دیگه به خاطرات روزای پایانی عید رسیدیم.تو اون روزا آسمون کمی خوش اخلاقتر از اوایل عید شده بود و هوا گرمتر شده بود.خورشید هم از پشت ابرها بیرون اومده بود و هوا رو بهاری کرده بود.
صبح پشت لپ تاپ داشتم تو وب پست میذاشتم.دومین باری بود که تو ایام عید وبم رو آپ کردم.همینطور درحال آماده کردن مطلبم بودم که صدای ماشین و صدای خواهرزادههام اومد."خواهر کوچیکم با بچههاش" اومده بودن.
وقتی من کارمو تموم کردم،یه نگاهی از پنجره به بیرون انداختم و پرسیدم هوا بیرون چطوره؟مادرم گفت خوبه گرمه.
از وقتی که من با ویلچر میرم حیاط هرموقع از وضعیت هوا سوال میکنم همه متوجه میشن که به چه منظور میپرسم.😁 اینبارم خواهر کوچیکم سریع گفت هوا خوبه میثم،اگه میخوای برو یه دوری بزن.
با اینکه ساعت از ۱۲گذشته بود و چیزی به نهار نمونده بود،اما باز تحمل موندن نداشتم و رفتم حیاط.
خودم یکم تو حیاط و کوچهمون چرخیدم و بعدش خواهر کوچیکم و خواهر وسطیم اومدن.کمی باهم صحبت کردیم از خاطرات گذشت گفتیم.
همینطور من تو حیاط بودم که شوهرخواهرم اومد دنبال خواهر وسطیم،نهار منزل خواهرشوهر دعوت بودن.بعداز رفتن خواهرم اینا من با کمک خواهر کوچیکم و مادرم اومدم بالا.
رفتم بالا نهار آماده بود،همه گشنه شون شده بود.
بعداز صرف نهار نوبت لذت بخش ترین قسمت روز شد "استراحت بعداز نهار" 🤗وای چقدر میچسبه.
بعداز کمی استراحت،خواهرم آماده شد و رفت خونه.
دم غروب بود که خواهر وسطیم و دخترش از مهمونی برگشتن.آمار و اطلاعات دقیق از مهمونی ازش گرفتیم.از حضور تعداد مهمان ها تا صحبتهای رد و بدل شده.
این خاطرات ادامه دارد . . .