زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غذاهای گیلانی» ثبت شده است

زندگی


چهارشنبه صبح من تو خواب و بیداری شنیدم خواهرم اینا گفتم امروز صبح همگی یه سر بریم خونه‌ی داداش.منم سریع چشمامو باز کردم و گفتم من کار دارما،اول باید کارامو انجام بدم بعد.همه متعجب نگام کردن و گفتن مگه تو خواب نبودی!😯 منم یه لبخند ریزی زدم و گفتم: 😏تو خوابم گوشام می‌شنوند.

من اصرار داشتم که بعدازظهر بریم چون صبح هوا به شدت گرم بود،تابش خورشید هم گرمارو چندبرابر میکرد☀️.تو همین صحبت‌ها بودیم که یهو یادمون افتاد ویلچرم شارژ نداره! روز قبلش هنگام بالا اومدن از رمپ ویلچرم وسطاش نفس کم آورده بود.مجبور شدیم ویلچرو بزنیم به شارژ و رفتنم به این شکل کنسل شد.😒

تا آخرین لحظه سعی داشتم رفتنشون رو موکول کنم به بعدازظهر🙏 اما خواهرم گفت نمیشه،بجاش بعدازظهر باهم میریم جیرهنده گردی(جیرهنده اسم روستامونه).همه روفتن، منِ تنها رو با کوله باری از کار خونه گذاشتن.☹️ کارام تموم شد و هنوز خبری ازشون نبود.پدرمم که تازه رسیده بود وقتی دید دم ظهره هیچ خبری نیست کم کم لب به اعتراض گشود و دلیل تاخیرشون رو از من خواست.منم گفتم میان دیگه،حالا وقت هست!

ساعت قبل 1:00 بود که خواهر بزرگم با یه مشما لوبیا پوست کنده اومد.گفتم این قراره برای نهار آماده شه؟!😦 گفت آره الان آماده میشه نگران نباش.😉
حق با خواهرم بود،در عرض نیم ساعت لوبیا خورشت حاضر شد! احتمالا به شعله گاز نیتروژن وصل کرده بود تا سرعت پخت رو ببره بالا!.🔥
نهارو که خوردیم،برادرزادمم اومد.مثل اینکه با خواهرم اینا هماهنگ کرده بودن بعدازظهر برن بازار.

نسشتیم و صحبت کردیم.بعد خسته شدیم درازکشیدیم و صحبت کردیم. به دلیل عمومی بودن شرایط،منو برادرزادم نمیتونستیم حرفای خصوصی مون رو بزنیم اما باز سعی می‌کردیم بصورت رمزی🙅‍ کمی صحبت کنیم.
خلاصه ساعت پنج شد و همگی رفتن بازار.فقط منو مادرم موندیم خونه.من هم ازین زمان استفاده کردم و چندتا خبر برای سایت کاریم پیدا کردم.

خواهرم اینا دور از انتظار عمل کردن و کمتر از یه ساعت کارشون طول کشید و برگشتن. اما وقتی برگشتن،یه زمزمه‌هایی ازشون شنیده میشد.ازینکه خواهر کوچیکم یه کاری براش پیش اومده و باید بره خونه 😐.اما با صحبت‌های که ما باهاش کردیم و انگیزه‌هایی که دادیم،قرار شد چند ساعتی از ما جدا شه و بعداز اتمام کارش برگرده پیش ما.😇 ماهم تا برگشتن خواهر کوچیکم،بریم در روستامون یه دوری بزنیم و برگردیم.

خواهر کوچیکم رفت،ما هم یعنی: خواهر بزرگم و برادرزادم و دوتا خواهرزاده‌هام راه افتادیم. آروم و ملو میرفتیم.🚶‍ البته من آروم میرفتم تا خسته نشم و آخر بسلامت به خانه برسم؛بقیه هم بالاجبار پا به چرخ ویلچرم میومدن. رفتیم و رفتیم... عصری بود و تابش خورشید کمتر شده بود و یه نصیب ملایمی هم میوزید.🌫 کم کم از طرز راه رفتن های همراهام مشخص شد خسته شدن و دارن کم میارن!.🤢

و یه سوال‌های عجیبی هم ازمن می‌پرسیدن: خب نمیخوای برگردی خسته میشیا؟... بیا زودتر برگردیم بعد یهو وسط راه باطری ویلچرت تموم میشه،حا می مونیما... شب پشه ها اذیت میکنن نمیشه راحت برگشت... فکر برگشتم کن،انقدر رفتی،انقدرم باید برگردیا .... و از این قبیل صحبت‌ها.

تا یجایی از مسیرو رفتیم و بدون اینکه چیزی بگم ویلچرو گِرِدش کردم سمت خانه.خواهرم اینام با ذوقی درونی که مشخص نشه😌،باهم حرکت کردیم سمت خونه‌مون. وسط راه هم برادرزادم از ما جدا شد و رفت خونه‌شون. قبل از اینکه ما برسیم خونه،شوهرخواهرم و پسراش رسیده بودن.البته شوهرخواهرم وقتی دید خانومش نیست،پای موندن نداشت و رفت به خانه‌ی پدری تا یه سر به خانواده و رفقا بزنه.

بعداز حدود دو ساعت خواهر کوچیکم کاراش تموم شد و اومد به جمع ما ملحق شد.بعدش هم شوهرخواهرم از خانه‌ی پدریش برگشت. شبش همگی خونه‌ی ما بودن و فردا صبح همگی رفتن. و باز شدیم یه خانواده سه نفره.

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۱
میثم ر...ی