خب حالا برسیم به خاطره نهم فروردین.همونطور که در خاطرهی قبل گفتم،برادرزادم و همسرش شب خونهی ما بودن.صبح بعد صرف صبحانه،بردارزادم سراغ کتابهای درسم رو ازم گرفت.بهش نشونی دادم کتابها رو آورد.شروع کرد به سوال پرسیدن از درس ها.یکی یکی سوال در میاورد و میپرسید،منم تقریبا همهاشو اشتباه جواب میدادم.و همیشه هم بهونهام این بود: تو عید حسش نیست وگرنه من همهاشو فوت آبم.🙃 خلاصه درس خوندن مون هم با خنده و شوخی گذشت.
بعداز رفتن برادرزادم و شوهرش،یه نگاه از پنجرهی اتاق به آسمون انداختم.آسمون آبی و هوای عالی بود؛☀️ جون میداد واسه بیرون زدن از خونه.
جدیداً وقتی هوا آفتابیه خیلی سخته خونه موندن،باید حتما با ویلچر بزنم بیرون.با داداشم تماس گرفتم تا بیاد و برای پایین رفتن از رمپ بهم کمک کنه.چون تازه کارم تنها پایین بالا رفتن از رمپ برام سخته.داداشمم بااینکه سرش شلوغ بود اما خودشو رسوند.
رفتم پایین و یه دور تو حیاط و کوچهمون زدم.کمی که گذشت خواهر وسطیمم اومد پایین،باهم یه چرخی اون دور و بر زدیم؛چندتا عکس یادگاری هم گرفتیم.بهار و همهجا سبز شده،بهترین موقعیت برای گرفتن عکسای یادگاری در طبیعت سرسبز و زیبا.
ظهر شده بود که دیگه اومدم بالا.
بعدازظهر خواهرم رفت خونهی جاریش،بعد رفت خونهی پدرشوهرش و با دخترش اومدن خونهی داییم.شام منزل داییم دعوت بودن.
این خاطرات ادامه دارد . . .