حدودا دو هفتهای میشه که اطراف ما هم گرم شده و خورشید هرروز صبح طلوع میکنه☀️؛البته هرروز صبح که طلوع میکرد اما تو این روزا علاوه بر روشنایی روز،نور و گرماش هم به ما میرسونه.و ابرها هم دست از سر آسمون برداشتن و رفتن کنار⛅️ تا چشممون به جمال آسمون آبی مون روشن شه.
و من که مدتهاست منتظر همچین هوایی بودم تا هرروز با ویلچر برم بیرون.اما تو این روزا هردفع خواستم برم،برنامهام به یک دلیلی بهم میریخت و نمیشد😕.تا دیروز که تصمیمم قطعی بود برای رفتن.حتی کارای که عصرا انجام میدادم رو صبح او کی کردم.
دم ظهر بود که خواهرزادم باهام تماس گرفت.میگفت مامان و باباش بعدازظهر میان خونهتون،و ازم میخواست لحظهی ورود و خروجشون رو از خونهمون بهش اطلاع بدم😒.میخواست بدونه دقیقا چقدر خونهمون میمونن.منم بهش اطمینان کامل دادم که خیلی دقیق بهش اطلاع میدم.😏
بعدازظهر شد.من تو خواب و بیداری بودم که صدای موتور کامل بیدارم کرد😟 و فهمیدم خواهرم اینا اومدن.مامان و بابامم باصدای در بیدار شدن. بعداز سلام احوالپرسی, گرم صحبت شدیم.چند دقیقه که از صحبتهامون گذشت جریان تماس دخترشو به خواهرم گفتم.(البته اگه خواهرزادم بفهمه تماسش لو رفته،ریختن خونم حلال میشه براش😁). خواهرم گفت خب بگو،اون الآن دوستش اومده باهم سرگرم بازیاند.
زمانی گذشت و خواهرم اینام آماده رفتن بودن.چند دقیقه قبلش هم که داداش بزرگم اومده بود.حالا بهترین فرصت بود که برنامهی چندین روزمو اجرا کنم.با کمک داداشم رفتم رو ویلچر و باهم رفتیم حیاط.خواهرم اینام با ما اومدن حیاط و چند دقیقه موندن و بعدش رفتن.
یه چرخی تو حیاط زدم و رفتن تو کوچه.به منتهاالیه کوچهمون که وصل میشد به خیابون اصلی رسیدم. برای اولین بار قصد داشتم خودم به تنهایی برم رو جاده اصلی😥 .من اعتماد به نفسم خیلی پایینه،شاید کمی هم تربیت خانوادهام دخیل باشه.هیچوقت نذاشتن کاری رو به تنهایی انجام بدم.
خلاصه سعی کردم اعتماد به نفسم رو بالا ببرم و به چیزای منفی هم فکر نکنم.😎 حرکت کردم و خیلی راحت رسیدم به خیابون اصلی.یه حس خوبی داشتم!😇.انگار از یه قفس پریده بودم بیرون.بااینکه بارها و بارها رو این خیابون اومده بودم اما اینبار تنها بودم یه حس جدیدی بود.
رفتم و رفتم... خیلی هم خوشحال بودم که یبارم شده تنها اومدم بیرون و به پیشرفتم امیدوار بودم😌.همینطور آروم آروم میرفتم و به سرسبزی شالیزارهای نشاء شدهٔ کنار خیابون نگاه میکردم.چند نفری هم تو خیابون بودن،من بهشون توجهی نکردم و رفتم؛خداروشکر اوناهم به من توجه نکردن و رد شدن.
کمی به رفتن ادامه دادم و دیگه وقتش بود برگردم،برای اولین بار کافی بود.برگشتم و کمی که جلوتر اومدم دیدم مادرم سر کوچهمون از دور مراقبم و منتظر برگردم😐.وقتی رسیدم بهش، کلی اعتراض کردم که چرا انقدر نگرانم و من بزرگ شدم و میتونم تنها جایی برم😒.اما تو دلم کلی ذوق کردم که همچین مادر مهربونی دارم و همیشه مراقبمه.😘
غروب بود که از حیاط دل کندم و اومدم بالا.
دیشب در برنامه خندوانه اولین قسمت مسابقه خنداننده شو بود.کمدین خانمی که اجرا داشت،موضوعش سوتی دادن بود😄.اون همینطور از سوتی هاش میگفت و من سوتی های نا محدودم یادم میومد😅.حیف که نمیشه اینجا تعریف کرد. منبعد قول میدم سوتی هایی بدم که قابل گفتن باشه😁 و آبروی یه نسل رو به باد نده.