زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفتر اسناد» ثبت شده است

زندگی

 

بله،همونطور که در مطلب قبل گفتم ماجرای هفته‌ی گذشته هنوز کاملا تموم نشده و پله آخرش مونده.😕 و اون هم تکمیل کردن فرم وکالت هست که هفته‌ی گذشته نیمه کاره مونده بود. اینبار با داداشم و خواهرم هماهنگ کردم که پنجشنبه صبح یعنی پریروز،باهم بریم دفتر اسناد و کار تموم بشه.

خواهر کوچیکم عصر چهارشنبه با بچه‌هاش اومد خونه‌مون. که هم یه شب باهم باشیم، و هم فرداش زودتر راه بیافتیم. صبح پنجشنبه قبل از ساعت ۹ درحالی که نم نم بارون هم می‌بارید🌦،همگی راه افتادیم تا سریع‌تر کارو انجام بدیم و دیگه ازین رفت و آمدها راحت شیم؛😊 نمی‌دونستیم یه برنامه‌هم اینجا قرار برامون اجرا بشه.😐 رسیدیم جلو درب دفتر اسناد،خوشبختانه جا برای پارک ماشین بود! خواهرم مدارک رو گرفت و رفت داخل.

بعداز دو سه دقیقه خواهرم با چهره عصبانی و غر غر کنان😠 اومد نشست تو ماشین و گفت: میگه دو روزه سیستم قطع،ماهم هیچ کاری از دستمون بر نمیاد!. چند دقیقه‌ای موندیم و خواهرم به عنوان آخرین شانس رفت یبار دیگه از اوضاع احوالات سیستم پرس و جو شد،اومد گفت: میگن چند دقیقه منتظر بمونین احتمالا بزودی وصل میشه. و ما منتظر موندیم...🙄 کلا در این یه هفته،انتظار اصلی ترین کارمون شده بود.

مدت زمانی گذشت و خبر رسید که سیستم وصل شده اما خیلی کُنده و با این سرعت نمیشه کاری کرد. و ما بازهم بنا رو بر انتظار گذاشتیم و منتظر موندیم. خواهرم یه برگه آورد گفت اینو دادن گفتن بخونین،مواردی که قید شده رو هرکدومو نمیخواد وکالت بده رو خط بزنین و هرموردی هم که قید نشده اضافه کنین.منم کلا برگه رو ندیدم،خواهر و داداشم درحال مطالعه بودن! منم گفتم هرچی داره آخرش بنویس و غیره... یعنی وکالت تام میدم به مادرم. چیزی خاصی که ندارم، جز دو باب منزل، سه دهنه مغازه، دو سه هکتار زمین و حدود صدتا گاو و گوسفند.همین!😉 (کاش اینا واقعی بودن😐).

بعد مطالعه دقیق خواهرم برگه رو برد تحویل داد و دو سه دقیقه بعد اومد گفت: خب باید بریم تو،پنج دقیقه دیگه نوبت ماست. باید چند دقیقه زودتر می‌رفتیم تو تا وقتی نوبتمون شد سریع با دستگاه اسکنر از اثر انگشتمون اسکن بگیرن.☝️ رفتیم داخل و من روی صندلی نشستم،یخورده برام سخت بود اما باید تحمل میکردم. چند دقیقه‌ای منتظر موندیم و بالاخره نوبت ما شد.

اول خواهر و برادرم به عنوان شاهد انگشت زدن و امضاء کردن. بعدش من با کمک داداشم رفتم جلو میز و اول روی دستگاه انگشت زدم و بعدش روی بیش از ۱٠تا برگه!😐 تو کارشون خیلی دقت داشتن و مو لا درزش نمیرفت!(البته با همین دقتهاشونه که ایران شده پر از اختلاسگر)بگذریم...😒 و بدین ترتیب کار ما با دفتر اسناد هم تموم شد و خیالمون راحت شد.😇

رسیدیم خونه،خواهرم موقع رفتنی از کوچه‌ی باریک مون،چرخ ماشینش لیز خورد و رفت تو جوب!😯 اما خوشبختانه با کمک اهالی محل ماشین رو کشیدن بالا و این قضیه بخیر گذشت.🙂


و در اینجا پایان این ماجرای سخت و نفسگیر رو اعلام میکنم.امیدوارم دیگه هیچوقت تکرار نشه.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۲
میثم ر...ی

زندگی

 

میخوام از یه ماجرایی بنویسم که استارتش از حدود سه هفته پیش خورد با کلی اتفاق و دردسرهای عجیب دیروز ختم شد.🤕 و ماجرا اینگونه شروع شد: حدودا بیست روز پیش از طرف مجتمع به من خبر دادن که باید یه حساب بانکی جدید باز کنی. از اون لحظه فهمیدم افتادم تو یه دردسر بزرگ!😯 واقعا افتتاح حساب برای من مثل گذشتن از هفت خان رستم می‌مونه.😑 کلی معطلی داره،اونم نه فقط برای من،برای کل خانواده.

اول نمیخواستم حساب باز کنم اما مثل اینکه اجباری بود و قوانین گروهی که تشکیل داده بودیم اینو میگفت. چاره‌ای نبود،باید افتتاح حساب میکردم. اما وقتی یاد سال گذشته،وقتی در یه بانک دیگه داشتم حساب باز میکردم افتادم.🤔 به دردسراش که فکر کردم،فقط یه راه به ذهنم رسید. علی‌رغم میلم تصمیم گرفتم از گروه انصراف بدم.😕 اما اونم شرایط داشت،چون اسمم در لیست مهر ماه رد شده بود ممکن بود بانک قبول نکنه و باز همون آش و همون کاسه.

منتظر موندم تا مددکارم به ماخبر بده و تکلیف مون روشن شه. بعد چند روز خبر رسید،مثل اینکه هیچ راهی نبود، باید حساب افتتاح می‌شد.🤢 اما رفتن من به همین راحتیا نبود،باید یه ماشین در اختیار داشتم. دربستم که نمی‌شد گرفت،پولش از حسابی که میخواستم باز کنم بیشتر میشد.😁 پس باید منتظر می‌موندم تا خواهر کوچیکم که فاصله‌ی زیادی با ما نداره،سرش خلوت شه و باهم بریم بانک.

با مشورت خانواده و صحبت با مددکارم تصمیم گرفته بودم که یه وکلالت به مادرم بدم و منبعد اون بره کارای اداری و دفتریم رو که بودن من لازمه انجام بده.😇 اینطوری خیلی راحت و دردسرشم خیلی کمتر. خلاصه روزها گذشت پنجشنبه هفته‌ی قبل خواهرم صبح زود اومد تا کارا زودتر انجام شه تا بتونه زودتر به خونه برسه چون بچه‌هاشو نیاورده بود. خبر نداشت که چه روز مشقت باری رو قرار بگذرونیم.😑

ساعت ۹ از خونه زدیم بیرون.اول رفتیم مجتمع چون مدارک شناساییم اونجا بود. برداشتیم و آدرس دقیق دفتر اسناد رو گرفتیم و رفتیم سمتش. وقتی رسیدیم خواهرم مدارک منو مادرم رو تحویل داد و کلی مدارک و کپی مدارک میخواستن،اوناهم آماده کرد.🤕 بعد از کلی سوال جواب،گفتن برادرتون باید بیاد روو این سیستم انگشت بزنه!😒 چون من نمیتونستم برم داخل, این گزینه فعلا کنسل شد؛اما مدارک رو آماده کردیم تا در یه فرصت دیگه با داداشم برم و کارای اصلی رو انجام بدم.

وفتی در دفتر اسناد به در بسته خوردیم تصمیم گرفتیم بریم بانک برای بازگشایی حساب تا حداقل یه کاری رو به پایان رسونده باشیم.🙂 دم در بانک بزور و زحمت جاپارک پیدا کردیم و خواهرم رفت داخل بانک. بعداز چند دقیقه با ناراحتی و کمی عصبانیت🙄 اومد گفت: میگن چون صاحب حساب نمیتونه بیاد داخل باید بری از اداره پست تاییدیه بگیری تا مادرش براش حساب باز کنه(عجیبترین قانون بانک😐). خواهر بدو بدو رفت و حدود نیم ساعت بعد با کلی فتوکپی و تأییدیه اومد،رفت داخل بانک.

هر از چند دقیقه‌ای خواهرم میومد بیرون و یه هوایی میگرفت و میرفت تو.هربارم که میومد بیرون خسته تر و عصبانی تر بنظر می‌رسید.😠 معلوم بود داخل بانک بخاطر سختگیریاشون داشت با کارمندای بانک بحث میکرد. تا اینکه اینبار خواهرم عصبانی تر از همیشه😡،و یه بغض فرو برده😔 اومد نشست تو ماشین و گفت میگن باید بری پدرتو بیاری تا امضا کنه وگرنه هیچ راهی دیگه‌ای نداره!. 😲ما با تعجب و عصبانیت گفتیم: گفتی بهشون سخته،فاصله‌مون تا خونه زیاده؟. _آره گفتم اما هیچ رغمه قبول نمیکنن،مرغشون یه پا داره.

تا برسیم خونه دنبال پدرم،داشتیم غر غر میکردیم تا عصبانیت مون تخلیه بشه اما هرچه بدو بیراه می‌گفتیم به این بانکیا دلمون خنک نمی‌شد.😤 خلاصه بعداز کلی انتظار،پدرجانم آماده شد. رفتیم جلو بانک دیدیم ای دل غافل جاپارکمونو گرفتن!😐 مجبور شدیم اینور خیابون،کمی دورتر از بانک پارک کنیم.و بابام و خواهرم رفتن داخل بانک. رفتن اون‌ها و معطل موندن ما...😕

هرچه منتظر می‌موندیم خبری ازشون نمیشد. ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت... منم حسابی خسته شده بودم و باید به خونه می‌رسیدم وگرنه مشکلات بیشتری پیش میومد.🤢 مادرم گفت میرم تو بانک ببینم چه خبره،رفت که زود بیاد اما با کلی تاخیر اومد.وقتی اومد،من تا غر غر هامو شروع کنم،گفت: در ورودی بانک رو بسته بودن،مجبور شدم از در پشتی بیام.(یعنی انقدر کار ما طول کشید که در بانکو بستن!😐)

خلاصه بعداز یه ساعت انتظار پدرم و خواهرم از در پشتی بانک سر بیرون آوردن و به این کار حماسی خاتمه دادن.🤗 وقتی خواهرم اومد اولین سوال منو مادرم این بود: تموم شد؟ یعنی کار تکمیل شده؛دیگه مشکلی نیست؛حسابو قشنگ باز کرد؛چیزی ازش باقی نمونده؟... و ازین قبیل معانی و مفهوم ها. بیش از سه ساعت افتتاح حساب طول کشید،😑 یه رکورده برا خودش!.🤕 از هرچی بانک و کارمندای بانک و حساب بانک و ... بدم اومد، بجز عابر بانک؛😁 این چیز خوبیه. البته از عابر بانکم خاطر بد دارما اما خاطره خوباش بیشتر بوده.

و این ماجرا ادامه دارد...
+ ماجرای دیروز، باشه واسه فردا.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۰:۴۲
میثم ر...ی