش اما برام راضی کننده بود😇 .اولین سال بود و جالب بود برام.
چندسالی به همین ترتیب گذشت.دیگه جشن برام هیچ جذابیتی نداشت.به همین دلیل دیگه اصراری برای جشن نداشتم و گفتم تبریک تولد کافیه🙂 .همین تبریک ها خوشحالم میکنه.
اما شنیدن تبریک تولد خیلی برام مهم بود و روز تولدم منتظر بودم همه تبریک بگن.
شنیدن تبریکات تا پارسال خیلی برام با اهمیت بود.
وقتی یکی بهم تبریک میگفت خوشحال میشدم و اگه کسی یادش میرفت سعی میکردم ناراحت نشم😣 اما میشدم.
ولی امسال هیچ جذابیت و شادی خاصی برام نداره.شاید به دلیل اینکه کم کم دارم میرسم به مرز ۳٠ سالگی.😞
مثل اینکه بحران ۳٠ سالگی داره میاد سراغم😓 .اما من که هنوز ۳٠ سالم نشده،تازه رفتم تو ۲۹سالگی!.نیست من تو همه چی پیش فعالم،زودتر از بقیه به بحران سن و سال رسیدم!😀
راستی امروز تولدمه🎉...پاک داشت یادم میرفتا!
شهادت حضرت مولا علی علیه السلام را تسلیت عرض میکنم
شعر قشنگی از حال و روز شهادت امیرالمونین چند روز پیش خوندم که خیلی به دلم نشست
انشاالله اقامون دستگیر ما و همه ی شیعیانش باشه
دیشب فلک دیدی چه خاکی بر سرم کرد
یک بار دیگر رخت ماتم در برم کرد
دیشب که اشهد گفتنت ذکر لبت بود
امن یجیب ورد لبان زینبت بود
دیشب ملائک هم گریبان می دریدند
فزت و رب الکعبه ات را می شنیدند
بر دوش من بگذار بار محنتت را
دیدم به چشم خود تمام غربتت را
هر شب سراغ چاه رفتی گریه کردی
یا بین کوچه راه رفتی گریه کردی
میدانم از هجران مادر پیر گشتی
اما مگر از زندگانی سیر گشتی؟
فکری به حال کاسه های شیر کردی ؟
فکری به حال کوفه ی دلگیر کردی؟
بابا مرو مانوس غم ها میشوم من
با رفتنت تنهای تنها میشوم من
رحمی کن آخر بر یتیمان پریشان
جان حسن قدری تحمل کن پدرجان
بادختر خود کمتر از این سربه سر کن
از رفتنت بابا بیا صرف نظر کن
با این وصیت ها نده دیگر عذابم
جان حسین دیگر نکن خانه خرابم
ام المصائب هستم و ام البکایم
تو هم شبیه مادرم گفتی برایم
بر روی چشم هستم هوادار حسینت
هستم همیشه مونس و یار حسینت
بابا خیالت جمع هستم تکیه گاهش
هستم شریک درد و داغ و سوز و آهش
دیگر نگو از خاطرات همسر خود
از خلعت و بقچه نگو با دختر خود
بس کن پدرجان چون دگر طاقت ندارم
باشد کفن در زیر پایت می گذارم
حرف از کفن گفتی و دلشوره گرفتم
از پیرهن گفتی و دلشوره گرفتم
گفتی حسین و کربلا ای داد بی داد
گفتی حسین و بوریا ای داد بی داد
بابا حسین من کفن دارد ندارد
حتی کفن نه پیرهن دارد ندارد
✍️#علیرضا_خاکساری
در شب شهادت مولای متقیان امیرمؤمنان حضرت علی علیه السلام و دومین شب از لیالی قدر هستیم.
در وهله اول شهادت آقامون،امام اولمون حضرت علی ابن ابیطالب رو به شما دوستان تسلیت عرض میکنم.و در این شب با برکت از خدای منان قبولی حاجات و آرزو های خالصانه شما عزیزان رو خواستارم.
در ناب ترین لحظهی نیایش هاتون با خدا،بنده رو هم به یاد بیارین
🙏
یک شعر زیبا در باب شهادت حضرت علی (ع) آماده کردم؛بخونین و لذت ببرید
این چشم ها به راه تو بیدار مانده است
چشم انتظارت ازدم افطار مانده است
برخیز و کوله بار محبت به دوش گیر
سرهای بی نوازش بسیار مانده است
با توچه کرده ضربه آن تیغ زهردار
مانند فاطمه تنت از کار مانده است
آنقدر زخم ضربه دشمن عمیق هست
زینب برای بستن آن زار مانده است
آرام تر نفس بکش آرام تر بگو
چندین نفس به لحظه دیدار مانده است
از آن زمان که شاخه یاست شکسته شد
چشمت هنوز بر در و دیوار مانده است
سی سال رفته است ولی جای آن طناب
بر روی دست و گردنت انگار مانده است
می دانی ای شکسته سرآل هاشمی
تاریخ زنده درپی تکرار مانده است
ازبغض دشمنان به تو،یک ضربه سهم توست
باقی آن برای علمدار مانده است
✍️ #شاعر_ناشناس
میلیونها نفر هموطنان ایرانی و سایر مردم جهان دیروز بزرگی و اقتدار تیم ملی ایران را دیدند.بازیکنان و کادر فنی ایران فعل خواستن را صرف کردن و برخلاف دورههای گذشته که با اما و اگر،و با ترس و اضطراب فراوان امید کمی برای صعود داشتیم؛اما اینبار با آرامش خیال و لذت فراوان بازیها را دنبال کردیم و در نهایت قبل از اتمام دوره مقدماتی صعودمان به جام جهانی 2018 مسجل شد.
حالا برسیم به خاطرهی دیروز...
دیروز بعدازظهر من تو خواب و بیداری بودم احساس کردم مامانم داره با یکی صحبت میکنه و به گوشمم صدای زن عموم میومد.وقتی بیدار شدم مامانم اینا روی ایوون بودن داشتن صحبت میکردن.بعد نیم ساعت فهمیدم زن عموم نیست،زن داداشم اومده!.بعدش اومدن تو و باهم صحبت کردیم.
غروب به اعضای خانواده گفتم که شب تیم ملی فوتبال داره تا همه آمادگیشو داشته باشن و منتظر سریالهای رمضانی نمونن🙄 .نیست خونوادم عرق ملیشون فوقالعاده است،همیشه میگن بازی رو میخوای ببینی چیکار،صبر کن فردا اخبار میگه دیگه!😐.به همین دلیل من زودتر دست پیشو گرفتم که پس نیوفتم.🤠
خلاصه با یک دقیقه سکوت به احترام جان باختگان حمله تروریستی و با ۴ دقیقه تاخیر بازی شروع شد. ایران از دقیقه اول نشون داد که برای برد اومده و میخواد تو همین بازی بلیط روسیه در سال 2018 رو رزرو کنه😎 .ازبکستان هم بازی رو سعی داشت آروم کنه تا شاید بتونه یه امتیاز یه جیب بزنه و بره.😏
زیاد نمیخوام در باره بازی توضیح بدم.نیاز به توضیح نیست؛فقط یه جمله کافیه:توپ و زمین در اختیار ایران بود،فقط ازبک ها دنبال توپ میدویدن!🏃.کم کارترین بازیکن زمین هم قطعا بیرانوند بود که هیچ توپی در چارچوبش زده نشد.البته دروازهبان ازبکستان هم شب پرکاری نداشت،فقط ۲ توپ داخل چارچوبش زده شد که هردوتاش گل شد!.😜
گلهای بازی خیلی زیبا و خاص بودن.گل اول دقیقه ۲۳ به ثمر رسید.پاسی که جهانبخش داد و سردار آزمون از خط آفساید رد شد و با دروازهبان ازبکستان تک به تک شد و با یه لایه شیرین توپ رو به تور دروازه چسبوند.😍👏
تنها دو دقیقه به پایان بازی مونده بود که مهدی طارمی با حرکت زیبا توپ رو به محوطه جریمه رسوند و با چندتا یه پا دو پای فوقالعاده مدافع ازبک ها رو دریبل زد و با داخل پای راست گل دوم ایران رو به ثمر رسوند.😍👏
در این لحظه بود که کارلوس کیروش سر از پا نشناخت و با تمام وجود خوشحالی خودش رو به شکل جالبی نشون داد.اینچنین خوشحالی از کیروش برای من تازگی داشت.🤓
و سوت پایان بازی و صعود بی دردسر ایران به جام جهانی.🤗
تیم کیروش با چند رکورد به جام جهانی راه پیدا کرد.
ایران بعداز برزیل دومین تیم صعود کننده به جام جهانی لقب گرفت.👏👏👏
در این دوره تنها تیمی هست که هیچ گلی دریافت نکرده و بهترین خط دفاع رو در بازیهای مقدماتی در اختیار داره.👏👏👏
به امید موفقیتهای روز افزون تیم ملی ایران.😍🙏
از بدترین چیزای که بدنم میاد کاش ، کاشکی و ای کاش هستن.
اما همیشه این کلمات تو زندگیم تکرار میشن!
چند سالی که داییم به مناسبت شب میلاد امام حسن علیه السلام منزلشون مراسم مولودی برگزار میکنه.ماهم غروبش آماده شدیم و به همراه خواهر کوچیکم رفتیم.طبق معمول هرسال حیاط میز و صندلی چیده بودن.هنوز مهمون زیاد نبود و مهمونای اصلی روی ایوون و داخل خونه بودن.ماهم مثل هرسال رفتیم و رو ایوون نشستیم.
تازه اونجا جا گرفته بودیم که مجبور شدیم به دلیل چیدن وسایل مولودی خوانی جابجا شیم و من مثل هرسال برم گوشه ایوون بشینم.😒
بعداز افطاری؛کم کم نوازندگان و مولودی خوان آماده شدن.و طبق معمول هرسال یه سوال دینی مطرح شد و برگههای قرعکشی بین مهمونا پخش شد.
امسال گروه مولودی فرق کرده بودن؛نفرات جدید اومده بودن و خوانندهاش خیلی با انرژی بود و باهیجان زیاد حضار رو مجبور میکرد تا بیشتر دست بزنن.👏👏👏
مراسم امسال با تنوع بیشتر برگزار شد.علاوه بر گروه موسیقی و قرعکشی،مسابقه پانتومیم👐 هم گذاشتن.تا جایی که من اطلاع دارم تو روستای ما در هیچ مراسم و جشنی همچین مسابقهای نذاشتن.😎
بعداز اتمام مولودی خوانی نوبت به لحظهی پر هیجان قرعکشی🤓 رسید.اول قرعکشی بین افرادی انجام شد که پاسخ صحیح داده بودن.و بعد بین تمام افرادی انجام شد که در اونجا حضور داشتن.خواهرزادم تمام شماره های قرعکشی که برداشته بودیمو کنار هم گذاشته بود و هر شماره ای که اعلام میشد،به شماره هامون نگاه میکرد و با ناراحتی میگفت باز برای ما نیست.😕
خلاصه قرعکشی تموم شد و هیچ جایزه ای نصیب ما نشد.
ساعت از ۱۲و نیم گذشته بود که نوبت به لحظهی خوشمزه شام😋 رسید.من خسته شده بودم و قبل شام رفتم تو اتاق.تو اتاق بودم که خواننده گفت ایران ۳ ~ ۲ بلژیک رو شکست داده.وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم😀 و حضار همگی دست و صووووووت😗👏.(بگذریم ازینکه من برزیل شنیدم و خیلی ذوق داشتم قهرمان المپیک رو شکست دادیم تا دیشب فهمیدم حریف ایران بلژیک بوده😐).
و بعد خواننده طرفداران استقلال و پرسپولیس رو پرسید؛بی اغراق و بدون حس علاقهمندی،وقتی طرفداران پرسپولیس رو پرسید،تشویق شون سه چهار برابر استقلال بود.
بعداز سرو شام،ساعت از یکو نیم گذشته بود.ما پنج نفر خونوادگی تو اتاق موندیم و با خیال راحت شام خوردیم.
ساعت حدودای ۲بود که رسیدم خونه.دیگه همگی خسته و خسته و خسته بودیم😣.خیلی سریع رختخواب گذاشتیم و خوابیدیم.😴
البته من تا سحر بیدار بودم،وقتی مادرم بیدار شد سحری آماده کنه خوابیدم.
چند روز پیش پسرداییم بعد حدود دو سال اومد خونهمون.
من چون معمولا خونه بودم دوست و رفیق بیرون از فامیل نداشتم.دوستای من پسردایی و پسر خالههام بودن.قدیمی ترین و صمیمیترین دوستمم همین پسرداییم که سابقه دوستیمون برمیگرده به حدود 🤔 🤔 🤔 حدود ۱۶سال پیش.
طریقه دوستیمون هم یه طور جالبی شروع شد.
همون حدود ۱۶سال پیش داداش بزرگم اینا یه مدت کوتاهی رو ما با زندگی میکردن.پسر داییمم گاهی اوقات میومد تا به خواهرش که زن داداشم باشه سر بزنه.در یکی ازین دفعات من تو اتاق داداشم اینا بودم و پسرداییمم بود، به من گفت شطرنج بازی میکنی؟منم که علاقه زیادی به بازی شطرنج داشتم و دارم😇،گفتم آره.و همزمان بازی و رفاقتمون از همون لحظه شروع شد.👨❤️👨
کم کم صمیمیتر شدیم و رفت و آمد هامون بیشتر شد. اغلب اوقات که وقتش آزاد بود میومد و باهم بودیم.خاطرات خوب زیاد دارم ازش.چه شب زنده داریهایی که باهم نداشتیم و سونی بازی نکردیم🤓.چقدر ترانههای زیبا و به یادموندی تو نوارکاست برام پر کرد📼 .دهه شصت هفتادیها خوب با نوارکاست خاطره دارن.الآن من کلی نوارکاست دارم که تو جعبه بالای کمد هستن و دارن خاک میخورن🙁،و متاسفانه بلااستفاده شدن.
پسرداییم حدود ۷ - ۸ سالی میشه ازدواج کرده و رفته تو جرگه متاهلین و مشغول کارو زندگی شده.دیگه کمتر همو میبینیم.چند روز پیشم حدود دو سالی گذشته بود از آخرین باری که به خونهمون اومده بود.
حدودا دو هفتهای میشه که اطراف ما هم گرم شده و خورشید هرروز صبح طلوع میکنه☀️؛البته هرروز صبح که طلوع میکرد اما تو این روزا علاوه بر روشنایی روز،نور و گرماش هم به ما میرسونه.و ابرها هم دست از سر آسمون برداشتن و رفتن کنار⛅️ تا چشممون به جمال آسمون آبی مون روشن شه.
و من که مدتهاست منتظر همچین هوایی بودم تا هرروز با ویلچر برم بیرون.اما تو این روزا هردفع خواستم برم،برنامهام به یک دلیلی بهم میریخت و نمیشد😕.تا دیروز که تصمیمم قطعی بود برای رفتن.حتی کارای که عصرا انجام میدادم رو صبح او کی کردم.
دم ظهر بود که خواهرزادم باهام تماس گرفت.میگفت مامان و باباش بعدازظهر میان خونهتون،و ازم میخواست لحظهی ورود و خروجشون رو از خونهمون بهش اطلاع بدم😒.میخواست بدونه دقیقا چقدر خونهمون میمونن.منم بهش اطمینان کامل دادم که خیلی دقیق بهش اطلاع میدم.😏
بعدازظهر شد.من تو خواب و بیداری بودم که صدای موتور کامل بیدارم کرد😟 و فهمیدم خواهرم اینا اومدن.مامان و بابامم باصدای در بیدار شدن. بعداز سلام احوالپرسی, گرم صحبت شدیم.چند دقیقه که از صحبتهامون گذشت جریان تماس دخترشو به خواهرم گفتم.(البته اگه خواهرزادم بفهمه تماسش لو رفته،ریختن خونم حلال میشه براش😁). خواهرم گفت خب بگو،اون الآن دوستش اومده باهم سرگرم بازیاند.
زمانی گذشت و خواهرم اینام آماده رفتن بودن.چند دقیقه قبلش هم که داداش بزرگم اومده بود.حالا بهترین فرصت بود که برنامهی چندین روزمو اجرا کنم.با کمک داداشم رفتم رو ویلچر و باهم رفتیم حیاط.خواهرم اینام با ما اومدن حیاط و چند دقیقه موندن و بعدش رفتن.
یه چرخی تو حیاط زدم و رفتن تو کوچه.به منتهاالیه کوچهمون که وصل میشد به خیابون اصلی رسیدم. برای اولین بار قصد داشتم خودم به تنهایی برم رو جاده اصلی😥 .من اعتماد به نفسم خیلی پایینه،شاید کمی هم تربیت خانوادهام دخیل باشه.هیچوقت نذاشتن کاری رو به تنهایی انجام بدم.
خلاصه سعی کردم اعتماد به نفسم رو بالا ببرم و به چیزای منفی هم فکر نکنم.😎 حرکت کردم و خیلی راحت رسیدم به خیابون اصلی.یه حس خوبی داشتم!😇.انگار از یه قفس پریده بودم بیرون.بااینکه بارها و بارها رو این خیابون اومده بودم اما اینبار تنها بودم یه حس جدیدی بود.
رفتم و رفتم... خیلی هم خوشحال بودم که یبارم شده تنها اومدم بیرون و به پیشرفتم امیدوار بودم😌.همینطور آروم آروم میرفتم و به سرسبزی شالیزارهای نشاء شدهٔ کنار خیابون نگاه میکردم.چند نفری هم تو خیابون بودن،من بهشون توجهی نکردم و رفتم؛خداروشکر اوناهم به من توجه نکردن و رد شدن.
کمی به رفتن ادامه دادم و دیگه وقتش بود برگردم،برای اولین بار کافی بود.برگشتم و کمی که جلوتر اومدم دیدم مادرم سر کوچهمون از دور مراقبم و منتظر برگردم😐.وقتی رسیدم بهش، کلی اعتراض کردم که چرا انقدر نگرانم و من بزرگ شدم و میتونم تنها جایی برم😒.اما تو دلم کلی ذوق کردم که همچین مادر مهربونی دارم و همیشه مراقبمه.😘
غروب بود که از حیاط دل کندم و اومدم بالا.
دیشب در برنامه خندوانه اولین قسمت مسابقه خنداننده شو بود.کمدین خانمی که اجرا داشت،موضوعش سوتی دادن بود😄.اون همینطور از سوتی هاش میگفت و من سوتی های نا محدودم یادم میومد😅.حیف که نمیشه اینجا تعریف کرد. منبعد قول میدم سوتی هایی بدم که قابل گفتن باشه😁 و آبروی یه نسل رو به باد نده.
از بامداد دوشنبه شروع میکنم.خوابیده بودم که صدای مادرم بیدارم کرد.با یه صدای گرفته گفتم چی شده😕 .گفت چرا صرفه میکنه؟.وقتی بیدار شدم متوجه صرفه ها و درد گلوم شدم.دیگه نمیتونستم بخوابم؛صرفه خیلی اذیتم میکرد😣 و خوابمم پریده بود.به سختی بعد از کلی بیداری خوابم برد.صبح دوشنبه هم باید زود بیدار میشدم چون مادرم نوبت دکتر داشت و قرار بود خواهر کوچیکم صبح زودتر بیاد و اول بریم به نوبت دکتر مادرم برسیم،بعدش بریم خونهی خواهرم.
ساعت از ۹ صبح گذشته بود که خواهرم اومد.ماهم تقریباً آماده شده بودیم.کم کم وسیلهها رو داخل ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم به سمت مطب دکتر🚗 .تا مادرم نوبتش بشه و ویزیت بشه،حدود دو ساعت طول کشید.منم تو ذل آفتاب☀️ به اندازه کافی ویتامین دی جذب کردم.موقع برگشت خواهرزادم از شیرینی فروشی یه کیک تولد کوچیک برای تولد خودش خرید.
وقتی رسیدیم خونهی خواهرم اینا،من تو ایوون خونهشون نشستم و مشغول دیدن گلهای💐 رو ایوونش و سرسبزی🌱 حیاطش و درختهای میوهاش🌳 شدم.فضای خیلی زیبا و دلنشینی🤗 هستش.البته خب حیاط ماهم همهی اینها رو داره(میوه و سرسبزی و گل گیاه) اما خونهی خواهرم اینا همه چیز با نظم هستش و یه زیبایی خاصی داره.
موقع نهار همه رفتیم تو.....دیگه چیز گفتنی نیست تا وقت شام.
ما همه مشغول شام بودیم خواهرزادم که فقط ۵ سالشه، بی حال رو مبل لم داده بودو میگفت تلبُّد آجی(منظورش تولد آبجی)😍 کی شروع میشه؟تلبد شروع کنین دیگه...و همینجور این جملات رو تکرار میکرد و اصرار داشت که تولد سریعتر شروع شه.مشخص بود خستگی و بیخوابی بهش چیره شده و توان بیدار موندن رو نداره.
خلاصه شام تموم شد و زمان شروع تولد رسید.
خواهرزادم کیک تولد دوازدهمین سال تولدش رو گذاشت روی میز و با چندتا شمع تزئینش کرد🎂 .بعدازظهرشم اتاق رو برای تولد آماده کرده بود.🎈
لامپ ها رو خاموش کرد و فشفشه ها رو روشن کرد.بعدشم شمع ها رو فوت کرد و ماهم براش آرزوی سلامتی و سرزندگی و موفقیت کردیم.
بعدش نوبت قاچ کردن و تقسیم بندی کیک رسید🍰 اما همهمون تا حد انفجا شام خورده بودیم و فقط یه ذره چشیدیم.کیک ها موند برای فردا.
همون شب استقلال میهمان العین امارات بود که من فقط نیمهی نخستش رو نگاه کردم چون همه خواستن بخوابن نمیشد نگاه کرد.البته منم کسالت جزئی داشتم و بهتر بود زودتر بخوابم.
تلویزیون رو خاموش کردیم؛منم هم به دلیل خستگی و هم نبودن نت🙁 زود خوابیدم.صبح فرداش که روز سه شنبه بود،بعداز صبحونه باز رفتم رو ایوون و از وزیدن نسیم خنک و طیبعت زیبای🍃 اطرافم استفاده کردم.
عصری خواهرم ما رو رسوند خونهمون.وقتی رسیدیم خونه مادرم از اتاق با یه گنجشکی که در دستش بود اومد بیرون🐦 .مثل اینکه ما نبودیم گنجشکه از تو لوله بخاری اومد تو اتاق و دیگه نتونست بره بیرون.
وقتی آورد نگاش کردیم،متوجه شدیم فقط یه پا داره،و مشخص بود از اول یه پا داشته و وقتی بدنیا اومده یه پا نداشته☹️ .خیلی هم گشنش بود،مادرم میخواست براش دونه بریزه اما ترسیده بود و مطمئناً از دست ما دونه نمیخوره.ماهم تو فضای آزاد پروندیمش تا به زندگیش برسه.
با گوشی دنبال خبر بودم که برام پیام اومد.از نوار بالای صفحهی گوشی پیامها رو دنبال میکردم که متوجه شدم یکی از مدیران سایت که براش پست میزدم،خیلی غیر مستقیم و محترمانه عذرمو خواست😐 .بدین ترتیب من یکی از کارامو از دست دادم.
همون شب خواهرم خونهمون موند و صبح فرداش رفت خونه.