زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره پر هیجان» ثبت شده است

سلام به دوستان همیشه همراه



 
این خاطره‌ای که دارم مینویسم جزو یکی از جالب ترین و بی نظیر ترین خاطره‌هام میتونه باشه.
دیروز پر هیجان ترین روزی بود که من گذروندم.
 

چند روزی بود که تصمیم گرفته بود اگه هوا خوب شه و خورشید خانم به ما رخ نشون بدن،با ویلچرم بزنم به دل حیاط حداقل.
از اون وقتی که من ویلچر گرفتم آسمون یه لحظه هم امون ندادو مدام داشت میبارید.مثل اینکه دلش خیلی پر بود،هرچی میبارید سبک نمیشد :|

خلاصه بعد چند ماه چند روزی هست که بارون یه رحمی به ما کردو یه وقت استراحتی هم به خودش داد؛به خورشید هم یه فرصتی داد تا کمی خودنمایی کنه.
منم دیروز فرصت رو غنیمت شمردم و با کسب اجازه از مادرجان زنگ زدم به داداشم تا برای کمک بیاد خونه‌مون.

قبل اینکه داداشم برسه،خواهر کوچیکم و خواهرزاده‌هام اومدن.بعد چند دقیقه هم داداشم رسید.موضوع رو که خواهرم اینا شنیدن خیلی خوشحال شدن و براشون جالب بود که ببینن من چجوری میرم پایین.
خلاصه ویلچرو از درب پذیرایی بردن بیرون و منم نشستم روش،رفتم رو پله تا از رمپ برم پایین.

وقتی که با ویلچر برگشتم سمت رمپ و شیب رمپ رو دیدم،یه نمه سرم گیج رفت *_*
خیلی ترسناک بود!.این رمپی که درست کردن شیبش زیاده و عرضش کمه.منم بار اولم بود داشتم ازش استفاده میکردم بخاطر همین اصلا جرات نکردم ازش برم پایین.راستیتش یکم ترسیدم :|

دیدن اینطوری نمیشه داداشم گفت بیا من مواظبتم.
داداشم از جلو ویلچرمو نگه داشت تا یهو حرکت نکنه؛خواهرمم از پشت نگاه میکردو فرمون میداد کدوم سمتی برم.بالاخره با تلاش کل خانواده من تونستم از این رمپ که بی شباهت به پل صراط نیست پایین برم.

وقتی وارد حیاط شدم همه چیز برام تازگی داشت.
چند سالی میشد که تو حیاط مون نچرخیده بودم.
اول از همه رفتم سمت باغ،از نزدیک یه نگاهی بهش انداختم.البته فعلا زمین خشک خالیه،چیزی نکاشتیم اما دم عید باغمون دیدن داره.

یخورده که تو حیاط چرخیدم،دیگه طاقت موندن نداشتم میخواستم بزنم بیرون.
رفتم از حیاط رفتم بیرون و تا ته کوچه مون رفتم.بعدش میخورد به جاده اصلی چون بار اول بود فعلا مراعات کردم تا بهتر فرمون ویلچر (منظور همان جو استیک است)دستم بیاد.

در آخر هم برای به ثبت رسوندن این خاطره،چندتا عکس زیبا از زاویه‌های مختلف انداختم.

نوبتی هم باشه نوبت بالا رفتن بود که باید از رمپ میرفتم بالا.
قضیه بالا رفتن با پایین اومدن از رمپ یدنیا فرق داشت.خیلی سختر بود.خودم که اصلا نمیتونستم برم.خواهرم کم کم ویلچرو آورد بالا.
موقع بالا رفتن از رمپ استرس و هیجان به اوج خودش رسیده بود.کاملا ترس اینکه من از رمپ بیفتم پایین رو تو وجود خواهرم احساس میکردم!.اگه ویلچر از رمپ میفتاد،هم من شدیدا آسیب میدیدم هم خواهرم؛چون خواهرم برای کمک چسبیده بود به ویلچر.
خلاصه با تلاش بی دریغ خواهرم و همچین مادرم از رمپ اومدم بالا.

از ویلچر اومدم پایین.دیگه نای تکون خوردن نداشتم،تاحالا هیچوقت انقدر فعالیت نداشتم.
جدا از فعالیت اون هیجانی رو که من گذرونده بودم تمام انرژیم رو ازم گرفته بود.
اما روز خیلی خاصی بود؛حتما بزودی بازم میرم بیرون.

 

پایان شنبه - 1:18دقیقه بامداد.

بدرود.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۹:۵۴
میثم ر...ی