سلام دوستان عزیز
بالاخره روز پنجشنبه ۱۳ خرداد فرا رسید،همون روزی که قراره با دوستان یه دور همی خوب و شاد داشته باشیم.که من بیشتر از ۱٠روز که انتظار این روز رو میکشیدم چون کمتر پیش میاد با دوستان دور هم جمع بشیم.
قرار بود همگی ساعت پنج عصر در یه فضای سبز که قبلا پیشبینی شده بود حاظر باشیم.
بخاطر تأخیر بعضی از دوستان ماهم مجبور شدیم دیرتر راه بیافتیم.
ساعت پنج به من خبر رسید که یه سری بچهها که از یه مسیر دیگه میخواستن بیان راه افتادن.منم که نیم ساعتی بود آماده و منتظر بودم رفتم تو ماشین نشستم تا خواهرو مامانمم بیان راه بیافتیم،همینکه داخل ماشین نشستم یه قطره بارون خورد به شیشهی ماشین.
خلاصه خواهرم اینا اومدن راه افتادیم و همینطور قطرات بارون داشت شدید تر میشد.
یاد حرف دو روز قبل منو خواهرم افتادم که درمورد هوا و بارون داشتیم صحبت میکردیم:من میگفتم خدا کنه روز گردهمایی بارون نشه؛خواهرم به شوخی گفت خوبه تا پنجشنبه آفتابی باشه بعد دقیقا از ساعت پنج بارون شروع کنه به باریدن،منم گفتم نه بابا دیگه انقدر من بدشانس نیستم.بعد دوتایی خندیدیم و این بحثو اصلا جدی نگرفتیم.اما حرفای به ظاهر شوخی خواهرم داشت به واقعیت تبدیل میشد.هرچقدر ما جلوتر میرفتیم بارون هم داشت شدیدتر می بارید.
حالا منو خواهرمم همینجور باهم شوخی میکنیم و میگیم نکنه همینکه رسیدیم اونجا بهمون بگن بخاطر بارون گردهمایی کنسل شده،جمع کنیم بریم خونه!منم میگفتم و میخندیدم اما تو دلم آشوبی به پا بود،واقعا داشتم به بدشانسیم ایمان میآوردم.اما همینکه رسیدیم بارون قطع شد خداروشکر.وقتی رسیدیم زنگ زدم به یکی از بچهها و آدرس دقیقی رو که اونجا مستقر شده بودن رو ازش گرفتم.
وقتی رسیدیم دیدم همهی بچهها جمع شدن و رو یه سکو نشستن.ما هم با برادرزادم که از یه مسیر دیگه اومده بود همزمان رسیدیم و به جمع دوستان اضافه شدیم،و با همهی بچهها سلام و احوال پرسی کردیم،دوستان هم مثل همیشه گرم صمیمی به ما خوشامد گفتن و همگی نشستیم(التبه چندتا بچهها چون جا نبود مجبور شدم سرپا واستن).
همهی بچهها لطف کرده بودن کلی خوراکی آورده بودن.از میوههای فصل گرفته تا نون محلی و کلی تنقلات.
اینم قسمتی از خوراکی هایی که دوستان زحمت کشیدن
همینطور که داشتیم صحبت میکردم یه زمزمههایی شنیدم که میگفتن یه دوست دیگه قرار به ما اضافه بشه.
چند دقیقه ای گذشتم دیدم یه آقای باکلاس اومده و داره با چند نفر از بچهها صحبت میکنه(اینم بگم ماهم با کلاس هستیما اما اون یخورده باکلاس تر از ما بنظر میرسید).
خلاصه حرفاش که با اون دوستان تموم شد همه مونو روی سکو جا داد و به ما گفت همه برگردیم طرفش تا بهتر بتونیم به حرفاش توجه کنیم.
اونجا بود که من متوجه شدم که این آقا سخنران و میخواد برامون سخنرانی کنه.
ایشون از سن دوازده سالگیش شروع کرد برای ما تعریف کردن از زندگیش که چطور با درآمد کم تونسته الآن به این مقام و جایگاه شغلی برسه.میگفت با فروش ساندویچ نیمرو شروع کرده و کم کم به درآمد بیشتری رسیده و بعدش چندبار شغلش رو عوض کرده،با کلی سختی و تلاش الآن شده یکی از بهترین نمایندهای بیمه در ایران.
میون صحبتاش هم گفت حالا برای شما دوستان هم پیشنهاد کار دارم.
من بااین حرفش کلی ذوق کردم!همیشه هرجا صحبت از پیشنهاد کار میشه من خیلی خوشحال میشم اما بعدش متاسفانه هرکدوم به یه دلیلی اون کار جور نمیشه برام.
خلاصه این آقا یعنی آقای خانی همینجور به صحبتاش ادامه داد و درمورد کاری که قرار بود انجام بدیم توضیح میداد.حرفاش خیلی زیبا و وسوسه برانگیز بود و همهی بچهها تحت تاثیر قرار گرفته بودن(از جمله خودم)،و همه با دقت به حرفاش گوش میدادیم،هرکدوم از بچهها هم کلی سوال ازش پرسیدن،که کارش چیه و چجوری باید این کارو انجام بدن و درآمدش چقدر و...
آقای خانی هم خیلی با حوصله به همهی سوالهامون جواب میداد و خیلی هم تشویق مون کرد که حتما این کارو جدی بگیریم و دنبال کنیم تا به موفقیت برسیم چون هم درآمدش خوبه و هم یه کار خیره و به دیگران میتونیم کمک کنیم.
سرتون رو درد نیارم،آقای خانی بیشتر از دو ساعت برای ما صحبت کرد.
جالب اینجاست در طول صحبتش همه بادقت داشتیم به حرفاش گوش میدادیم،وقتی هم که داشت میرفت چندتا از بچهها دورش جمع شدن و کلی سوال ازش پرسیدن،اما همینکه رفت همه صدای اعتراض مون بلند شد که چرا این آقا انقدر صحبتش طول کشید و نذاشت ما به دور همی مون برسیم.
مثل اینکه آقای خانی با هماهنگی یکی از دوستان اومده بود تا برامون صحبت کنه اما همین دوست مونم نمیدونست که دو ساعت صحبتای این آقا طول میکشه.
به هر ترتیب این گردهمایی مونم به این شکل به پایان رسید.
کلا دور همی خوبی و مفیدی بود؛هم دوستان همدیگه رو دیدیم و دیداری تازه شد،و هم با گوش دادن صحبتای آقای خانی که قسمت اول صحبتاش در مورد انگیزه و تلاش برای موفقیت در زندگی،و بعدش هم پیشنهاد کاری که دادن باعث شد تا ما تلاش مونو بیشتر از قبل برای موفقیت کنیم و یه امید کوچولو هم برای فراهم شدن یه شغل خوب پیدا کنیم.
مثل همیشه هم آخر گردهمایی چندتا عکس گرفتیم که به یادگار بمونه.
واقعا هم این روز با اینکه فقط داشتیم به سخنرانی گوش میدادیم اما روز جالبی بود و میتونه یک روز خاطره انگیز برامون باشه.
ساعت حدوداً هشت و نیم بود وسیلهها رو جمع کردیم و همه دوستان باهم خداحافظی کردیم و هرکی رفت پیِ زندگی خودش.
اما نشد ما همون موقع راه بیافتیم،خواهرزادهام گیر دادن که باید بریم قسمت شهربازی پارک تا یه کم اونجا بازی کنیم.
خواهرمم مجبور شد ببرتشون.به همین دلیل منو مامانم نیم ساعتی تو ماشین منتظر موندیم تا بیان.
ساعت حدود ۹شب بود که از پارک حرکت کردیم به سمت خونهی خواهرم اینا.
رسیدیم خونه نشستیم و درمورد اتفاقات اون روز باهم تبادل نظر کردیم،و همهی ماجرا رو برای شورخواهرم تعریف کردیم.وقتی که به قسمتش کارش رسیدیم،شوهرخواهرم سریع گفت این وعد و وعید ها همش الکیه و دلخوش کنکه،خیلیا رفتن سر همچین کارا و به جایی نرسیدن و پشیمون شدن.با این حرفش هرچی شوق و ذوق برای کار داشتیم پرید.
خلاصه امروز هم با تمام ماجراهاش به پایان رسید و یک خاطرهٔ خوب در یک روز ابری برام بجا موند.
امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم.....بدرود.