بعد از گذشت چند ماه دور بودن از خاطره نویسی دوباره دست به قلم بردم📱 برای نوشتن خاطرات روزمره زندگیم. البته این چند وقتی هم که خاطره نمینوشتم،امکانش نبود که در مطلب "دلخوش به زندگی دیجیتالی نباشید" توضیح داده بودم. پس دیگه بیشتر توضیح نمیدم و میرسم به اولین خاطره بعداز گذشت ۱۰۱ روز.
بهتره ازینجا شروع کنم... چند روز پیش یه پیام از مددکارم دریافت کردم بااین مضمون (جمعه ساعت ۹ صبح به مناسبت دهه فجر قرار از طرف مجتمع در محلهی شما یه راه پیمایی برگذار شه). خیلی جالب بود برام.😊 راستش تاحالا در هیچ مدل راه پیماییها حضور نداشتم. به همین دلیل یه جذابیت خاصی داشت شرکت در چنین مراسمی. مسیر کوتاهی رو هم پیش بینی کرده بودن، از مرکز تا مسجد روستامون.
آخر هفته هم مهمون داشتیم،قرار بود خواهر بزرگم اینا بیان. فعلا بحثو عوض نکنم بهتره.برسیم به همون موضوع اصلی،😉 خاطرهی مهمونای آخر هفته رو میزارم سر یه فرصت مناسب.
شب قبل راه پیمایی یه حس دیگهای داشتم،تمام ذهنم مشغول مراسم فردا بود.🤔 کمی هم استرس داشتم نکنه دیرتر از زمان معیّن شده برسم. خلاصه اون شب به سختی خوابم برد. صبحش قرار بود ساعت ۸ بیدار شم اما طبق معمول این چنین روزها قبل ساعت ۸ بیدار شدم. یه چند دقیقهای به خودم کش و قوس دادم
😩 تا خون تو رگهام دوباره جریان پیدا کنه.
بعدش سعی کردم به کارم سرعت بدم. بلند شدم و سریع صورت و صبحونه و لباس... خودمو خوشکل مشکل کردم😁 عطر و ادکلن و اسپرِی... به به چقد خوش بو!🤗 بالاخره آماده شدم و ساعت ۹ سوار بر ویلچر آماده حرکت.(البته همهی اینها با کمک مادرجان بود). بله باید بگم که منو پدر مادرم قرار گذاشتیم باهم بریم راه پیمایی.👪
رفتیم رسیدیم به نقطهای که قرار بود همه اونجا تجمع کنن،فاصلهاش با خونهمون زیاد نبود. جمعیت نسبتا پرشماری جمع شده بودن. بهشون که نزدیک شدیم،مددکاران و مدیران مجتمع پدیدار شدن و با سلام و صلوات(احوال پرسی) ماهم به جمعشون اضافه شدیم.
بعداز چند دقیقه همه آماده شدیم برای یه راه پیمایی مختصر و مفید. دوتا از بچهها رو جلو سف گذاشتن و پرچم رو دادن بهشون.👬 اوناهم حس بزرگونه به خودشون گرفتن و راه افتادن، ماهم پشت سرشون حرکت کردیم. کم کم سرعت ما داشت بیشتر میشد؛ طوری داشتیم سریع راه میرفتیم انگار ظهر عاشوراست و ماهم داریم میریم که از غذا نذری عقب نمونیم!😃 پشت سریا هم هی میگفتن میثم برو ، میثم برو...😐 کنار خیابون هم چند نفری داشتن تماشا میکردن که یه حسی میگفت دارن تشویقم میکنن!👏 فیلم بردار و عکاس هم مشغول گرفتن عکس و فیلم بودن،🎥
یه لحظه حس رقابتهای دو و میدانی پاراالمپیک بِهِم دست داد،🏅 منم دستمو رو گاز گذاشتم و خودمو رسوندم اول سف.😎
خیلی زود به مقصد که مسجد محلهمون بود رسیدیم، مسیر که کوتاه بود، با این سرعتی هم که ما داشتیم کلاً راه پیمایی ۵ دقیقه طول کشید!. چند دقیقهای داخل حیاط مسجد موندیم. یهو دیدم همه خانمها آقایون دارن میرن داخل مسجد، فقط من مونده بودم! 🙄مثلا من مهمان ویژشون بودم!! تا اینکه یکی از مدیران گفت کجا دارین میرین،میثم پایینه شما میرین بالا؟!😠 خلاصه پس از مذاکراتی که انجام شد،تسمیم گرفتن منو با ویلچر حمل کنن از پلهها بالا.
ویلچر منم سنگین! اما استقبال زیاد بود، پنج شیش تا مرد همت کردن و بردنم بالا.💪 من فقط نگران این بودم ویلچرم آسیب نبینه! چه کنم خب،اگه چیزی میشد دستم به جایی بند نبود.😶 وقتی رسیدیم بالا همه دست به کمر بودن.😣 اونجا بود که یخورده حال ما توان یابان رو درک کردن.😏 وقتی ما میگیم مناسبسازی،مناسبسازی برای همچین مواقعی هست!.
بعداز گذشت چند دقیقه همه داخل مسجد جمع شدن و موقع سخنرانی مسئولین شد. اول مدیر مجتمع ما سخنرانی کرد و بعدش شهردار و دهیار. راستش صدا ضعیف بود و داخل مسجد هم سروصدا زیاد بود من چیز خاصی متوجه نشدم،فقط یبار اسم خودمو شنیدم که گفتن.😁 اما یه شاعر خوش ذوق از محلهمون چندتا شعر به زبان گیلکی خوند که خیلی عالی بود، فضای مراسم رو به کلی عوض کرد!.😊 در پایان هم یه قرعهکشی انجام دادن و به ۲۰نفر هدایای ارزندهای اهدا کردن. طبق معمول من اسمم توو قرعه در نیومد اما اینبار به پاس حضورم یکی ازون هدیهها رو به من تقدیم کردن.🤓
نوبت به پایین اومدن از پلهها رسید. اینبار استقبال کمتر شد و همه خودشونو عقب میکشیدن، خلاصه دو نفر قبول کردن و اومدیم پایین. چند نفر مسئول هم اتحاد شده بودن که حتما باید اینجا یه رمپ گذاشته شه. امیدوارم فقط روو پایهی حرف نباشه و عملی شه!.
بعدش منو مادرمم از مددکاران و مدیران خداحافظی کردیم👋 اومدیم خونه.وقتی رسیدیم اول هدیه رو باز کردیم.شیس تا لیوان شیشهای اصل فرانسه بود،ازونایی که حداقل ۱۰ - ۱۵ تومنی ارزش داره.😜 حیفم اومد استفاده کنیم، گذاشتم برا جهازم.😉
اما در کُل روز خوبی بود،با اینکه از لحاظ بدنی خسته شدم اما روز متفاوتی بود.😊 خداروشکر آسمونم باهام یاری کرد،آبی و آفتابی،🌞 و بدون باد سرد.