زندگی

۱۵۸ مطلب با موضوع «خاطره زندگی» ثبت شده است

 

رسیدیم به فصل زمستون ، فصل سرما و یخ بندون.

شب یلدا هم رسید.امسال شب یلدامون خیلی معمولی شد.فقط داداش بزرگم اومد خونه‌مون.منم خیلی خسته بودم،نای نشستنم نداشتم بخاطر همین بعد شام دراز کشیدم.

 

طبق قرار فردا باید میرفتم گردهمایی و جلسه‌ای که ماهیانه برگزار میشه اما به علت بیماری مامانم و کاری که فردا باید انجام بدم نمیتونم برم.خیلی هم ازین بابت ناراحتم،اولین باری هست که داره برگزار میشه و من نیستم.

 

الآنم بهتره زودتر بخوابم چون فردا باید زودتر بیدار شم تا به کارام برسم.

 

بهترین شب یلدا رو براتون آرزو دارم...

 

بدرود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۵
میثم ر...ی

 

فصل پاییز داره ساعات پایانی خودش رو سپری میکنه.
منم تو این هوای سرد زیر پتو جلوی بخاری حسابی گرمم شده و مشغول خاطره نویسی هستم؛البته با گوشی.آخه هرموقع صحبت نوشتن میشه همه ذهنشون میره سمت قلم و دفتر اما الآن زمونه فرق کرده،تکنولوژی جای همه چیزو گرفته.هرچند هیچی مثل نوشتن روی دفتر لذت بخش نیست.

برسیم به نوشتن خاطرات این چند روز...
مهمترین ماجرای این چند روز پیدا شدن یه کار برای من بود.بهتره از اول بگم چطور جور شد:
روزی که ما داشتیم از قزوین میومدیم وسطای راه حوصلم سر رفته بودم خواستم یه لحظه نت گوشیمو روشن کنم برم تلگرام پیام بچه‌هارو بخونم روحیه‌ام تازه شه،دیدم یکی که قبلا واسه سایتش مطلب میذاشتم برام پیام فرستاده.
وقتی دیدم بیشتر حالم گرفته شد،سریع نتو خاموش کردم و گوشیو انداختم رو صندلی.تا برسیم خونه حالم گرفته بود.
همیشه اینجوریم.به این در و اون در میزنم برای کار اما وقتی یه کار جور میشه استرس کار ول کنم نیست.عجیبه برام!

رسیدیم خونه پیامشو خوندم،کار ویرایش میخواست از من.پرسیدم چطور ویرایشی؟که دیگه جواب نداد.
برادرزادمم با شوهرش آخر هفته بخاطر تعطیلات اومده بودن شمال.شنبه موقع رفتن نیم ساعت اومد خونه‌مون و همدیگرو دیدیم.
اما آخه چه دیدنی،نیم ساعت یه ساعت که چیزی نیست؛یادش بخیر قبلنا همیشه باهم بودیم اما بعد ازدواجش دیگه فرصت نمیشه زیاد همو ببینیم.

برسم به موضوع کار...
بعد دو روز جوابمو داد و گفت کار خیلی ساده‌است،فقط چندتا لینک رو باید کپی کنی.بعداز توضیحاتش یبار کارو برای نمونه انجام دادم و بعد بررسی گفت درسته.
دیدم واقعا کاره ساده‌ایِ.پرسیدم روزانه چندتا مطلب ویرایش کنم.گفت هرچه زودتر تموم شه بهتر.باتعجب پرسیدم مگه تموم شدنیه!گفت آره باقی مطالب نیاز به ویرایش نداره.
فهمیدم کاره نیم وقته.کل ذوقم کور شد،فکر میکردم یه کار راحت پیدا کردم :|

پرسیدم حساب چقدر میشه؟گفت شما بگو.من هر مبلغی میگفتم،میگفت مقدور نیست.آخرش گفتم شما نظرتو بگو.یه مبلغی گفت که روم نیمشه بگم!گفتم خیلی کمه قیمت چهار بسته پفک میشه.گفت ترجیع میدم خودم انجام بدم.منم گفتم باشه موفق باشید.
اما بعدش پشیمون شدم؛نه برای همین کار،برای کارای دیگه.اگه این کارو قبول میکردم احتمالا برای کارای دیگش اول از من میخواست که کاراشو انجام بدم.تو همین فکرا بودم و داشتم خود خوری میکردم که یهو خودش بهم پیام داد پرسید چه مدت کار طول میکشه.گفتم سعی میکنم سریع تموم کنم.

یروز کارو انجام دادم،زیادم که فکرمیکردم ساده نیست.خیلی وقت گیره،تو یروز فقط تونستم یک پنجم کارو تموم کنم.

خاطره بعدی هم درباره شب یلدا و رفتنم به گردهمایی احتمالا.

اینم آخرین از خاطره ام در فصل پاییز.

پایان ۱:٠۷دقیقه بامداد سه شنبه.

بدرود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۵۲
میثم ر...ی

 

پنجشنبه بود و ما شب قبلش برگشته بودیم شمال.
مثل همیشه وقتی مهمون داریم من با سروصدای بقیه بیدار میشم.فکرنکنین من خیلی میخوابما نه،بقیه صبح زود بیدار میشن.اونروز هم هنوز ۱٠ نشده بود که از خواب بیدار شدم.
شوهر خواهرم صبح زود رفته بود خونه‌ی پدرش؛وقتی شمال میاد طاقت نداره جای دیگه بمونه باید سریع خودشو برسونه خانه‌ی پدری.

گوشیمو برداشتم که برم تلگرام،دیدم وصل نمیشه؛هرچقد منتظر موندم وصل نشد.به مودم نگاه کردم دیدم قطع.دیگه بیخیال شدم،گفتم حتما بعد چند دقیقه وصل میشه.
یهو بچه‌ها داد زدن داره برف میاد!منم عاشق اینم باریدن برفو ببینم.باخودم گفتم خلاصه به آرزوم رسیدم،خواستم برم رو ویلچر بشینم تا از پشت پنجره بارش برفو نگاه کنم یادم افتاد ویلچر تو شارژه :| برای اولین بار ویلچرمو زده بودم به شارژ،درست همون روزم برف اومد!بد شانسی تا چقدر آخه!.

بعد از نهار شارژ ویلچرمم پر شد؛خواهرم گفت میخوای یه کم سوار شو.منم که بیشتر از یه ماه بود رو ویلچر نَشسته بودم،گفتم آره و با کمک داداش بزرگم سوار شدم.حدود یه ساعتی تو پذیرایی مون دور دور زدم.البته جایی که واسه چرخیدن نیست،کلی وسیله هم دور بر گذاشتیم؛رفتم از پشت پنجره برفایی که رو زمین جمع شده بود نگاه کردم.برف خیلی زیباست،راست میگن عروس زمستونه.

تا اون موقع نت وصل نشده بود،خیلی اعصابم خورد شد.زنگ زدم پشتیبان گفت از مخابرات مرکز قطع شده دست ماهم نیست.گفتم کی وصل میشه؟گفت مشخص نمیکنه باید صبر کنین تا وصل شه.
کل کارام مونده بود،اعصاب نداشتم.خواهرمم دو سری میاد هر دفع هم یه لحظه میخواد به نتم وصل شه دقیقا همون روز نتم به مشکل بر میخوره.برای این موضوع بیشتر اعصابم خورد بود.

بعدازظهر هر دو خواهرام از خونه‌مون رفتن.یکیش خونه‌ی خودشون،یکیشم خونه‌ی پدرشوهرش.باز ما شدیم همون خانواده‌ی سه نفره؛دیگه از اون شلوغی خبری نیست.

بدرود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۹
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز



 
روز های پایانی پاییز رو داریم میگذرونیم.پاییز امسال برام خیلی زود گذشت،زودتر از سال‌های گذشته.امسال کاملا دلگیری و بی حوصلگی فصل پاییز رو درک کردم.
 


برسم به خاطرم...
مهمونی خونه خواهر هم بعد ۱۳روز تموم شد و ما چهارشنبه ساعت ۱٠شب رسیدیم خونه.
منو مامانم هرسال همین موقع‌ها میریم خونه‌ی خواهر بزرگم،و چون سالی یبار مامانم میره حدودا دو سه هفته میمونه،منم بدلیل شرایطی که دارم باهاش میرم.
امسال هم مثل هرسال رفتیم و بعد گذشت دو هفته برگشتیم.مثل هرسال خیلی خوش گذشت.
وقتی ما میریم خواهرم تمام تلاشش رو میکنه به من خیلی خوش بگذره،همیشه سعی میکنه بهترین غذاهارو درست کنه.خیلی خانواده گرم و آرومی هستند بخاطر همین روز آخری سخته یه کم ازشون جدا بشیم.

اما نمیدونم چرا اینبار زیاد حوصله نداشتم و همیشه باخودم درگیر بودم.حس میکردم یچیزی کم دارم.یچیزی مانع شادی من میشد،البته میگفتم و میخندیدم اما اینا همه ظاهری بود.
تا اینکه یه روز به برادر زادم پیام دادم و شروع کردیم به گپ زدن.خیلی باهم صحبت کردیم یا بهتر بگم درددل کردم،اونم سعی میکرد آرومم کنه؛من همیشه بخاطر مواردی خودمو مقصر میدونستم اونم تمام تلاشش رو میکرد تا قانعم کنه که همه چیز تقصیر من نیست.در پایان هم گفتم من که میدونم اینا همه مقصرش منم پس چرا بزور میخوای تبرئم کنی...اما حرفاش خیلی روم تاثیر گذاشت،یخورده آروم شدم و عذاب وجدانم کمتر شد.

یه روز صبح من تازه لپ تاپ رو برداشته بودم، یهو صدای زنگ در اومد؛خواهرم آیفون رو جواب داد دید دوستشه!وقتی گفت دوستمه خدا خدا میکردم تو نیاد اما اومد :| با دست پر هم اومد.
البته همه‌اش برای خودش بود ما فکرمیکردیم برای خواهرم کادو گرفته واسه خرید خونه‌شون.
اومد نشست و شروع کرد تعریف کردن از کار جدیدش که چقدر عالیه و آینده دار.به خواهرم هم پیشنهاد که چه عرض کنم اصرار میکرد حتما توهم بیا که کارش حرف نداره...

تو یه فروشگاهی مشغول کار بود.به خواهرم میگفت بیا عضو شو و از اونجا خرید کن.خواهرم گفت چه فرقی داره با فروشگاهای دیگه؟گفت میتونی به دوست‌ها و فامیل‌هات بگی بیان از این‌جا خرید کنن تا سودش بره به حساب خودت.
خلاصه تمام سعیشو کرد تا خواهرمو جزو زیر محموعش معرفی کنه اما هرچقدر تلاش کرد خواهرم زیر بار نرفت.
حالا به خواهرم میگفت به پسرتم بگو بیاد تو همین کار که آیندش تامینه.

بالأخره بعداز یه ساعت تبلیغاتش تموم شد.خواهرم بهش گفت شماهم اگه کار اینترنتی داشتین داداشم میتونه انجام بده.گفت کدوم؟خواهرم به من اشاره کردو گفت این داداشم.
دوستش برگشت سمت منو گفت مثلا چی کار؟!منم کمی از کارایی که میشه با سایت انجام دادو براش توضیح دادم البته اصلا نمیتونستم مثل اون از خودم و کارم تبلیغ کنم.
اونم یه سری تکون داد و گفت باشه اما کاملا از باشه گفتنش مشخص بود نمیتونه کاری برام انجام بده.
بعداز صحبتامون خداحافظی کرد و رفت اما تا آخرین لحظه داشت تمام راه هارو امتحان میکرد تا خواهرم رو جزب کنه اما خواهرم هردفع به یه بهانه‌ای جواب رد بهش میداد.

یروز خواهرزادم زودتر از مدرسه برگشته بود به من گفت بیا یه دست فوتبال بزنیم،منم رفتم اتاقش و کامپیوترو روشن کردو به یاد قدیم باهم فوتبال بازی کردیم.بی معرفت تو هر بازی چندتا چندتا به من گل میزد!یادش بخیر قبلاها با PlayStation قولی بودم تو فوتبال،چه دورانی بود.الآن تو این سیستم جدیدها نمیشه بازی کرد،بدرد نمیخورن.بازی هم بازی‌های قدیمی.
خلاصه بعد گذشت حدود یه ساعت بازی کردن و گل باران شدن،خستگی رو بهونه کردم و گفتم دیگه نمیتونم بازی کنم.
رو تختش دراز کشیدم،کم کم چشام سنگین شد و چند دقیقه ای خوابیدم،با صدای خواهر که تازه رسیده بود خونه بیدار شدم.بعدش غذا آماده شدو رفتیم سراغ خوردن نهار.

و بالاخره روز آخر و برگشتن ما به دیار و زادگاه خودمون.
طی برنامه‌ریزی‌هایی که شوهرخواهرم کرد قرار شد ساعت ۷غروب راه بیفتیم.خواهرزاده‌هام نمیخواستن بیان.و ما دقیقا چند دقیقه قبل ۷ راه افتادیم.
اوایل راه آسمون خیلی صاف بود و نور ماه فضا رو کاملا مهتابی کرده بود.اما یه مقدار که مسیرو ادامه دادیم ابرها زیاد شدن،وقتی به خته سرسبز گیلان رسیدیم قطرات باران روی شیشه ماشین نمایان شد.(اینم بگم:قبل اینکه بارون شروع بشه شوهرخواهرم گفته بود وقتی هوا بارونی نباشه آدم تو رانندگی اذیت نمیشه.همینکه حرفش تموم شد بارون شروع به باریدن کرد)

همینطور جلوتر میرفتیم بارون شدیدتر میشد.درست مثل موقع رفتنمون به قزوین،اول راه هوا خوب بود ولی وسطاش خوردیم به بارون.اما واسه من مسافرت زیر بارون خیلی لذت بخشه.
خلاصه ساعت۱٠ زیر بارون رسیدیم خونه.
منم واقعا خسته شده بودم.

بعد شام نشستیم صحبت کردیم اما من همیشه حواسم به کارم بود که باید انجام میدادم،ولی شلوغی خونه و یه مقدار تنبلی من نمیزاشت کارمو شروع کنم.ساعت از ۱۲نیمه شب گذشته بود،باخودم گفتم الآن من کارو شروع نکنم دیگه نمیشه انجام بدم.
سعی کردم سریع کارو انجام بدم و ساعت ۱۲ونیم کارو تموم کردم.تا ۲٠دقیقه بعد یک هم کاراییو که باید باگوشی انجام میدادم رو تموم کردم.

اون شب خیلی خسته بودم،حدود ساعت دو بود که خوابیدم.
ماجرای روزهای بعد هم در مطلب بعدی میزارم.


بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
میثم ر...ی

 

جمعه ۱۲ آذر...
رسیدیم به روزی که قصد داشتیم با خواهر بزرگم اینا بریم خونه‌شون.
صبح ساعت ۸ از خواب بیدار شدم،بقیه قبل من بیدار شده بودن.شوهرخواهرم گفته بود صبح زودتر باید راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم.
خیلی سریع سعی کردیم آماده شیم،با این حال باز یه ساعتی طول کشید؛خلاصه ساعت ۹ راه افتادیم.
با بابام هم خداحافظی کردیم.بابا معمولا باهمون نمیاد؛دلش طاقت نداره از خونه و محلمون دل بکنه،منو مامان رفتیم.

مسیر راه تقریبا شلوغ بود اما خوشبختانه ترافیک سنگین نشد.
تو راه که داشتیم میرفتیم کم کم بارون به باریدن کرد،همینطور که جلوتر میرفتیم بارون شدیدتر میشد،تا جایی که بارون کاملا جلوی شیشه ماشینو میگرفت و شیشه پاکن باید سریع میزد تا بتونه آب بارونو بزنه کنار.
خیلی زیبا بود،اونجا شعر فتحعلی اویسی میچسبید(میزند باران به شیشه؛مثل انگشته فرشته؛قطره قطره رشته رشته).

در مسیر راه منو خواهرزادم ماشینای گرون قیمتو میدیدم و قیمتشونو تخمین میزدیم.
واقعا بعضی از ماشینا که ظاهرشون مفت نمی ارزن ولی چند صد میلیون آب خوردن!
خلاصه از کوه و دشت و زمینای کشاورزی گذشتیم و قبل ساعت یک به مقصد رسیدیم.

و خاطره ۳روز پایان هفته‌ام هم تموم شد.
الآن چهارمین روزیه که خونه‌ی خواهرم هستیم،نمیدونم چرا مثل گذشته بهم خوش نمیگذره،دیگه احساس راحتی و آرامش نمیکنم؛انگار یچیزی کم دارم،انگار جای یچیزی خالیه...نمیدونم نمیدونم.

بدرود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۴
میثم ر...ی


پنجشنبه ۱۱ آذر...
همون طور که در خاطره قبل توضیح دادم دوتا خواهرام خونه‌ی ما بودن.اونروز خواهر کوچیکم میخواست برامون نون محلی(خُلفِه نان) درست کنه.
صبحش خواهرام رفتن بیرون،منم فرصت رو غنیمت شمردم و کارایی روز قبل رو انجام دادم.
ساعت از یازده گذشته بود که اومدن.

بعدش رفتن سراغ آماده کردن خمیر برای نون محلی که باید میموند تا عصری خمیره خودشو بگیره.
خلاصه عصر شدو همه شروع کردن به ساختن نون.
همه تو آشپزخونه بودن،فقط منو خواهرزادم بیرون بودیم و منتظر تا زودتر نون ها ساخته شه.بوی نون تازه تمام فضای خونه رو پر کرده بود.

کم کم پختن نون داشت به پایان میرسید که دوتا شوهر خواهرام اومدن،اونام عاشق نون محلی هرکدوم یکی برداشتن و شروع کردن به خوردن.
چند دقیقه بعد نون تازه با یه سینی چای داغ اومد وسط؛جاتون خالی،همه یه دل سیر از اون نون ها خوردیم.
کاملا سیر شده بودیم،میگفتیم دیگه نیاز نیست شام درست کنین.

اما خلاصه بدون شام که نمیشه؛یخورده دیرتر از شبای قبل،اما شامم خوردیم.
بعد شام خواهر کوچیکم اینا میخواستن برن،ماهم مفصل باهاشون خداحافظی کردیم چون قرار بود فرداش ماهم با خواهر بزرگم اینا بریم قزوین خونه‌شون.
با اونا خداحافظی کردیم و رفتن.ماهم کم کم آماده شدیم برای خواب چون فرداش صبح زود باید آماده میشد برای رفتن.

منم مجبور بودم زودتر بخوابم،با اینکه اصلا خوابم نمیومد.آخه قبل دوازده که نمیشه خوابید.من تا ساعت 1:00 رو از ساعت گوشیم نبینم خوابم نمیبره.

پایان...دو شنبه ۱:۲۸ دقیقه بامداد...

بدرود.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۱
میثم ر...ی

سلام به دوستان عزیز

 

چند روزی هست میخوام خاطره روزانمو بنویسم اما به دلیل اومدن مهمون و رفتن مون به مهمونی وقت نشد.به همین خاطر از امشب شنبه ۱۳آذر میخوام خاطره روزهای چهارشنبه تا جمعه رو بنویسم.

قبل از هرچیزی یخورده درمورد کارم توصیح بدم.
این کاری که به تازگی گرفته بودم،مدیر سایتش هر چند روز درمیون میومد جواب پیامامو میداد.
بعد چند روز دو شنبه به من پیام داد و چندتا ایراد گرفت و یخورده هم روش پست زدن رو تغییر داد،گفت منبعد به این صورت پست بزن.
سه شنبه که براش پست زدم غروبش پیام داد: وقت بچه‌های تیم ما آزاد شده،هرموقع به نویسنده احتیاج داشتیم خبرتون میکنیم :|
خیلی راحت و محترمانه اخراجم کرد!

چهارشنبه ۱٠ آذر:
تو این روز به مناسبت آخرین روز صفر تو محلی که خواهر کوچیکم اینا زندگی میکنن یه مراسمی میگیرن.چون آخر هفته‌ای تعطیلات بود خواهر بزرگم اینام اومده بودن.صبحش خواهر شوهربزرگم اومد دنبالمونو رفتیم خونه خواهرم.
بقیه رفتن مراسم منو شوهرخواهر کوچیکم خونه موندیم.

من زیاد اهل صحبت نیستم،با کسایی که صمیمی باشم بیشتر صحبت میکنم؛شوهرخواهرمم که خیلی کم صحبته.
اما اینبار از بیکاری صحبتمون گل کرد شروع کردیم به گپ زدن.از شرع و دین شروع شد تا مسائل سیاسی.از قیمت فلز و ارز تا آمار کشته شدگان برخورد قطار در مسیر تهران مشهد.خلاصه درمورد هرچیزی که به ذهنمون میرسید سعی میکردیم تحلیلش کنیم.

ساعت دوازده و نیم خواهرم از مراسم اومد نهارو آماده کرد.بعدش خواهرم گفت با مامان و خواهر بزرگمون تصمیم گرفتن که شامم اینجا بمونین البته اگه تو مخالفت نکنی و برنامه رو بهم نریزی.گفتم بابا قبول کرد.گفت آره.
وقتی دیدم باباهم مشکلی نداره دلم نیومد یه نفره جلوی برنامه‌شونو بگیرم؛گفتم باشه بعد شام میریم خونه کارامو انجام میدم.

عصری مامانم اینام اومدن.شروع کردیم به صحبت کردن؛خواهر بزرگمم از خونه مادرشوهرم غذا نذری و آش آورده بود.غروب بود داشتیم چایی میخوردیم یهو دیدیم خواهرام دارن باهم روبوسی میکنن.با تعجب گفتیم چی شده؟؟؟و متوجه شدیم تولد خواهر بزرگمونه!!!خیلی ناراحت شدم که یادم نمونده؛مخصوصا وقتی که تولد هم گروهیام یادم میمونه و همیشه تبریک میگم اما تولد خواهرمو فراموش کردم :(
تبریک بهش گفتیم و بعدش شیرین تولد خوردیم.

بعد شام شد و موقع برگشت.چون تعدادم بیشتر از ظرفیت یه ماشین بود خواهرزادم نیومد؛ما پنج نفری با دوتا بچه چپیدیم تو یه ماشین پراید!
هوا هم به طرز شدید و عجیبی مه آلود بود،در حدی که بزور میشد تا دو سه متر جلوترو دید!.
واقعا خیلی وحشتناک بود.خواهرم اینا میگفتن تاحالا همچنین مِهی ندیده بودیم!خواهرم فقط داشت خط وسط خیابونو دنبال میکرد و با سرعت خیلی کم میرفتیم.
یعنی انقدر مِه شدید بود سه بار کوچه‌مونو رد کردیم تا پیداش کنیم.
خلاصه با نذر و صلوات رسیدیم خونه‌مون.

وقتی رسیدیم خیلی خسته بودم،نت هم خیلی قطع و وصل میشد واسه همین نتونستم کارو انجام بدم.
البته بیشتر به دلیل خستگی بود،نت بهونه است.

پایان...بامداد یکشنبه ۱:۵۸ دقیقه...

بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۴
میثم ر...ی

سلام صبح پاییز زمستونیتون بخیر



هوا چقد سرد شده!من چند روزه یه پتو دور خودم پیچیدم و چسبیدم به بخاری!.امسال زمستون عجله داره،میخواد زودتر بیاد.
جالب اینجاست همجا برف باریده به جز دور اطراف ما!فقط سرمای برف رو داریم لمس میکنیم.

برسیم به ماجرای کار...
حدودا ۱٠ روز پیش بود یکی از دوستام منو به مدیر یه سایت معرفی کرد.
منو مدیر سایت در مورد کار و طریقه پست زنی باهم صحبت کردیم تا من کارش آشنا بشم.موضوع سایتش بازی و برنامه‌های اندروید.کمی که باهم صحبت کردیم گفت تو کار خاصی نمیخواد انجام بدی،فقط مطلب و عکس و لینک بزار؛باقی کارا با من.
قرار شد صبح فرداش برای نمونه یه پست براش بزنم.

پست اول رو خیلی راحت گذاشتم با اعتماد به نفس بالا گفتم ببین چطوره؟
وقتی دید شروع کرد به گرفتن ایرادات و یکی یکی داشت کاراش واسه هر پستی اضافه تر میشد.خودشم فهمید داره زیاد ایراد میگیره؛گفت یوقت فکرنکنی الکی دارم ایراد میگیرم،سایت یه قوانینی داره که باید اجرا بشه.
تا دو سه روز فقط من پست میزدم و اون اشکالاتمو میگفت و من تصحیح میکردم.البته خیلی مدیر خوش اخلاقی بود و همه‌رو با آرامش برام توضیح میداد.

بالأخره کم کم شیوه صحیح کار دستم اومد و بدون ایراد مطلب میذاشتم.از مدیر هم خبری نبود،منم خیالم راحت بود حتما دارم درست مطلب میذارم که پیامی به من نمیده.
پریشب بهش پیام دادم تا هم از درست بودن مطالبم خیالم راحت شه و هم حق زحمت این یه هفته کارمو بگیرم.
معمولا زود جواب پیامم رو میداد اما اینبار جواب نداد!.

داشتم کم کم نگران میشدم،باخودم گفتم حتما فردا جواب میده. فرداش که دیروز باشه،اول پنج تا پستی که هرروز براش میزدم و زدم بعد گوشیمو نگاه کردم ببینم پیام داده.مطمئن بودم جواب داده حتما.اما باز جوابمو نداده بود!خیلی نگران شده بودم گفتم حتما منو پیچونده.
به دوستم پیام دادم: احساس میکنم بدبخت شدم.
گفت چرا؟...جریانو بهش گفتم،گفت نگران نباش جواب میده.
خلاصه دیشب جواب داد،گفت فردا بررسی میکنم بهت میگم.بعد یه سوال ازش پرسیدم بازم جواب نداد!نمیدونم چرا اینجوری میکنه،خیلی مشکوک شده،خدا بخیر بگذرونه :|

بدرود.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۱:۵۴
میثم ر...ی
سلام دوستان عزیز


چند وقتی هست که خاطره ننوشتم.مثلا این وبلاگ رو زده بودم که خاطرات روزمرمو توش بزارم اما نمیدونم چرا حوصله نوشتم ندارم.
شاید بخاطر کمبود وقته؛یا شایدم بخاطر تکراری بون روزام.نمیدونم خلاصه بخاطر هرچی که هست دستم به نوشتن نمیره.

الآنم میخوام در چند خط خاطره‌مو تموم کنم چون خیلی خستم و خوابم بیاد شدید(تعجب نکنین،این خاطره رو دیشب نوشتم و امروز گذاشتم وبلاگ).
طبق روال چند ماه اخیر منو چند نفر از دوستان که عضو بهزیستی هستیم در یک صندق وام ثبت نام کردیم و باید اولین روز هرماه بریم و قسط ماهیانه مون رو پرداخت کنیم.

دیروز هم که اول ماه آذر بود و ما باید میرفتیم.چند روز پیش هم در گروه مجازی ما که از همین دوستان تشکیل شده بود،اطلاع رسانی شد برای اول ماه.
من همونجا اعلام کردم نمیتونم بیام و موافقت شد.
البته من خیلی ناراحت بودم که این ماه نمیتونم برم اما بخاطر شرایطم و نامساعد بودن هوا سخت بود،هم برای خودم و هم برای خانوادم.
کاملا خودمو آماده کرده بودم نمیخوام برم و به خودم دلداری میدادم که اشکال نداره ماه بعد حتما میری.قرار شد مامانم جای من بره و قسط رو بپردازه.

صبح تازه کارمو تموم کرده بودم داشتم ریزه کارای خودمو انجام میدادم(راستی به تازگی یه کار گرفتم،بعدا درموردش براتون توضیح میدم)که صدای زنگ گوشیمو شنیدم؛نگاه کردم دیدم مددکارم تماس گرفته!گفتم حتما تماس گرفته بگه جلسه کنسل شده.دیدم نههههه جریان چیز دیگست...گفت حتما باید شماهم بیای چون یه مسئول داره میاد و همه هم باید حضور داشته باشن.گفتم یعنی تو این بارون پاشم بیام اونجا؟!؟!؟!

مامانم وقتی فهمید اعصابش خورد شد،گفت مگه میشه تو این بارون رفت بیرون!.حالا اعصاب منم از اون خوردتر.مامانم وقتی وضعیت اعصاب منو دید کم کم خودش آروم شد؛گفت واستا ببینم چه میشه کرد.
خلاصه ما ساعت سه رسیدیم.جلسه اینبار طبقه‌ی دوم بود،با کمک داداشم رفتیم بالا.بعد از سلام و احوال پرسی،یه نیم ساعتی نشستیم دیدم.خبری نیست انگاری.هرکسی قسطو پرداخت میکنه و امضاشو میزنه بعدش مختاره که بره،کسی هم چیزی بهش نمیگه!

پرسیدم مگه قرار نیست مسئول بیاد؟!گفتن بله از صبح چندین بار زنگ زدن گفتن حتما ما میایم میایم میایم...اما یهو بعدازظهر زنگ زدن گفتن یکی از آشناهامون فوت کرده دیگه نمیایم :|||
دیگه نمیدونستم چی بگم :| اعصابم خیلی خورد شده بود.فقط داشتم به مامانم نگاه میکردم که رفتیم خونه چه پوستی ازم میکَنه.
موقع برگشت چندتا کتاب نهضت به من دادن برای تحصیل.

اینم بگم وقتی هم اومدیم مامانم هیچی بهم نگفت،البته اگرم میگفت حق داشت،خیلی روز خسته کننده‌ای بود براش.

شب و روزتون به آرامش...بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۴۹
میثم ر...ی

سلام ، صبح پاییزتون بخیر



میخوام بعداز مدتی خاطره یه روزمو بنویسم.
اول میخوام آخر خاطره‌مو بگم؛شب بود و درازکشیده بودم داشتم با خودم فکر میکردم،به این نتیجه رسیدم خداوند طوری سرنوشت انسان ها رو رغم زده که هیچکس بخاطر مشکل و شرایطی که داره
نتونه به خدا اعتراضی کنه چون همیشه یه تعداد آدم‌هایی هستن که وضعیتشون بدتر از خودشونه.
واقعا دنیای پیچیده‌ایه،هیچکس نمیتونه بگه بدتر از من دیگه کسی نیست.

بگذریم،برسیم به خاطره دیروز...
دیروز هم مثل هرروز صبح از خواب بیدار شدم؛چند روزی هست واسه اینکه دیر از خواب پا نشم گوشیمو روی ساعت ۹ صبح تنظیم کردم تا بیدارم کنه.
بعداز صبحونه خواستم مثل هرروز با لپ تاپ کار کنم،جدیدا از بیکاری زدم تو کار فتوشاپ،دارم تمرین میکنم تا شاید تونستم یکاری از طریقش برای خودم دست و پا کنم.
که یهو داداشم اومد.نشست و باهم گرم صحبت شدیم تا حدود ساعت یازده داداشم رفت.
منم داشتم حرص میخوردم که نشد لپ تاپو بردارم.آخه نزدیک ظهر بود و منم فقط تا ظهر فتوشاپ تمرین میکنم بعدش دیگه فرصت نمیشه.

با خودم گفتم اشکال نداره شب وقتمو بیشتر میزارم واسه فتوشاپ.
وقتی داداشم رفت با اصرار و کمک مامانم روی ویلچر نشستم،چند روزی بود که اصلا نَشسته بودم.
البته از خونه که نمیتونم برم بیرون،همه جا آب گرفتگی و گل و لای.بخاطر همین مجبورم فعلا تو خونه تمرین کنم تا بهتر بتونم از ویلچر استفاده کنم.

بعدازظهر دیدم گوشیم زنگ میخوره،خواهرم کوچیکم بود.برداشتم و باهم صحبت کردیم؛بعداز چندبار خوبی چه خبر و دیگه چه خبر...ازش پرسیدم امشب میاین دیگه.گفت انشاالله میایم.
در اون لحظه بود که فهمیدم شبم نمیتونم فتوشاپ کار کنم،چون در جای شلوغ نمیشه فتوشاپ کار کرد،این کارا نیاز به تمرکز داره.
حدودا ساعت ۷غروب بود که خواهرم اینا اومدن؛منم کارم با لپ تاپ تموم شده بود فقط داشتم دنبال کار میگشتم مثل همیشه.

بعد از چند دقیقه لپ تاپو خاموش کردمو منم به جمع مهمونامون اضافه شدم.
بعداز شام هم کمی نشستن و بعدش رفتن تا به سریال ۸و نیم دقیقه برسن! چیکار کرده این سریال با خانواده‌ها!!!

بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۱
میثم ر...ی