موضوعی که در مطلب قبل "بارانهای اردیبهشتی" اشاره کردم در این مطلب میخوام کاملشو توضیح بدم.
ماجرای بعدازظهر پنجشنبه هفتهی قبل.همه رفته بودن مسجد مراسم.منو خواهرزادم که پنجم ابتدایی هستش خونه مونده بودیم.من بسیار خسته بودم و به شدت خوابم میومدم؛با اینکه خیلی دوست داشتم بیدار بمونم تا خواهرزادم احساس تنهایی نکنه اما ناخواسته خوابم برد.😴
تو عمق خواب بودم.نمیدونم چقدر خوابیده بودم که احساس کردم یکی از ته چاه داره صدا میکنه: دایی دایی... این صدا همینجوری نزدیکتر شد و من بیدار شدم دیدم خواهرزادمه.
اولش اعصابم ریخت بهم😠 اما بعدش یادم اومد خواهرزادم پیشم تنهاست آروم شدم😐.گفتم چیزی شده؟گفت یکی اومده داره پایهی تلفن که تو کوچه هست رو از جا درمیاره!.گفتم باشه بیخیال مهم نیست.
اما از اتفاقات بعدش خبر نداشتم.😕
خواهرزادم از پنجره نگاه میکرد و بهم گذارش میداد که الآن داره چیکار میکن و تو چه مرحلهایِ.از اطلاعاتی که بهم داد فهمیدم زن عموم هستش.از اولم شاکی بود ازینکه پایهی سیم تلفن رو تو مزرعه برنجشون زدیم(البته ما نزدیم،همسایهمون زد).
خلاصه پایه رو در آورد و انداخت یه گوشه.
زمانی نگذشت که همسایهمون هم رسید و بحث ها آغاز شد😠 .و بحث کم کم تبدیل شد به درگیری لفظی😡.من داشتم به سختی گوش میدادم که ببینم چه خبره👂.خواهرزادم اومدم پیشم و گفت من میترسم.منم حس فداکاری گرفتتم گفتم نترس عزیزم،صدای تلویزیون رو زیاد کن تا صداشونو نوشنی.
حالا داشتم حرص میخوردم،با این وضعیت منم نمیتونسم صداشونو بشنوم.😒
بیش از نیم ساعت گذشت و زن عموم و همسایهمون هنوز داشتم بحث میکردن.بحث کشید به ۳٠سال پیش،از اون سالها رو یادآوری میکردن که واسه چه کارهایی و چقدر از دست همدیگه اذیت شدن.
خواهرام هم از مراسم برگشتن و اینها هنوز دست بردار نبودن.بزور میخواستن طرف مقابلشونو محاکمه کنن و ثابت کنن که حق با خودشونه.😏
حتی کار به شورای روستامون هم کشید👮.اون تونست بینشون میانجیگری کنه تا به بحث شون خاتمه بدن.بالاخره بعداز حدود یه ساعت کوچهمون آروم شد😑.طولانیترین بحث و دعوایی بود که تو محل مون رخ داد،یجورایی رکورد شکوندن.🏆
امیدوارم هیچوقت همچنین مسالهای بین هیچکس پیش نیاد.🙏
در همهجا صلح و آرامش و دوستی حاکم فرما باشه.🙏
و کلیشهای ترین جمله: دنیا دو روزه،بیشتر مراقب هم باشیم.⚠️