زندگی

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

زندگی


سرآغاز خاطره،بازم باید یه توضیح کوچیکی بدم.این خاطره‌ی روز دوشنبه ۲۶تیر هست.📅

دو سه روزی بود که دمای هوا رو به افزایش بود.بعد از دو هفته خنکی بازم هوا حسابی داشت گرم میشد.🤗

ما هنوز خونه‌ی خواهرم اینا بودیم.و من از بیکاری زیاد بی حوصله شده بودم
🙁.حال دلمم اصلا خوب نبود😞.کمبود نت،نبود لپ تاپ.هیچ وسیله‌ای نبود که بتونم وقتم رو باهاش بگذرونم؛تنها وسیله‌ی سرگرم کننده تلویزیون بود که الحمدالله هیچ برنامه‌ی خاصی نداشت🙄 .تصمیم گرفتم برم رو ایوون بشینم به گل و گیاه و فضای حیاطشون نگاه کنم بلکه یخورده دلم وا شه.😌

رفتم رو ایوون و همون اول سیم کارتای گوشیمو جابجا کردم.سیم ایرانسل رو گذاشتم تو سیم1 تا بصورت 3G بشه استفاده کرد.یه شارژ دو تومنی زدم و نت رو روشن کردم
🙃.دو روزی میشد که به نت وصل نشده بودم.این اتفاق در نوع خودش بی سابقه بود! سریع رفتم تلگرام دیدم گروه دوستانه‌مون فقط دو سه تا پست گذاشتن.تو پی وی هم هیچ خبری نبود؛نه حالی،نه احوالی...!😐

موقع نهار شد و من اصرار داشتم نهارو روی ایوون بخوریم اما همه به دلیل گرمای زیاد موافقت نکردن و منم زورم به چند نفر نرسید و مجبور شدم قبول کنم.😒

اما عصری همگی رفتیم رو ایوون و یه چای دبش قند پهلو خوردیم☕️🍚،جای همگی خالی.
شوهرخواهرمم بعدازظهرش از زنجان اومده بود خونه با یه زنبیل ماهی
🐠  که خودشون صید کرده بودن.

پایان بخش سوم.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۱
میثم ر...ی
زندگی


اگه خاطره‌ی قبلم رو خونده باشین،گفتم که ما شنبه عصر رفتیم خونه‌ی خواهر کوچیکم.و این خاطره‌ای که نوشتم برای روز یکشنبه ۲۵تیر هست.

صبح روز یکشنبه خواهرم به همراه مادرم رفتن دکتر.خواهرزادمم باهاشون رفت تا به کلاس زبانش برسه.منو برادرزادم خونه تنها موندیم.و این زمان بهترین فرصت بود برای گپ های دو نفره
😇.شروع به صحبت کردیم،از هر دری گفتیم... از اتفاقات روزمره گفتیم تا زنده کردن خاطرات گذشته.معمولا منو برادرزادم که تنها میشیم حرف برای گفتن زیاد داریم.گفتیم و گفتیم تا به وقت ظهر رسیدیم.شوهرخواهرم اومد خونه و بعداز چند دقیقه مادرم اینا اومدن.

بعداز نهار همه داشتیم استراحت می‌کردیم. بقیه خواب بودن،منو برادرزادمم بااینکه گیج خواب بودیم
🤢 اما لذت صحبت، خواب رو از چشمامون گرفت؛مخصوصا من که تنهام و هم‌صحبت ندارم،بیشتر ازین فرصت‌ها استفاده میکنم.
میون این صحبت‌هامون،صحبتی شد که ممکن بود سرنوشت زندگیم تغییر کنه
😊 اما در پایان نشد که بشه!🙁 بگذریم.

ساعت حدودا ۵ بعدازظهر بردارزادم رفت خونه.منم هرچقدر سعی کردم بخوابم اما اصلا نمیشد با اتفاقی که افتاد، تو جونم آشوب بود
😓 .عصر همون روز هم شوهرخواهرم با رفقاش رفتن زنجان ماهی گیری🎣.میگفت یه دریاچه‌ای تفریحی هست مخصوص ماهی گیری با قلاب.

پایان بخش دوم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۵
میثم ر...ی