زندگی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات دنبال دار» ثبت شده است

دومین روز عید


دومین روز فروردین شروعش خیلی خوب نبود.صبحش زن داداشم تماس گرفت و به مادرم گفت یکی از آشناهای نزدیکشون فوت کرده😟 ،و عذرخواهی کرد و گفت نهار نمیتونیم بیایم.

زمان گذشت و بعداز نهار همگی داشتیم استراحت میکردیم و کم کم داشتیم برای یه چرت کوتاه مدت😴
آماده می‌شدیم که یهو صدای ماشین اومد.و بعدش خواهر بزرگم و خواهرزادم اومدن تو.البته خیلی زود خواهرزادم رفت.فقط اومده بود تا مادرشو برسونه.
خواهرم موند و باهم گرم صحبت شدیم.

اون روز قرار بود داداش کوچیکم اینا بعد سه روز از گذشت سال تحویل بیان.دم غروب بود که رسیدند.و بازهم سلام و تبریک و روبوسی...
و کلی حال و احوال،سوال و جواب و این حرفا؛چون چند وقتی بود که همو ندیده بودیم و حرف واسه گفتن زیاد داشتیم.

همینطور سرگرم صحبت بودیم که گفتن مهمون اومده.
از شیشه در که بیرون رو نگاه کردم دیدم برادرزادم اومده با مادرش
😯.با دیدنشون کمی تعجب کردم!چون فکر نمیکردم بیان،مطمئن بودم کلا یه روز دیگه واسه نهار یا شام بیان.
وقتی برادرزادم اومد تو دیدم یه لگن آب دستشه.پرسیدم این چیه! آورد جلومو دیدم،یه حیوون بود با پشمای خیلی زیاد و بلند و صاف! گفت اسمش خوکچه است!.😕

با اومدن زن داداشم اینا مثل روز سی‌ام اسفند،شب شلوغی داشتیم.

خلاصه حرف زدیم و چای و شیرینی و آجیل خوردیم تا شام حاضر بشه.(بیشتر مباحث صحبتامون هم درمورد رژیم و لاغری بود)😐

بعد شام هم پسر خواهر وسطیم رفت تهران خونه‌شون. درحال گذروندن خدمتشه،چهار روز فقط مرخصی داشت.دو روز با خانواده،دو روز هم با دوستان.بعدش هم باید بره برای ادامه خدمت به مملکت.

ساعت از صفر بامداد گذشت و برادر بزرگم ایناهم رفتن.

این خاطرات ادامه دارد . . .

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۲
میثم ر...ی