زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن خاطره قدیمی» ثبت شده است



روزی که گذشت خیلی روز معمولی بود و هیچ ماجرایی پیش نیومد که ارزش نوشتن تاشته باشه.به همین دلیل میخوام یه خاطره قدیمی رو بنویسم که شما بخونین و هم به یادگار بمونه.

این خاطره برمیگرده به حدود بیستو یکی دو سال پیش،یعنی من حدوداً شیش هفت سالم بود.


اون زمان ها ما یه خونه کاهگلی داشتیم.بیشتر روزها هم منو یه خواهرم خونه تنها بودیم.پدر مادرم بخاطر کار کشاورزی میرفتن بیرون.ما تو حیاط یه حوض کوچیک داشتیم،خواهرم همیشه ظرفارو واسه شستن میبرد لب حوض.منم همیشه روی چارجوب در می نشستم و بازی میکردم.خواهرمم هردفع که میرفت چندبار ازم میپرسید ساعت چنده؟منم چون ساعت بلد نبودم،میگفتم عقربه کوچیکه رو چه عددی و عقربه بزرگه رو چه عددی.بعدشم سریع ازش میپرسیدم الآن ساعت چند میشه؟...

یکی از روزها مثل روال گذشته خواهرم ازم ساعتو پرسید منم گفتم عقربه کوچیکه روی ۱٠ ، عقربه بزرگه روی ۲.بعدش وقتی پرسیدم ساعت چند میشه؟گفت ۱٠ و ۱٠دقیقه.با گفتنش تعجب کردم،خیلی برام جالب بود که اعداد ساعت و دقیقه یک شکل باشن.
ازش پرسیدم یعنی هربار عقربها به این صورت قرار بگیرن ساعت ۱٠ و ۱٠دقیقه میشه....

دیگه از اون روز به بعد همیشه یه چشمم به ساعت روی دیوار بود که هر وقت ساعت ۱٠ و ۱٠دقیقه شد به خواهرم بگم.فرقی هم نمیکرد که خواهرم ساعتو ازم سوال کنه یا نه،فقط منتظر بودم ساعت به اون زمان برسه بهش بگم.

دوران خیلی خیلی شیرین و جذابی داشتیم،با تمام مشکلاتی که بود اما همه گرم و صمیمی کنار هم بودیم و سختی هارو خیلی زود فراموش میکردیم.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۴
میثم ر...ی