زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مار پله» ثبت شده است

denj-meysam.blog.ir


رسیدیم به ادامه خاطره‌ی قبلی "قدم به قدم در طبعیت"


بعدازظهر شد و برادرزادم اومد.ما تازه نهار خورده بودیم و من دراز کشیده بودم.نشست و بعداز کمی صحبت،تصیم گرفتیم کمی استراحت کنیم و بعدش به ادامه صحبت‌ها بپردازیم.برادرزادم خوابید😴 و من به کار با گوشیم رسیدم.بعداز کار سعی کردم بخوابم اما خوابم نبرد😞.یخورده با بچه‌ها چت کردم و چند صفحه از رمانی که تو گوشی دارم خوندم.

خلاصه زمان گذشت تا به ساعت۵ رسید،ساعتی که قرار بود بیدار بشیم.چند دقیقه که از ۵ گذشت برادرزادم بیدار شد و وقتی دید من بیدارم تعجب کرد ازینکه من نخوابیدم.بلند شدیم و بعداز صرف چای،من کارای روزانه‌ام رو انجام دادم.

برادرزادم با خودش منچ و مارپله آورده بود.به یاد روزای قدیم(البته نه خیلیم قدیم) باهم بازی کردیم.
اول از منچ شروع کردیم.من پشت هم شش میاوردم،کلا تاس تو دست من بود فقط.کم کم به دست برادرزادمم رسید و اونم مرِه هاشو آورد تو میدون.خلاصه آخرش من چهارتا مره امو بردم خونه اما اون دوتاشو به خونه رسوند.

نوبت به مارپله رسید.من از بچه‌گی ازین بازی خوشم نمیومد.رو اعصابه اصن.با کلی زحمت و تلاش به آخرای راه میرسی،یهو میرسی به یه مار شش متری
🐍 که شصت تا دورم دور خودم پیچیده،نیش میخوری میای به خونه‌ی اول!تمام امید و انگیزتو از دست میدی.به همین دلیل ازین بازی خوشم نمیاد اما بخاطر دل برادرزادم و از روحیه‌ای که از برد بازی قبل😎 گرفته بودم،قبول کردم.

تو این بازی هم من شش آودم و حرکت کردم.نصف مسیرو رفته بودم که برادرزادمم اومد تو بازی،و با یکی دوتا نردبون رسید به من. داشتم به سرعت پیش میرفتم که ناگهان نیش یه مار قول پیکر و دراز قد
🐉،منو از پیشرویم بازداشت و یهو دیدم اومدم خونه‌ی اول.اما ناامید نشدم و به راهم ادامه دادم.برادرزادمم گهگاهی نیش مار سد راهش میشد.
مار هاش هم خیلی عجیب بودن؛ازون مار هایی بودن که سر شون تو یه خونه است و نیش شون تو خونه بقلی!مشخصم نیست به کدوم خونه رسیدی نیش میخوری.

در پایان این بازی هم من برنده شدم و قبل از برادرزادم به خونه‌ی آخر رسیدم.
کلا اون روز،روز من بود؛صبح هم که داشتیم میرفتیم بیرون هوا عالی بود،درست همونجوری که من میخوام. بعداز بازی و فیلم و شام،نوبت به خواب رسید.بعداز کمی تماشای دورهمی،منو برادرزادم رفتیم تو اتاق.میخواستیم قبل خواب ادامه اون فیلم ترسناکی که تو عید دیده بودیم "خاطره هشتمین روز فروردین" رو ببینیم اما در لحظات پایانی منصرف شدیم و بعداز کمی صحبت،خوابیدیم.

صبح که چشمامو باز کردم دیدم برادرزادم باگوشی مشغوله.با تعجب پرسیدم بیداری؟گفت من یه ساعته بیدارم(ساعت ۹ بود). بلند شدیم و بعداز صبحونه،بردارزادم رفت.
👋

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۶
میثم ر...ی