زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ویتامین دی» ثبت شده است

denj-meysam.blog.ir

 

چند روز پیش بنا به دلائلی که در ادامه خواهید خوند،ما رفتیم خونه‌ی خواهر کوچیکم...


از بامداد دوشنبه شروع میکنم.خوابیده بودم که صدای مادرم بیدارم کرد.با یه صدای گرفته گفتم چی شده😕 .گفت چرا صرفه میکنه؟.وقتی بیدار شدم متوجه صرفه ها و درد گلوم شدم.دیگه نمیتونستم بخوابم؛صرفه خیلی اذیتم میکرد😣 و خوابمم پریده بود.به سختی بعد از کلی بیداری خوابم برد.صبح دوشنبه هم باید زود بیدار میشدم چون مادرم نوبت دکتر داشت و قرار بود خواهر کوچیکم صبح زودتر بیاد و اول بریم به نوبت دکتر مادرم برسیم،بعدش بریم خونه‌ی خواهرم.

ساعت از ۹ صبح گذشته بود که خواهرم اومد.ماهم تقریباً آماده شده بودیم.کم کم وسیله‌ها رو داخل ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم به سمت مطب دکتر
🚗 .تا مادرم نوبتش بشه و ویزیت بشه،حدود دو ساعت طول کشید.منم تو ذل آفتاب☀️ به اندازه کافی ویتامین دی جذب کردم.موقع برگشت خواهرزادم از شیرینی فروشی یه کیک تولد کوچیک برای تولد خودش خرید.

وقتی رسیدیم خونه‌ی خواهرم اینا،من تو ایوون خونه‌شون نشستم و مشغول دیدن گل‌های
💐 رو ایوونش و سرسبزی🌱 حیاطش و درخت‌های میوه‌اش🌳 شدم.فضای خیلی زیبا و دلنشینی🤗 هستش.البته خب حیاط ماهم همه‌ی این‌ها رو داره(میوه و سرسبزی و گل گیاه) اما خونه‌ی خواهرم اینا همه چیز با نظم هستش و یه زیبایی خاصی داره.
موقع نهار همه رفتیم تو.....دیگه چیز گفتنی نیست تا وقت شام.

ما همه مشغول شام بودیم خواهرزادم که فقط ۵ سالشه، بی حال رو مبل لم داده بودو میگفت تلبُّد آجی(منظورش تولد آبجی)
😍 کی شروع میشه؟تلبد شروع کنین دیگه...و همینجور این جملات رو تکرار میکرد و اصرار داشت که تولد سریع‌تر شروع شه.مشخص بود خستگی و بیخوابی بهش چیره شده و توان بیدار موندن رو نداره.
خلاصه شام تموم شد و زمان شروع تولد رسید.

خواهرزادم کیک تولد دوازدهمین سال تولدش رو گذاشت روی میز و با چندتا شمع تزئینش کرد
🎂 .بعدازظهرشم اتاق رو برای تولد آماده کرده بود.🎈
لامپ ها رو خاموش کرد و فشفشه ها رو روشن کرد.بعدشم شمع ها رو فوت کرد و ماهم براش آرزوی سلامتی و سرزندگی و موفقیت کردیم.
بعدش نوبت قاچ کردن و تقسیم بندی کیک رسید
🍰 اما همه‌مون تا حد انفجا شام خورده بودیم و فقط یه ذره چشیدیم.کیک ها موند برای فردا.

همون شب استقلال میهمان العین امارات بود که من فقط نیمه‌ی نخستش رو نگاه کردم چون همه خواستن بخوابن نمیشد نگاه کرد.البته منم کسالت جزئی داشتم و بهتر بود زودتر بخوابم.
تلویزیون رو خاموش کردیم؛منم هم به دلیل خستگی و هم نبودن نت
🙁 زود خوابیدم.صبح فرداش که روز سه شنبه بود،بعداز صبحونه باز رفتم رو ایوون و از وزیدن نسیم خنک و طیبعت زیبای🍃 اطرافم استفاده کردم.

عصری خواهرم ما رو رسوند خونه‌مون.وقتی رسیدیم خونه مادرم از اتاق با یه گنجشکی که در دستش بود اومد بیرون
🐦 .مثل اینکه ما نبودیم گنجشکه از تو لوله بخاری اومد تو اتاق و دیگه نتونست بره بیرون.
وقتی آورد نگاش کردیم،متوجه شدیم فقط یه پا داره،و مشخص بود از اول یه پا داشته و وقتی بدنیا اومده یه پا نداشته
☹️ .خیلی هم گشنش بود،مادرم میخواست براش دونه بریزه اما ترسیده بود و مطمئناً از دست ما دونه نمیخوره.ماهم تو فضای آزاد پروندیمش تا به زندگیش برسه.

با گوشی دنبال خبر بودم که برام پیام اومد.از نوار بالای صفحه‌ی گوشی پیام‌ها رو دنبال میکردم که متوجه شدم یکی از مدیران سایت که براش پست میزدم،خیلی غیر مستقیم و محترمانه عذرمو خواست
😐 .بدین ترتیب من یکی از کارامو از دست دادم.

همون شب خواهرم خونه‌مون موند و صبح فرداش رفت خونه.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۹
میثم ر...ی