زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پذیرایی از مهمان» ثبت شده است

سلام دوستان دوست داشتنی


                                                   

خواستم خاطره دیروز صبحمو براتون بنویسم.
دیروز صبح یکم زودتر از روزهای قبل بیدار شدم،یکم با سیستم کار داشتم و چون تازه وبلاگ ساختم،خواستم تکمیلش کنم.
کسی هم خونه نبود.اینو بگم که فقط منو بابا و مامانم باهم زندگی میکنیم،بقیه خواهر برادرام ازدواج کردن.
یکم سخت پسندم نمیتونم هر دختری رو به همسری بپزیرم.
البته خانوادم میگن الکی با این حرفا خودتو گول نزن،تو اگه بری هم خواستگاری هیچکی قبولت نمیکنه!.
بگذریم،اصلا نمیدونم چرا موضوع کشید اینوری!
داشتم میگفتم که پشت سیستم نشسته بودم و داشتم کارامو انجام میدادم،و تنهاهم بودم.
که یِهو یکی صدا زد،از صداش متوجه شدم که زن داییمه.
تعارفش کردم اومد بالا پرسید مامانت کجاست گفتم رفته بیرون.دیدم نشست،اونجا بود که من عزا گرفتم چون من زیاد حرف نمیزنم و بیشتر گوش میدم اما اینجا مجبور بودم منم حرف بزنم.
یکم که باهم احوال پرسی کردیم.از خواهر بردارم پرسید گفتم خوبن سلام دارن.
دیدم دیگه حرفی نمونده،منم از دختر دایی و پسر دایی هام پرسیدم و خلاصه از همه بچه‌هاشو نوه‌هاش پرسیدم،دیدم تازه نیم ساعت گذشته!
ای وای دیگه چی بگم؟!
هرچی حرف میزنیم این ساعت نمیگذره،مامانمم نمیاد.ای خدا!
دیگه مجبور شدم سیستم رو خاموش کنم فقط باهاش صحبت کنم.
فکرنکنین بچه‌ها من مهمان دوست ندارما،نه.من حرف واسه گفتن ندارم،بیشتر شنونده ی خوبی هستم.
سر تونو درد نیارم،زنداییم دو ساعتی خونه ما موند.دیگه دم ظهر بود.
زن داییم یه نگاهی به ساعت انداخت و گفت دیگه ظهر شده،باید برم.به مادرت بگو اومدم و نبودی.
منم کلی معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید دیگه انشالله دفع بعد بازم میاین جبران کنیم.
خلاصه زن داییم رفت و مامانم نیومد.
من خیلی بدشانسم.دو بار دیگه هم تنها بودم زن عموم اومده بود.
امیدوارم از مطلبم خوشتون اومده باشه.و برام نظر بزارین بگین همچین اتفاقی براتون افتاده یا نه.
زندگی تون شاد شاد...بدرود.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۲
میثم ر...ی