زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره میلاد امام حسن» ثبت شده است

سلام به شما دوستان




بعداز چند سال مامانم قصد داشت یه سفره نذری دیگه پهن کنه.نذر کرده بود که در روز میلاد امام حسن نذرشو ادا کنه.
چند روز قبل میلاد تازه خبر دار شد که سه شنبه ۱تیر میلاد امام حسن هستش،واسه همین تو چند روز خیلی سریع خریداشو انجام داد و وسیله‌ها رو آماده کرد.
شب میلادم که خونه‌ی داییم اینا جشن بود،مامانم از فرصت استفاده کردو به همه‌ی هم محلی‌ها گفت ما فردا سفره داریم.

برسیم به روز سه شنبه ۱ تیر...
صبحش من خواب بودم یهو دیدم صدای بچه میاد.دوتا خواهر زاده هام صبح زود اومدن خونمون.مثل اینکه خونه شون بدلیل تعمیرات خیلی شلوغ شده بود واسه همین باباشون آروده بودشون خونه‌ی ما،بعدازظهرشم خواهرم میخواست بیاد.شب قبلشم چون من دیر خوابیده بودم صبحش بچه‌ها با اینکه فوق‌العاده سروصدا میکردن اما من بیدار نشدم،ولی داشتم خواب سروصداشونو میدیدم!.

ساعت حدوداً ۱٠ بود که دیگه دست از خواب کشیدم.بلند شدم و صبحونه خوردم(من بخاطر نا توانی جسمی شرایطم اجازه نمیده که روزه بگیرم).و کار روزانم هم انجام دادم.
زن داداشم هم حدود ساعت ۱۱ بود که اومد.
همگی شروع کردن به آماده کردن وسایل سفره؛مهمترینش درست کردن ساندویچ بود.
این وسط هم خواهر زاده کوچیکم که فقط سه سالشه بهونه‌ی مامانشو گرفته بود،ماهم تمام توانمونو گذاشتیم که راضی نگهش داریم تا مامانش بیاد.مامانش یعنی خواهرم قبل ساعت ۲ اومد.چون مجلس فقط زنونه بود،برای راحتی اونا و بیشتر برای آرمش خودم،رفتم تو آشپزخونه در هم بستم،حال پذیرایی رو گذاشتم در اختیارشون.

کم کم خانم ها اومدن،بعدش خانمی که قرار بود دعای سفره رو بخونه اومد.زیاد شلوغ نشده بود،ماه رمضان و هوا گرمه واسه همین تعداد زیاد نیومده بودن.
ساعت حدود ۵ بود که مراسم شروع شد.
منم با صدای سفره خوان خوابیدم،وقتی بیدار شدم دیدم همه رفتن.پرسیدم سفره تموم شده؟ گفتن آره.گفتم چقد زووووود،بعدش یه نگاهی به ساعت گوشیم انداختم دیدم ساعت شده ۷و نیم!فهمیدم نه خیلیم دیرو من چقدر خوابیدم!.
سریع جای مخصوصم رو تو حال آماده کردن و منم خیلی سریع رفتم نشستم سر جام،کارمم انجام دادم.

اون روز حال خواهر زاده کوچیکم زیاد خوب نبود،مدام تب داشت.
اول خواهرم خواست خونه تبش رو بیاره پایین اما وقتی دید کاری از دستش بر نمیاد مجبور شد قبل اذان مغرب ببرتش دکتر.
وقتی آوردش دکتر علاوه بر چندتا دارو یدونه آمپول هم بهش داد،که خواهرم چون خودش تزریقات بلده آورد خونه که خودش بزنه.
حالا آمپول زدن هم ماجرایی داره،خواهر زادم خب چون کوچیکه از آمپول میترسه اونم در حد المپیل.
موقع آمپول زدن که شد مامانم میخواست بچه رو نگه داره دید تنها نمیتونه داداشمم صدا کرد باهم نگهش داشتن تا تونستن آمپولشو بزنن.نمیدونم این آمپول چیه که همه بچه‌ها ازش میترسن،حتی گاهی اوقات بزرگترا هم میترسن.
من از وقتی که یادمه دوست داشتم آمپول بزنم اما دارو نخورم.

بعداز شام هم داداشم اینا رفتن خونه،خواهرمم فردا صبح زود با پسر کوچولوش رفتن خونه اما دخترش خونه‌ی ما موند.


بدرود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۲
میثم ر...ی