زندگی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره در نیمه شب» ثبت شده است

سلام عزیزان


چند روزی بود که خواهرم اینا گفته بودن واسه تعطیلات آخر هفته که مصادف شده بود با مبعث حضرت رسول میان شمال خونه مون.
منم خوشحال بودم چون از تعطیلات عید که اومده بودن،دیگه تاحالا نیومدن،و هم یه تنوعی میشه و یه کم از تنهایی در میام.


الآن که دارم این خاطره رو مینویسم،حدود نیم ساعت از بامداد جمعه گذشته و همه‌ی مهمونامون رفتن.
واسه همین منم فرصت رو غنیمت شمردم تا خاطره این دو روزمو بنویسم...



بعدازظهر چهارشنبه بود که دیدم از طرف خواهر بزرگم برام sms اومده؛نوشته بود سلام بیدارین؟منم گفتم آره بیداریم.
چند دقیقه نشد که تلفن خونه مون به صدا در اومد،مامانم گوشی رو برداشت.خواهرم بود؛تماس گرفته بود که خبر بده شام میان خونهٔ ما.
اونجا بود که متوجه شدم یکی از خواهرزادهام نمیاد،حیف شد آخه خیلی باهاش جور بود،دوست داشتم اونم باشه اما چون شاغل هست نمیتونست بیاد.

راستی.... بزارین اول از مهمون یروز قبلش بگم که مثل همیشه موقعی اومد که وقت خوابم بود.
بعداز اینکه خواهرم زنگ زد،یجورای خوابم پرید.گمونم گفته باشم که وقتایی مهمون داریم یا مهمونی قراره بریم و یا اتفاقات جدیدی که قراره بی افته،وقتی من خبر دار میشم دیگه اون حال معمولی خودمو ندارم،آرامشم بهم میریزه.
خیلیم برام عجیبه،دلیلشم نمیدونم...بگذریم.
بعد از یه ساعت کلنجار با خودم کم کم داشتم موفق میشدم که بخوابم،چشم نیمه بازم به LCD گوشیم افتاد که روشن شده بود.چشمم رو کامل باز کردم دیدم در حال تماسه(چون رو حالت سکوت بود صداش در نمیومد).
اسم رو که نگاه کردم دیدم از خونه داییم ایناست،متوجه شدم زن داییم هست،میخواد بیاد خونه مون.
جواب دادم،حدسم درست بود.
سعی کرده بودم طوری جواب بدم که مشخص نباشه خوابم میومده اما مثل اینکه موفق نشدم.همینکه گفتم الو سلام؛زن داییم گفت آخی خواب بودی میثم؟!ببخشید.
بعدش گفت اگه مامانت هست خواستم یه سر بیام خونه تون.
گفتم بله هست تشریف بیارین.
دیگه اون یذره هم که خوابم میومد پرید.
حالا از اینا گذشته،فصل بهار اومد و پشه ها رو هم باخودش آورد.اون روز پشه هم ولم نمیکرد؛کلا مثل اینکه اون روز حتی من با آرامش نباید استراحت میکردم،خواب حالا هیچی.
اما من با وجود تمام مشکلات کم نیاوردم،سعی میکردم که بخوابم.
همینطور که من تلاش میکردم بخوابم صدای زن داییم رو از حیاط شنیدم.اول کلی با مامانم تو حیاط صحبت کردن،بعدش اومدن بالا.
وقتی که اومد من دیگه چشمامو باز نکردم،هنوز امید داشتم که بتونم بخوابم.
چون چشمام بسته بود فکرکردن خوابیدم واسه همین رفتن تو آشپزخونه مشغول صحبت شدن.
مثل اینکه هفته پیش رفته بودن مشهد،ما خبر نداشتیم.
اول معذرت خواهی کرد چون بی خبر رفته بودن،بعدش گفت اینم سوغات.یه تسبی هم برای من آورد(یه تسبی دونه درشت زرد رنگ)من عاشق تسبی هستم،واسه همین هرکی میره زیارت برام تسبی سوغات میاره.
خلاصه این پشه ها ول کن نبودن مجبور شدم از خواب دست بکشم و بلند شم.
زن دایی هم قبل ساعت ۶ بلند شد و گفت بهتر زودتر برم خونه.
خوب موقعی رفت،منم کار بعدازظهرمو انجام نداده بودم،اگه دیرتر میرفت کارم به تأخیر می افتاد سخت میشد برام انجام دادنش.

ساعت حدوداً ۹شب بود به خواهرم اینا زنگ زدیم که تا کجای مسیر رسیدن.گفتن ما انشاالله تا یک ساعت و نیم دیگه میرسیم.
ساعت چند دقیقه ای از ۱٠ گذشته بود که صدای ماشین از کوچه مون اومد.مامانم یه نگاهی انداخت،دید ماشین خواهرم ایناست که رسیدن به درِ حیاطمون.
خلاصه اومدن بالا سلام کردیم و حال احوال همو پرسیدیم.
همونطور که گفته بودم خواهر بزرگم دوتا پسر داره که پسر بزرگش میره سر کار نمیتونست بیاد.
از حال اون جویا شدیم،گفتن خوبه هنوز تو راه،نرسیده خونه(فاصله‌ی محل کارش تا خونه زیاده،حدوداً یک ساعت و نیم).
کمی که صحبت کردیم شام هم آماده شد.بعد خوردن شام،کمی تماشای فوتبال و صحبت کردن های معمولی زمان رفت و ساعت از نیمه شب گذشت.
خب طبیعتا واسه خواب خواهرم اینا موندن.فردا صبح هم بعد صرف صبحونه رفتن ولایت شوهر.(بازم ۸صبح همگی بیدار شدن و نذاشتن من درست و حسابی به خوابم برسم).
منم چون زودتر از خواب بیدار شده بودم و هم بعدازظهر مهمون داشتیم،تصمیم گرفتم کار عصرم هم صبح انجام بدم که دیگه خیالم راحت باشه.
قرار شد بعدازظهر همون روز یعنی پنجشنبه برگردن خونه مون شام بمونن.
معمولا اینجور موقع ها خواهرم زود از خونه پدرشوهرش میاد خونه مون.
ایندفعه هم من با همین تصور بعدازظهر تصمیم گرفتم زودتر بخوابم،که تا خوراهرم اینا اومدن من حداقل یه ساعتی خوابیده باشم.
چون خسته‌ام بودم زود خوابم برد.یکم خوابیدم بیدار شدم چشمم رو وا کردم،یه نیم نگاهی دور برم انداختم دیدم خبری نیست،سروصدای نمیاد؛متوجه شدم نیومدن.
منم فرصت رو غنیمت شمردم و باز گرفتم خوابیدم.کلی خوابیدم،دیگه از خواب زیاد سرم درد گرفته بود.(من هر وقت زیاد میخوابم سرم درد میگیره)اما نمیدونم چرا باز دوست دارم بخوابم.چشمم رو وا کردم یه نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم،دیدم ساعت از ۶ عصر گذشت.شیطون داشت گولم میزد که یکم دیگه بخوابم،میگفت:کاری که نداری،کاراتو صبح انجان دادی؛خوابتم که میاد؛دیروز بعدازظهر هم نخوابیدی،الآن فرصت خوبیه جبران کنی و....
همینجور که داشتم با شیطان دست و پنجه نرم میکردم و مقاومت میکردم که نخوابم،یهو صدای آشنایی به گوشم خورد،گوشامو تیز کردم متوجه شدم صدای داداش وسطیمه.مثل اینکه خواهرم با زن داداشم هماهنگ کرده بود تا شام بیان اینجا،همگی دور هم باشیم؛اما هنوز خودشون نیومده بودن!
منم دیگه مجبور شدم بیدار شم،شیطونم ازم دست کشید،چون دیگه میدونست اگه بخواه ام نمیتونم بخوابم.
مامانم حیاط بود،داشت کارهای باغ رو انجام میداد.
داداشم ایناهم کمی حیاط موندن و با مامان صحبت کردن بعدش همگی اومدن بالا.منکه هنوز دراز کشیده بودم،با دیدن من ازم پرسیدن خواب بودی بیدارت کردیم؟منم واسه اینکه ناراحت نشن گفتم نه بابا خواب کجا بود،خیلی وقته بیدارم.
بعدش منم از جام بلند شدم،کمی صحبت کردیم.ساعت حدود ۷عصر بود که خواهرم اینا هم رسیدن.
خواهر بزرگم رفته بود دنبال یکی دیگه از خواهرام،باهم اومده بودن.
خواهرمم کلی سبزی از باغ پدرشوهرش آورد که اینجا باهم پاک کنن.خانم ها نشستن رو ایوون دم غروبی دست جمعی شروع کردن به سبزی پاک کردن.

یکم هم از حال خودم بگم...
خانما که درحال سبزی پاک کردن و صحبت کردن بودن.منم به صحبتشون گوش میدادمو گاهی هم در بحثشون شرکت میکردم و نظر میدادم،وقتایی هم به گوشیم یه نگاهی مینداختم و به دنیای مجازی سری میزدم.چشمم به یه پیامی افتاد و حالم گرفته شد.
که جالبش اینجاست،اون پیام به هیچ چیز و هیچکس ربطی نداشت،اما خودم بزور داشتم ربطش میدادم.
و به همین دلیل خیلی کوچیک اون شب نتوستم با مهمونا شاد باشم برخورد خوبی داشتم باشم.

بحثو عوض کنیم برسیم به موضوع اصلی...

خلاصه خانما سبزی پاک کردنشون تموم شد.چایی آوردن خوردیم.
اینجا به بعدش رو بهتره خلاصه کنم چون حرف خاصی نیست واسه نوشتن.
ساعت حدود دوازده نیمه شب بود که همگی یجا رفتن خونه هاشون.البته خواهر بزرگم رفت خونه پدرشوهرش،و فردا صبح حرکت کردن به سمت منزل.
و ما بازهم شدیم یه خانواده سه نفره.


اینم خاطرهٔ دو روز از زندگی من.

بدرود.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۴
میثم ر...ی