
تو این سه روزی که گذشت،خواهرام و داداشم با خانوادههاشون مهمون ما بودن.هرساله اگه شرایط مناسب باشه میان تا در هیئت و مراسم عزاداری زادگاهشون حضور داشته باشن. امسال هم خواهر بزرگم از قزوین خودشو رسوند؛داداش کوچیکم و خواهر کوچیکمم که فاصلهی زیادی با ما ندارن اومدن خونهمون. اما هرکدوم به ترتیب که در ادامه توضیح میدم(حوصله کنین و تا آخر بخونین😉)
غروب پنجشنبه خواهر بزرگم اینا رسیدن شمال.چند دقیقه اومدن خونهمون موندن و بعداز یه سلام و احوال پرسی،رفتن خونهی پدرِ شوهر. موقع رفتن گفتن که فردا بعدازظهر (جمعه) میایم خونهتون.
فرداش که احتمال داشت داداش کوچیکم اینام بیان خونهمون،مادرم به زن داداش بزرگم تماس گرفت و برای شام دعوتشون کرد. البته داداشِ زن داداشم که پسرداییم باشه شام مهمون داداشم اینا بود.و به این ترتیب مادرم پسرداییم رو هم دعوت کرد.(داداش و زن داداشم پسردایی دخترعمه هستن).
بعدازظهر جمعه خواهر بزرگم اومد. و همچنین خواهر کوچیکم که قرار بود شنبه بیاد،به اصرار بچههاش به همراه خواهر بزرگم اومدن خونهمون. و بعدش زن داداشم با داداشش اومدن. ماجرای دوستی و صمیمیت منو پسرداییم رو نوشتم.دوستیمون خیلی قدیمی و صمیمیه. بخاطر همین وقتی اومد باهم نشستیم یه گوشه شروع به صحبت کردیم.
همون شب خواهرام رفتن هیئت،خواهر بزرگم برای هیئت عزاداری اومده بود و دیگه طاقت موندن نداشت.رفتن و ماهم خونه موندیم.گفتن زود میایم و واقعا زود اومدن. خلاصه اون شب گذست و زن داداشم پسرداییم بعد شام رفتن.
فرداش که روز شنبه بود،ظهرش خواهرزادم که در حال گذرندون دوره خدمتشه،باگرفتن چند روز مرخصی اومد خونهمون. در اون روز من منتظر بودم اگه دسته عزاداری به مسجد محلهمون آوردن،من سریع با ویلچر برم برسم بهشون اما استثنائاً امسال هیچ هیئتی از جلو خونهمون رد نشد. اما شبش که شب عاشورا بود همگی رفتیم مسجد و در هیئت حضور داشتیم. خلاصه پس از ۱٠روز انتظار در یه مراسم عزاداری شرکت کردم! حدود سه ساعت موندیم و بعدش برگشتیم خونه.
روز یکشنبه،روز عاشورای حسینی.صبح دیروز خواهر بزرگم صبح زود رفت خونهی پدرشوهرش تا زودتر حرکت کنن به سمت قزوین که به ترافیک نخورن. همونطور که گفتم امسال خیلی دوست داشتم با ویلچر به همراه دستهی عزاداری محلهمون برم تا اون زیارتگاهی که همهی دستههای عزاداری مقصدشون اون مکانه.اما مسیر راه خیلی طولانی بود و به پایان مسیر نمیرسیدم. به همین دلیل ما مثل هرسال با ماشین رفتین همونجایی که تمام دستههای عزاداری از همون مسیر رد میشن تا به مقصد برسن. امسال هم خیلی جای خوب تونستیم ماشین رو پارک کنیم و من میتوتستم با فاصلهی نزدیک دستهها رو تماشا کنم.
تماشای زنجیر و زنها و شور عزاداری به من حس خوبی میداد. مخصوصا که بعضی دستهها به همراه علم میومدن! دیدن این علم ها واقعا لذت بخش بود. البته من کاملا با حمل علم مخالفم چون هم از نظر شرعی و هم از نظر سلامت بدنی این کارو تایید نمیکنن. اما تنها چیزی که خیلی خیلی آزاردهنده بود و منو به فکر فرو برد: نوع حجاب بعضی از دخترخانم های حاضر در این دستهها بود.گاهی وقتا احساس میکردم که انگار این مراسم رو با مراسم جشن در سالنهای سر پوشیده اشتباه گرفتند.
خواهر من،مراعات لطفاً! بگذریم...
حدود ساعت دوازده بود که حرکت کردیم به سمت خونه.البته مثل هرسال اول رفتیم به جستجوی غذا نذری. یه دوری که تو شهر زدیم چند پرس غذا قسمتون شد و رفتیم خونه.
بعداز صرف غذا بهترین فرصت بود برای خواب،مخصوصا برای من که حسابی خسته شده بودم. یکم که خوابیدم، دیدم خواهرم و داداشم اینا آماده شدن و دارن میرن.منم یه لحظه چشمامو باز کردم و بعد خداحافظی باز به خوابم ادامه دادم. معلومه خیلی کمبود خواب داشتم چون بعد دو ساعت بزور بیدار شدم!.
دهه محرم امسال خیلی زود تموم شد،خیلی زودتر از سالهای گذشته.نمیدونم چرا! امیدوارم عزاداریامون هرچند ناچیز اما قبول بوده باشه.
✍️دوشنبه ٠۲:۲٠ بامداد.