زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رازهای ناگفته» ثبت شده است


سلام عزیزان


ایندفع میخوام خاطرهٔ یه مهمون عزیزی رو بنویسم،که با اومدنش تونست یه روز خوب رو واسم رغم بزنه،و بعد از مدتی منو از تنهای در بیاره



ظهر یکشنبه همین هفته بود که برادر زادم به من پیام داد:بعدازظهر نخوابیا،من راس ساعت ۴ اونجام،اومدم نبینم خواب باشی.
البته من خبر داشتم که میاد خونمون،اما خواست دقیقتر منو در جریان بزاره.
خیلی خوشحال بودم که برادرزادم میاد خونمون؛آخه منو اون خیلی باهم صمیمی هستیم و هیچ حرف پنهانی بینمون نیست.هر ماجرایی که واسه هرکدوم مون پیش بیاد به هم میگیم.
قبلا چون خونه ی داداشم به ما نزدیکه هر هفته یکی دوبا میومد پیشم،اما بعد از ازدواج،با شوهرش رفتن تهران زندگی میکنن.حالا هر یکی دو ماه هرموقع میاد که به پدر مادرش سر بزنه یه روزم میاد خونمون،البته بعضی وقتا هم وقت نمیکنه فقط نیم ساعت میاد پیشم و میره.
به همین دلیلم زیاد نمیتونیم همدیگه رو ببینیم،واسه همین هرموقع میاد کلی حرف داریم واسه گفتن اما چون حرفامون زیاده به هیچکدومشون درست حسابی نمیرسیم،منم که بیشتریاش یادم میره تعریف کنم.


خلاصه......
ساعت هنوز مونده بود به ۴ برسه،چشمم کم کم داشت سنگین میشد.اما دیگه نمیخواستم بخوابم،چند دقیقه ارزش خوابیدن نداشت.
ساعت حدوداً یه رب از موعد اصلی یعنی ۴گذشته بود که دیدم صداش میاد.داشت با شوهرش تلفنی صحبت میکرد.
بعداز تموم شدن مکالمش اومد تو.مامانم هم از خواب بیدار شد،باهمدیگه سلام و احوال پرسی کردیم.
یه نیم ساعتی مامانم کنارمون نشست نوه و مامانبزرگ باهم صحبت کردن و خبر گرفتن.
بعدش مامانم رفت تو باغچه حیاطمون،ماهم فرست رو غنیمت شمردیم،شروع کردیم به صحبت کردن.همونطور که گفته بودم ما چون خیلی کم همدیگه رو می‌بینیم بخاطر همین حرفای زیادی برای گفتن واسه همدیگه داریم.
البته معمولا من زیاد حرف نمیزنم بیشتر به حرفاش گوش میدم اما ایندفع منم خیلی دلم پر بود.اتفاقات خوبی تو این مدت برام پیش نیومده بود،بخاطر همین دلم گرفته بود و ناراحت بودم.و یه دل سیر باهاش درددل کردم.


چشم بهم زدیم متوجه شدیم بیشتر از دو ساعته داریم صحبت میکنیم.
مامانم هنوز تو باغچه بود،فکرکنم اونم میدونست ما حرف زیاد داریم بخاطر همین بالا نیومد تا ما راحت باشیم.
دیگه داشت شب میشد؛مامانم اومد چایی آورد خوردیم.
بعدشم من کار روزانم رو انجام دادم.
شبش هم قرار بود بیدار بمونیم و باهم صحبت کنیم،به یاد گذشته که بعضی شباش تا ۴ حتی بعضی شبا تا ۵ صبح بیدار میموندیم و صحبت میکردیم.اما این دفع نشد زیاد بیدار بمونیم،برادرزادم خسته بود میخواست بخوابه،منم چون موضوع خاصی نمونده بود براش  تعریف کنم،دلم نیومد دیگه الکی بیدار نگهش دارم.شب خوش گفتیم و خوابید.
فرداش هم تا ساعت ۱۲ظهر خونمون موند بعدش رفت خونه.
واسه من خیلی روز خوبی بود،با حرف زدنم کلی سبک شدم.


خیلی خوبه آدم یکیو کنار خودش داشته باشه تا وقتایی که دلش پره و تنهاست،کسی باشه به حرفاش گوش کنه.
قبلا ها منو خواهرم خیلی صمیمی بودیم،اون ازدواج کرد.بعدش با برادرزادم که اختلاف سنی زیادی بامن نداره،جور شدم؛اونم ازدواج کرد رفت خونه ی بخت.
البته هنوز منو برادرزادم خیلی صمیمی هستیم،از متنی که نوشتم هم مشخصه،البته ارزش درددل کردن به اینکه یکی جلوت باشه ببینیش تا بتونی درست حسابی حرف دلت رو بزنی و سبک شی،نه تو دنیای مجازی و تلگرام و اینجور چیزا.


ممنون که وقت گذاشتین خاطره ام رو خوندین.

اگه خواستین میتونین اسم های دوستای صمیمی تون رو تو نظرهاتون بگین.



بدرود.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۷
میثم ر...ی