اگه خاطرهی قبلم رو خونده باشین،گفتم که ما شنبه عصر رفتیم خونهی خواهر کوچیکم.و این خاطرهای که نوشتم برای روز یکشنبه ۲۵تیر هست.
صبح روز یکشنبه خواهرم به همراه مادرم رفتن دکتر.خواهرزادمم باهاشون رفت تا به کلاس زبانش برسه.منو برادرزادم خونه تنها موندیم.و این زمان بهترین فرصت بود برای گپ های دو نفره😇.شروع به صحبت کردیم،از هر دری گفتیم... از اتفاقات روزمره گفتیم تا زنده کردن خاطرات گذشته.معمولا منو برادرزادم که تنها میشیم حرف برای گفتن زیاد داریم.گفتیم و گفتیم تا به وقت ظهر رسیدیم.شوهرخواهرم اومد خونه و بعداز چند دقیقه مادرم اینا اومدن.
بعداز نهار همه داشتیم استراحت میکردیم. بقیه خواب بودن،منو برادرزادمم بااینکه گیج خواب بودیم🤢 اما لذت صحبت، خواب رو از چشمامون گرفت؛مخصوصا من که تنهام و همصحبت ندارم،بیشتر ازین فرصتها استفاده میکنم.
میون این صحبتهامون،صحبتی شد که ممکن بود سرنوشت زندگیم تغییر کنه😊 اما در پایان نشد که بشه!🙁 بگذریم.
ساعت حدودا ۵ بعدازظهر بردارزادم رفت خونه.منم هرچقدر سعی کردم بخوابم اما اصلا نمیشد با اتفاقی که افتاد، تو جونم آشوب بود😓
.عصر همون روز هم شوهرخواهرم با رفقاش رفتن زنجان ماهی گیری🎣.میگفت یه دریاچهای تفریحی هست مخصوص ماهی گیری با قلاب.
پایان بخش دوم.