زندگی

۱۵۸ مطلب با موضوع «خاطره زندگی» ثبت شده است


سلام دوستان



مطلب امروز راجبه خاطره مهمونی هست که چند ماه پیش رفته بودیم.

حدود سه ماه قبل بود که ما و خانواده خواهرم خونه‌ی داداشم برای شام دعوت بودیم.
غروب همون روز خواهرم اینا اومدن دنبالمون و باهم رفتیم خونه‌ی داداشم.
اونجا گرم صحبت بودیم یهو برقا قطع شد،همجا تاریک،چشم چشمو نمیدید.حالا داداشم اینا فانوس هم نداشتم.
بهتر تکنولوژی که رو گوشی ها گذاشتن،نصب چراغ قوه است،خداروشکر الآن همه گوشی هوشمند دارن.البته اونجا فقط دو نفرمون داشتیم متاسفانه.گوشی ها رو یجوری جاساز کردیم که نور به همجا برسه.خلاصه یخورده میتونستیم همو ببینیم،تشخیص بدیم کی کجا نشسته.
زمان گذشت تا موقع شام رسید،زن داداشم منتظر بود تا برقا بیان بعدش شام بیاره.اما هرچه منتظر موند برق میل به اومدن نداشت.ناچاراً مجبور شد که سفره رو پهن کنه،اما هنوز امید داشتیم که تا پهن شدن سفره برقا وصل شه.چون تو تاریکی غذا نمیچسبه،نمیدونی داری چی میخوری.
جاتون خالی شام اونشب مرغ بود،گذاشته بودن تو فر عالی شده بود(البته ما که نمیدیدیم،از بوش مشخص بود)زن داداشمم خیلی تعریف میکرد.
به عنوان چاشنی هم دو سه نوع ترشی آورده بود.خلاصه زن داداشم سنگ تموم گذاشته بود اون شب،اما برق نذاشت تا بتونه از زحماتش رو نمایی کنه.
بالاخره هرطوری که بود شام خوردیم.
همینکه شام تموم شد برق اومد،تازه فهمیدیم که چی داشتیم می‌خوردیم،و چه چیزایی رو نخوردیم.
راست میگن که طعم غذا رو باید با چشم بفهمی.

من در اون لحظه یک ذره تونستم روشن دلان عزیز رو درک کنم.واقعا تو تاریکی مطلق موندن خیلی سخته،خیلی صبر میخواد.
به واقع اونا با نور دلشون همجا رو میبینن.

بدرود.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۸
میثم ر...ی

 

 

مثل اینکه دل آسمون هم تو این فصل گرما گرفته،مثل دل من.
مثل اینکه دل آسمون خیلی پره،مثل دل من.
مثل اینکه خیلی دل آسمون میخواد بباره،مثل دل من.
چند روزی هست که آسمون دلگیر شده،گاه گاهی هم می باره.
من همیشه به آسمون حسودیم میشه.
چون اون هرموقع دلش گرفته میتونه بباره و خودشو خالی کنه اما من نمیتونم!.

 

این آهنگ زیبا تقدیم به شما

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۲
میثم ر...ی



امروز صبح،نمیدونم ساعت چند بود فقط میدونم صبح خیلی زود بود.متوجه حرف زدن مامانم شدم.داشت با شوهر خواهرم تلفنی صحبت میکرد.
مثل اینکه شوهر خواهرم کمر درد شدید گرفته و از جاش نمیتونست تکون بخوره،گفت به خواهرم بگه سریعتر خودشو برسونه خونه.
خواهرمم مجبور شد صبح زود بره خونه.

همونطور که در متن قبلی گفته بودم،ما دیروز انگور هارو چیده بودیم تا غوره بگیریم با این اتفاق اما نشد.
البته خواهرم انگور هارو برد خونه تا ببره جایی که ار انگور ها غروه بگیرن.


دیشب سریال پریا خیلی جالب بود،مخصوصا جایی که علیرضا به گلی گفت: فرقی نمیکنه عشق از کجا چطوری بیاد،مهم اینکه دلبستگی باشه و آدمو خوشحال کنه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۰
میثم ر...ی



سلام و عرض ادب به دوستان عزیز


دیروز صبح که به خواهرم زنگ‌ زده بودم گفت بعدازظهر میام برای چیدن غوره ها.چند دقیقه ای از نهارمون نگذشته بود که خواهرم با بچه‌هاش اومدن.بعد یه ساعت مامانم و خواهرم رفتن سراغ چیدن غوره ها.منم آماده شدم که بخوابم اما با سروصدایی که خواهرزاده هام میکردن یه لحظه هم نتونستم بخوابم.منم که حساس،با کوچکترین صدایی بیدار میشم.فقط تو اون یکی دو ساعته قلت میزدم اینور اونور،بیشتر از اینکه استراحت کنم خسته شدم.حدود ساعت شیش بود که غوره چینی تموم شد.
فردا صبح هم باید این انگور هارو ببریم آقای غوره گیر تا برامون به آبغوره تبدیل کنه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۸
میثم ر...ی



واااای دیروز چه روز پر هیجانی رو گذروندم.
عصری تازه از خواب بیدار شده بودم،یه نگاهی به گوشیم انداختم دیدم یه پیام از طرف دوستم به همراه یه لینک از سایت کاریابی برام اومده.
گفت میثم یه کاری پیشنهاد دادن سریع برو تو شخصیش موافقت کن زوووووووود...
منم خیلی سریع لپ تاپو راه انداختم و رفتم به اون طرف پیام دادم،آی دی تلگرامم گذاشتم.
یه کار اینترنتی بود.
به دو سه دقیقه نکشید که بهم ایمیل داد.شمارشو گذاشت گفت من Report هستم اول شما بهم پیام بدین.
منم شمارشو Save کردمو بهش پیام دادم،بعد از کلی انتظار جوابمو داد.

یه توضیحی از کارش داد و گفت کارش خیلی ساده است بخاطر همینم دریافتیش زیاد نیست.
پرسیدم مثلا ماهیانه پنجاه تومن میشه؟گفت نه کمتره آخه کارش خیلی ساده است،مثلا پول اینترنتت در میاد.
با این حرفش همه‌ی ذوق و هیجانم از بین رفت.
نمیدونستم چطور بهش بگم کارو نمیخوام.بنده خدا کلی توضیح داده بود برام از کارش.
منم دیگه ازش تشکر کردمو گفتم شرمنده نمیتونم کارو قبول کنم.

اینم نشد.بازم باید درجستجوی کار باشیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۲
میثم ر...ی



شنبه عجب روزیه ها.مثل اینکه بارون هم همیشه به خودش قول میده فعالیتشو از شنبه ها شروع کنه!


طی پیشبینی های به عمل آمده از طرف کارشناسان هواشناسی محترم کشورمون قرار بود از شنبه یعنی امروز کمی از دمای هوا کاسته بشه و رگبار پراکنده احتمال داده شده بود.

اما مثل اینکه بارون دلش خیلی پر بود و با رگبار پراکنده خالی نمیشد.

الآن که دارم این متنو میزارم قطرات بارون با سرعت و شدت زیاد دارن خودشونو به زمین میرسونن.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۸
میثم ر...ی





دیشب تا 4صبح بیدار بودم
با یکی از دوستان داشتم چت میکردم.
در مورد کار داشتیم صحبت میکردیم.
وقتی داشتم میخوابیدم از مسجد صدای موذن میومد.
کار کار کار... این بیکاری در جامعه داره غوغا میکنه.
بعد از ما توقع داشتن چند فرزندی دارن.
من الآن تو خرج خود یک نفرم موندم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۸
میثم ر...ی

سلام به شما دوستان





من از بچه‌گی تاحالا دوست خاصی نداشتم،چون بیشتر خونه هستم و بیرون نمیرم واسه همین نشد با هم سن و سال های خودم آشنا شم و به اصطلاح دوست بشیم.البته این یک سال اخیر دوستای مجازی خوبی پیدا کردم و به دنبالش با خیلی از دوستای بیرون فضای مجازی هم آشنا شدم.اما با دوستی که امروز باهاش آشنا شدم با دوستای دیگه‌ام فرق داره......


امروز عصر مثل همیشه من سیستم رو روشن کردم تا کارامو انجام بدم.برای اینکه آرامش بیشتری داشته باشم موسیقی گذاشتم پخش شه و صداشم زیاد کردم.یهو احساس کردم یکی داره صدا میزنه،سریع آهنگو قطع کردم یه نگاه به بیرون انداختم دیدم بعله،هم محلی مونه داره میاد بالا.
مامانم رفت بهشون خوشآمد گفت و خانمه با پسرش عباس اومدن تو نشستن.
مادرم با اون خانم گرم صحبت بودن و پسرش هم هی قایمکی یه نگاهی به لپ تاپ مینداخت و زود سرش رو مینداخت پایین.مامانم بهش گفت اگه میخوای برو پیشش بشین نگاه کن اما عباس خجالت کشید چیزی نگفت.

این پسر اینقدر مظلوم و خجالتی بود که من معمولا دلم واسه بچه‌ها نمیسوزه اما دلم براش سوخت گفتم بیا توهم پیشم بشین دارم کار میکنم نگاه کن.
یعنی خجالت کشیدنش در حد دخترایی بود که براشون خواستگار میاد.البته نه دخترای الآن ها،دخترای دهه ۶٠ به قبل.دهه ۷٠ به بعد دامادها خجالتی ترن.
 
خلاصه مدتی نگذشت که عباس کم کم شروع کرد به صحبت کردن و سوال پرسیدن،کنجکاوی بچه‌گانش تازه داشت گل میکرد.اولین سوالشم این بود: چند سالته؟
منم که رو گفتم سنم حساسم،اولش سعی کردم یجوری بپیچونم بعد دیدم راه نداره سنم رو گفتم.
بعدش گفتم تو هم که یازده سالته.از اینکه سنش رو میدونستم تعجب کرد بچه!
خلاصه همینجوری شروع کردیم به صحبت کردن و اونم به سوال پرسیدنش ادامه داد.
منم مجبور شدم زندگی نامه ام رو براش تعریف کنم،از ابتدا تا اکنون.
آخرشم که داشتن میرفتن عباس بهم گفت دو سه روز دیگه حتما میام بهت سر میزنم.
اونجا بود که به خودم قول دادم دیگه دلم واسه هیچ بچه‌ی غریبه‌ای نسوزه.
شاعر میگه چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.
گمانم شاعر اینو واسه من سروده.

اما بچه‌ی خوبی بود،اگرم کمی پر حرفی کرد بخاطر غریزشه که همه بچه‌ها دارن.
این حرفامم شوخی بود،جدا از بعضی شیطونی هاشون بچه‌ها همیشه شیرینن و دوست داشتنی
.

بدرود.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز





ایندفع خاطره ام با خاطرات دیگه ام کمی فرق داره.آخرش زیاد سرانجام خوشی نداره.نمیدونم بگم از بد شانسیمه یا خوش شانسی.اصلا یه سوال: آیا باریدن باران بدشانسی محسوب میشود؟
بهتره موضوع این خاطره باشه باران تابستانه در گیلان.
باران بهاره و پاییزی داشتیم اما باران تابستانه نداشتیم که اونم دیروز رونمایی شد.اونم نه ازین بارون‌های ملایم و دو نفره،بارونی که اگه یک دقیقه بری زیرش انگار رفتی زیر دوش حموم!.



سخن کوتاه کنیم و بریم سر وقت خاطره...
اگه خاطره قبلیم رو خونده باشین گفته بودم پنجشنبه ۱۷تیر یه گردهمایی قراره بزاریم،اما بنا به دلایلی گردهمایی پنجشنبه لغو شد،موکول شد به صبح شنبه ۱۹تیر،یعنی دیروز.
من روز قبلش کلی به خودم رسیدم و خودم رو آماده کردم.
هوا هم اون روز عالی بود،آسمون صاف و آفتابی.
شبش که خواب بودم،نصف شبی یه لحظه شندیم صدای بارون داره میاد اونم چه بارونی،باخودم گفتم بارون‌های که تابستون میاد لحظه‌ایه،دو دقیقه دیگه قطع میشه؛چشمامو بستم و باخیال راحت خوابیدم.
صبح با صدای مامانم بیدار شدم که میگفت نمیخوای بیدار شی؟دیر شدا.
وقتی چشمامو باز کردم دیدم بارون با همون شدت داره میباره،یخورده به خودشم استراحتم نداده.
مامانم میگفت میبینی بارونو،با این وضعیت گردهمایی تعطیل نمیشه؟
منم سریع پیام دادم تا مطمئن شم گردهمایی کنسل نشده!.وقتی پرسیدم گفتن نه برنامه سرجاشه.
منم بلند شدم،صبحونه خوردم،لباس پوشیدم و آماده شدم سر وقتش که برم.با خواهر و داداشمم هماهنگ کردم که برای کمک به من بیان و باهم بریم.
اما این بارون خیال قطع شدن نداشت،لحظه به لحظه شدیدتر میشد.منم دیگه به شک افتاده بودم برم یا نه.
به عنوان آخرین شانسم یه پیام دیگه فرستادم تا ببینم اوضاع چجوری و چند نفر اومدن.جواب داد که فقط سه چهار نفر اومدن،فیلم برداری هم که قرار بود بیاد نیومده،شمام اگه سختته نمیخواد بیای.منم دیدم که اوضاع اینجوریه،گفتم باشه پس منم نمیام.
اما اعصبابم خیلی خورد شد،تاحالا اینجوری تو ذوقم نخورده بود.
این همه برنامه ریزی و هماهنگی،بعدش هیچی.
بعدازظهرش پیام دادم پرسیدم گردهمایی چطور بود؟گفت کلا کنسل شد.

اما از حق نگذریم بارون خیلی قشنگی بود.من حیف اعصابم خورد بود وگرنه میرفتم روی ایوون و از نزدیک بارونو تماشا میکردم.

اینم یک روز دیگه از زندگی من،اینم رفت جزء خاطراتم.

بدرود.


۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۳
میثم ر...ی
سلام دوستان

طاعات عبادات تون قبول درگاه حق





بعد یه مدت طولانی یه مطلب آماده کردم که بزارم تا وبلاگ یه جونی بگیره،چند وقتی هست بهش سر نزدم کلی گرد و خاک روش نشسته بود.

تو این مدت حوصله‌ی نوشتن نداشتم،ماجرای خاصی هم نبود.فقط چند بار خواهرم که فاصله‌ی روستاشون با ما زیاد نیست اومدن اینجا.
البته ماجرای کاری تو این چند روز زیاد داشتم،اول یکارم رو از دست دادم بعد خداروشکر یکار جدید پیدا کردم اما بازم یکار دیگه ام رو ازم گرفتن،دیگه نتونستم اینو جایگزین کنم،آخر ضرر کردم.

تا دیروز که داشتم با مادرم صحبت میکردم
،گفتم امیدوارم بعد ماه رمضون زود گردهمایی بزارن.
انگار خدا صدامو شنید،وقتی خوابیدم و بیدارم شدم به گوشیم که نگاه کردم دیدم از طرف مددکارم برام پیام اومده که پنجشنبه همین هفته (یعنی ۱۷تیر) گردهمایی داریم.
گفت قراره همون مصاحبه‌گرایی که اومده بودن ازم مصاحبه گرفته بودن،اون روز هم میخوان بیان و از گردهمایی مون فیلم بگیرن.

حالا ما آخر هفته کلی مهمون داریم،البته مهمونا خانوادگیه،خواهرام قراره بیان و حالا ببینیم دیگه کیا میان.خلاصه خونه‌ی ما قل قله ست.احتمالا دست جمعی بریم گردهمایی.اگه اینجوری بشه عالی میشه.

حالا منتظرم زودتر پنجشنبه بیاد و برم دوستامو ببینم.

در این روزای پایانی ماه مبارک رمضان انشاالله هرچی حاجات خیر برآورده شه و از همه تون التماس دعا دارم.


بدرود.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
میثم ر...ی