زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان طنز» ثبت شده است

 

دیروز ماجرای خاصی نداشتم که ارزش نوشتن داشته،به همین دلیل یه مطلب طنز آموزنده میذارم تا وقتتوتم بی هوده نگرفته باشم.


می‌گویند: مسجدی می‌ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌‌سازیم
گفت: برای چه، پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی؟! بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ‌ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند!.!.!


خیلی هامون تا یه کار خیر انجام میدیم دوست داریم همه متوجه بشن که این عمل خیر رو انجام دادیم،اما به همه میگیم این کار رو برای جلب رضای خدا به انجام رسوندیم.طوری هم در این گونه صحبت ها یا دروغ ها خبره شدیم که خودمونم گول میزنیم.اما اگه قسمتی ازین کار خیر به نام شخص دیگه ای ثبت بشه از درون آتیش میگیریم.

امیدوارم همه‌ی ما بتونیم درکار خدا پسندانه موفق بشیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۱
میثم ر...ی