زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آب و هوا» ثبت شده است

denj-meysam.blog.ir


بعداز چند روز هوای خوب و آسمون آفتابی☀️ از روزای اول اردیبهشت دوباره ابرها سراغ آسمون شهرمون یا بهتره بگم دهه مون اومدن و جلوی گرمای خورشید رو گرفتن⛅️ و هوا هم به نسبت قبل سردتر شد.از شکل و شمایل ابرها مشخص بود خیلی دلش میخواد بباره اما هرچه تلاش میکرد موفق نمیشد.یکی دوبار چند قطره بارید💦 اما کاملا معلوم بود که بزور خودشو چلونده تا تونسته کمی بباره.

اواسط هفته قبل مشخص شد خواهر بزرگم اینا قصد دارن آخر هفته بیان شمال.
شوهرخواهرم وقتی میاد شمال و میره تو محله‌ی خودشون،خیلی علاقه داره هوا خوب و آفتابی باشه تا با خیال راحت بره تو طبیعت چرخی بزنه.اما تاجایی که من یادمه هربار اومده شمال بارون هم باخودش آورده.حتی یادمه یکی دوسال پیش وسط مرداد ماه وقتی شوهرخواهرم اومد،بارونی عجیبی گرفت.
بنظر من یکی از دلایل پر بارش بودن گیلان،مخصوصا دور اطراف ما علتش اومدن های شوهرخواهرمه😄


اینبارم مستثنی نبود،وقتی که اومدن خواهر بزرگم اینا قطعی شد از روز سه شنبه بارش بارون شدت گرفت🌧 و تا چهارشنبه بارید،سرما هم بیشتر شد.

شب چهارشنبه خواهر بزرگم اینا رسیدن،قبلش هم خواهر کوچیکم اینا اومده بودن.
خواهرام شب برای خواب موندن.
شبش من طبق معمول دیر خوابیدم.البته باز زودتر از شب‌های قبل خوابیدم چون میدونستم فرداش مجبورم صبح زود بیدار شم به علت سروصدا.

صبح پنجشنبه کم کم یکی یکی بیدار شدن اما خوشبختانه از صدای بچه‌ها خبری نبود،من هم از فرصت استفاده کردم و تو خواب و بیداری بودم.نمیخواستم دیگه اینو از دست بدم،هرچی باشه از بیداری کامل بهتره.که همینم نشد و خواهر بزرگم صدام زد گفت میثم بیدار شو میخوایم بریم بیرون(تو دلم گفتم آخجون بیرون،اما از آیندم خبر نداشتم).گفتم حتی منم؟گفت آره باهم. مجبور شدم از همون خواب نصف و نیمم بزنم و بلند شم.

بعداز صبحونه آماده شدیم؛من با لباس و تجهیزات زمستانی رفتم تو ماشین (البته باکمک خواهرام). دقیقا نمیدونم ساعت چند بود،حدودا ساعت 10 بود که از خونه زدیم بیرون.رفتیم آستانه اشرفیه(یکی از شهرهای گیلان).مادرم به علت کسالتی که داشت رفت دکتر و همگی باهاش رفتن؛منم تو ماشین منتظرشون موندم
😑. بعد نیم ساعت از مطب اومدن و راه افتادیم.

خواهر بزرگم تو فصل بهار وقتی میاد شمال اغلب اوقات میره بازار برای خرید سبزیهای معطر و تخم پرندگان و...
اینبارم وقتی از مطب راه افتادیم رفتیم سمت بازار آستانه برای خرید.یه پارکینگ پیدا کردن و ماشین به علاوه من رو اونجا پارک کردن،و با خیال راحت رفتن خرید.نمیدونم چقدر طول کشید اما برای من یه شبانه روز گذشت
😶. فکرمیکنم بیش از ۴٠دقیقه شد.وقتی اومدن نصف ماشین‌های پارکینگ رفته بودن!

خلاصه راه افتادیم و قصد داشتیم بریم خونه،تقریبا خریدها تموم شده بود.اما بین راه هرجایی که بوته سبزی داشتن خواهر بزرگم میخواست بگیره تا تو باغچه کوچیکی که دارن بکاره.
بین راه که بودیم مادرم یادش اومد باید دارو بگیره،خواهر بزرگم خریدهایی دیگه ای داشت و خواهرزادمم وسیله میخواست برای کاردستی مدرسه.مجبور شدیم بریم لشت نشاء(یکی از شهرستان های گیلان) که زندیکتره به دهستانه مون.

کلی هم اونجا معطل شدیم و بالاخره ساعت از یک ظهر گذشته بود که رسیدیم خونه.دیگه نایی برام نمونده بود،پاهام بی حس شده بود
😖. منکه علاقه خاصی به رفتن بیرون با ماشین رو داشتم اما دیگه بدم اومده بود.البته بعداز اینکه خستگیم برطرف شد باز اون حس خوبم به مسافرت با ماشین برگشت.

اون روز بعدازظهر مراسم سالگرد دخترخاله ام بود.
مادر و خواهرام آماده شدن و رفتن. اما خواهرزادم در لحظات پایانی از رفتن منصرف شد و پیشم موند.
کارایی که با گوشیم داشتم رو انجام دادم.خیلی خسته بودم و گیج خواب.بخاطر خواهرزادم نمیخواستم بخوابم که تنها نباشه اما چشمام ناخودآگاه بسته شد و خوابیدم.😴


نمیدونم چقد از خوابم گذشته بود که یهو دیدم خواهرزادم با لحنی ترس گونه😨 منو صدا میزنه....... این قسمت از خاطره‌ام رو در یک پست دیگه میزارم.اینطوری خیلی طولانی میشه.

بعداز گذشت حدود دو ساعت خواهرام اومدن اما بدون مادر.پرسیدم مامان چی شده،گفتن فعلا نمیاد مونده تا مراسم کامل تموم شه.که خیلی طول نکشید مادرمم اومد.درست چند دقیقه قبلش خواهرام رفته بودن.

جمعه صبح تلفن ما زنگ خورد.وقتی مادرم جواب داد صدای خواهر بزرگم از پشت گوشی اومد.به مادرم گفت که ما راه افتادیم و تا چند دقیقه دیگه میرسیم.منم تا برسن بلند شدم و صبحونه خوردم.چند دقیقه بعد رسیدن.خواهرم وسیله‌ها رو جمع کرد و بعداز زیارت کردن قرآن،خداحافظی کردیم و رفتن سمت خونه‌شون قزوین.

و این سه روز هم با این اتفاقات به پایان رسید.

پی نوشت عرض کنم: عکس زیبایی که در بالای مطلب ملاحضه کردین،عکسی از باغ آلبالو بود که دوست خوبم از وایقان تبریز برام فرستادن.

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۱۸
میثم ر...ی

لغو جشن انقلام

 

سری قبل که رفته بودم جلسه،مدیر مجتمع گفت برای ۲۲بهمن قراره جشنی برگزار شه و به منم گفت توهم دعوتی.
و من خوشحال بودم ازینکه برای اولین بار به جشن ۲۲بهمن دعوت شدم.

روزها گذشت و گذشت تا دیروز بهم خبر رسید جشن لغو شده :|
آخرشم نفهمیدم بخاطر چی اما احتمالا بخاطر آب و هوا و سرماست.چون قرار بود مراسم بیرون برگزار شه.

امروز خواهر بزرگم اینا از قزوین میان،قراره برای شامم خواهر بزرگ و کوچیکه با شوهر و بچه‌هاشون بیان خونه‌مون.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۸
میثم ر...ی