روز چهارشنبه ۲۸تیر📅
،برای من با استرس شروع شد😕.چون مادرم نوبت دکتر داشت و به همراه خواهرم رفتن.و هرموقع مادرم خونه نباشه من استر دارم،مخصوصا اگه صبح باشه و من خواب باشم.
مادرم اینا صبح زود،وقتی که من خواب بودم رفتن.شوهرخواهرم و خواهرزادههام خونه بودن.اونطور که گفتن به علت شلوغی مطب مادرم اینا تا ظهر نمیتونستن برگردن😐 اما زمان زیادی از رفتنشون نگذشته بود که حس کردم تو آشپزخونه یه صدای پچ پچ میاد.اول فکرکردم خواهرزادههامن،اما بعد فهمیدم نه مادرمه!😀
خیلی خوشحال شدم.تعجب کردم چقدر زود برگشتن!. اما وقتی دلیلشو پرسیدم گفتن دکتر رفته بوده مرخصی، بدون اطلاع قبلی.بیخودی چندین نفر رو معطل خودش کرد و رفت مسافرت🙄.هعی....هیچ به فکر بیماراشون نیستن.
عصر اون روز هم خواهر بزرگم اینا حرکت کرده بودن به سمت شمال🚗.طبق هماهنگی برای پنجشنبه برنامهریزی کرده بودیم بریم بیرون.البته هنوز مشخص نبود میخوایم کجا بریم.
ماجرای مسافرت یک روزمون رو فردا میزارم.
پایان بخش پنجم.