سلام به دوستان همیشه همراه
برسیم به خاطرهمون...
خاطرهمو از غروب چهارشنبه شروع میکنم،زمانی که من خواب بودم و متوجه سروصدایی شدم.بزور چشمامو باز کردم،آخه تازه خوابم برده بود.
خواهر کوچکم با دوتا بچههاش اومده بود.خلاصه منم کامل بیدار شدم.
خواهرم اینبار باخودش یه چیز جدید آورده بود،دیدنش برام جالب بود.البته سری قبل درموردش تعریف کرده بود.
دیدم یه گونی تو دستشه!به شوخی گفتم گونی چرا آوردی!میخوای باخودت برنج ببری؟خندید و گفت نه دارم گونی بافی انجام میدم.
چیز جالبی بود.با تمام سادگیش اما مشخص بود کامل بشه قشنگ میشه.
داشتیم درمورد گونی بافی و طریقه بافتش صحبت میکردیم که حرف از طرحهاش شد.خواهرم گفت تو گوگل کلی طرح قشنگ از گونی بافی هست.من تعجبم دو برابر شد!مگه میشه از گونی تو گوگل عکس بزارن!!!جلل الخالق.
رفتم سرچ کردم،دیدم آره بابا کلی طرح قشنگ داره.
یجوری درست کردن تو عکس انگار قالیچه است.
خواهر بزرگم اینا که تو راه شمال بودن،حدود ساعت ۹ونیم رسیدن.چون همگی گشنه بودیم و لحظه شماری میکردیم تا زودتر خواهرم اینا برسند؛به محض رسیدنشون شامو حاضر کردن.
جاتون خالی شام شرینی خورشت داشتیم(احتمالا این خورشت مخصوص شمالیهاست،نمیدونم شما خوردین یا نه) من عاشق این غذام.
خلاصه شام خوردیم.شبش هردو خواهرام موندن،فقط شوهرخواهرم رفت خونهی باباش.
صبح دیروز دوتا خواهرام رفتن خونهی داداشم واسه دید و بازدید.
بعدازظهر مامانم با خواهرم رفتن مسجد برای خیرات و فاتحه واسه اهل قبور.
هوا هم بسیار سرد بود،باد هم میومد.وقتی برگشتن از سرما داشتن ویبره میرفتن!.
بعدش خداحافظی کردیم و خواهرم اینا رفتن.
بدرود.