زندگی

۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام وقت شما بخیر



تو این خاطرم بیشتر میخوام درمورد صحبت کردن خانم ها بنویسم،البته قبل از هر چیزی از تمام خانم ها پوزش می‌طلبم.


این سه روز آخر هفته مهمون زیاد داریم،قراره خواهر هام و برادرم بیان خونمون و یه مهمونی خونوادگی تشکیل بدیم؛که از دیروز غروب با اومدن زن داداش کوچیکم شروع شد.البته قبلش خواهرم اینا که تازه از قزوین رسیده  بودن،چند دقیقه نشستن و رفتن خونه‌ی پدرشوهرش تا امروز نهار با اون یکی خواهرم باهم بیان خونمون.(چه شلوغ بازاری بشه امروز).بریم سر وقت ماجرای دیروز...

دبروز غروب زن داداشم اومد خونمون،قراره امروز غروب داداشم هم بعد از کارش بیاد.
بیشتر از دو ماه میشد که زن داداشم خونه‌ی ما نیومده بود،چون اساسکشی داشتن و مشغولیتشون زیاد بود،نشد بیان.

نمیدونم چطوری براتون توضیح بدم،اینطوری بگم از لحظه‌ای که زن داداشم اومد،عروس و مادرشوهر(زن داداشم و مامانم)شروع کردن به صحبت کردن.از بعد آخرین روزی که همدیگرو دیده بودن،هر ماجرایی که براشون رخ داده بود رو مو به مو برای همدیگه تعریف کردن.
البته از حق نگذریم که همراه صحبت کردنشون کارهاشون هم انجام میدادن،مثلا شام آماده کردن که گشنه نمونیم.

بعد شام هم وقتی جمع کردن و ظرفارو شستن،نشستن کنار من و صحبتشون رو ادامه دادن.ساعت حدودا ۱۲بود.منم خسته و کوفته،به شوخی بهشون گفتم: خب بسه دیگه یکم از صحبتاتونم بزارین فردا بقیه اومدن بزنین.زن داداشم گفت: اووووو واسه فردا هم کلی حرف داریم،تازه وقت هم کم میاریم!من دیگه کم آوردم،چیزی نگفتم.
خلاصه ساعت ۱۲و نیم بود که با اصرار من دراز کشیدیم.و باز هم بحث جدیدی شد و شروع به صحبت کردن.منم باید به کار شبانم می‌رسیدم،و  نیاز به سکوت داشتم،بهشون گفتم:زودتر بخوابین فردا صبح زود باید بیدار شینا.مامانم گفت: آره ما زود بخوابیم بعد تو تا ساعت ۳بیدار باشی.
باز مجبور شدم هیچی نگم و فقط سکوت کنم.
البته گاهی اوقات بهشون خیلی آروم تذکر میدادم که بخوابن،البته بیشتر شبیه نصیحت بود.بالأخره بزور و زحمت ساعت از یک و نیم گذشته بود که موفق شدم اینها رو از صحبت کردن دست بکشونم.

الآن که نوشتن این خاطره رو تموم کردم،ساعت ۲ و ۳۸ دقیقه است.من همیشه شبا مینویسم و روز بعدش میزارم وبلاگ
.


روز خوبی داشته باشین...بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۶
میثم ر...ی

سلام روز بخیر




اول کاری بگم گردهمایی که قرار بود پنجشنبه یعنی فردا یا دوشنبه هفته آینده برگذار شه،خوشبختانه با اصرارهای من تصمیم بر این شد که فردا برگذار شه.من برای این موضوع خیلی ناراحت بودم چون اگه دوشنبه میبود،من نمیتونستم برم.



دیروز قرار بود داداشم بیاد خونمون،چند وقتی بود که مامانم اصرار میکرد بیا میوه‌های خونمون رسیدن یخورده بچین ببر باخودت اما دادشم به علت کار زیاد وقت نمیکرد بیاد.
ساعت از ۱۲ و نیم ظهر گذشته بود که داداشم اومد.
بعد از سلام و احوال پرسی نشست و باهم شروع به صحبت کردیم.
خلاصه نهار خوردیم،داداشم بعدش رفت انجیر و سیب که میوه‌های این فصل ماست چید و ساعت حدوداً چهار خداحافظی کرد و رفت.

منم که دراز کشیده بودم،بعد رفتنش سعی کردم که بخوابم،خلاصه بزور و زحمت ساعت از چهار و نیم گذشته بود که خوابم برد.چند دقیقه‌ای که گذشت با صحبتای خواهر و مامانم بیدار شدم.چشممو بزور وا کردم و به خواهر سلام گفتم.نای حرف زدن نداشتم.ساعت گوشیمو نگاه انداختم دیدم پنج و پنج دقیقه است.یعنی حداکثر بیست دقیقه خوابیدم!.
خواهرم با شوهرش اومده بود،زیاد نموندن فقط یه امانتی داشتن که گرفتن و رفتن.

دیشب یه اتفاق خیلی جالب رخ داد.زهرا نعمتی قهرمان کماندار مون با شرایطی که داره با یه حریف غیر معلول در المپیک ریو مسابقه داشت و با نتیجه‌ی نزدیک بازی رو واگذار کرد و با افتخار از بازی‌ها حذف شد.
ما باید از این بانو درس بگیریم که با این شرایط سخت هیچوقت امیدشو از دست نداد و با سعی و تلاش تونست به این مقام خاص دست پیدا کنه.



همیشه موفق باشید.....بدرود.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۹
میثم ر...ی

سلام به دوستان گل




دیروز روز متفاوتی بود،هم مهمون داشتیم و هم یه اتفاق جالب و پر هیجان افتاد که در ادامه مینویسم...


صبح دیروز من تازه بیدار شده بودم و فعلا سر جام دراز کشیده بودم که یهو مامانم گفت عه بچه‌ها اومدن(منظورش خواهر و خواهر زاده‌هام بودن).
اومدن بالا خواهرم با تعجب بهم گفت تاحالا خوابیدی!گفتم چیزی نیست که،ساعت ۱٠ و نیم هنوز.
خلاصه نشستن و منم نیم ساعت بعدش بلند شدم صبحونه خوردم.ساعت نزدیک ۱۲بود کارمو شروع کردم،خیلی دیر شده بود.یکم به کارم سرعت دادم تا ساعت یک تمومشون کردم.

بعداز نهار همه دراز کشیدیم تا کمی استراحت کنیم.بعد نهار خواب خیلی میچسبه.
وقتی دراز کشیدم مثل همیشه اول گوشیو برداشتم یه سری به گروه زدم،دیدم مددکارم پیام گذاشته که دوشنبه‌ی هفته آینده گردهمایی داریم.
وقتی این پیامو خوندم خیلی ناراحت شدم چون آخر همین هفته میخوام برم قزوین خونه‌ی خواهرم،با این وضعیت دیگه نمیتونم برم گردهمایی!.
با کلی شکلک غمگین جواب دادم من هفته دیگه نیستم:-(
مددکارم گفت شما حتما باید باشی.پرسیدم نمیشه همین پنجشنبه بزارین.گفت نمیدونم باید با همکارام صحبت کنم ببینم میشه یا نه.با این حرفش خیلی خوشحال شدم،گفتم خدا کنه که بشه.

گفت درمورد یه طرحی داریم صحبت میکنیم.پرسیدم چه طرحی؟گفت میخواستیم شما بیای همونجا بهت بگیم.
احساس کردم یه خبر خوبیه که نمیخوان الان بگن،به نوعی میخوان برم اونجا و یهویی بهم بگن.منم چون عاشق هیجانم و سورپرایزم چیزی نپرسیدم و گفتم باشه اگه شد میام همونجا بهم بگین.

الآن حالا نمیدونم چه خبره و چی میخواد بشه.از یه طرف هیجان دارم واسه اتفاقاتی قراره اونجا بی افته.از طرفی هم استرس دارم که یه وقت نتونه گردهمایی رو واسه پنجشنبه هماهنگ کنه.


امیدوارم هرچی خیره بشه....بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۹
میثم ر...ی



این نت هم ماجرایی شده برام.
دیروز ظهر بعد از کار روزمره‌ام لپ تاپ رو خواموش کردم،همین که گوشیو برداشتم متوجه شدم نتم قطع شده.برام عجیب نبود چون نتم عادتشه روزی چندین بار قطع بشه.چند دقیقه منتظر موندم اما وصل نشد،دیگه داشت اعصابم خورد میشد.هر از چند دقیقه ای گوشیمو نگاه میکردم به امید اینکه وصل شه،اما نشد که نشد.

دو ساعت گذشت اما این نتم خیال وصل شدن نداشت.
دیگه از هرچی اینترنت و دنیای مجازی بدم اومده بود.زنگ زدم به خدماتی؛حالا خودمو آماده کرده بودم یه اعتراض درست حسابی بهشون کنم.زنگ که زدم دیدم سیستم جواب دادو گفت: مشترک گرامی،حجم اینترنت شما به پایان رسیده است :||||
خواستم از سامانه مخابرات نتم رو شارژ کنم اما اصلا صفحه‌اشو باز نمیکرد.کلا قاطی کرده بود.منم اعصابم خورد شد،مودم رو خاموش کردم گرفتم خوابیدم.

ساعت شیش بیدار شدم،چند هفته‌ای بود انقدر نخوابیده بودم.مودمو روشن کردم رفتم سایت مخابرات رو زدم دیدم باز میکنم،حجم رو که نگاه کردم دیدم حتی یکKB هم برام نمونده.
سریع رفتم نت رو شارژ کردم،(موقع شارژ منوجه چیز جالبی شدم،هر GB حدود ۶٠٠تومان ارزون شده)همه چیز تایید شده بود؛حتی مبلغش هم از حسابم برداشته شد اما باز نتم وصل نمیشد.

نمیدونستم دیگه چیکار کنم.یخورده هم ترسیده بودم،باخودم می‌گفتم نکنه نتم اصلا وصل نشه بعد من همین یه کار کوچیکیم که دارم از دست بدم.
یه نیم ساعتی گذشت،به توصیه‌ی مامانم رفتم موجودی حجم اینترنتم رو نگاه کردم،دیدم شارژ نشده!بیخودی من نیم ساعته معطلم و دارم حرص میخورم.
مجبور شدم دوباره حجم اینترنت بگیرم.البته خوشبختانه مبلغ قبلی که از حسابم برداشته شده بود،برگشت به حسابم.

امیدوارم دیگه واسه نتم اتفاق خاصی نیافته.
دوستان نت تون مستدام.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۱
میثم ر...ی



دیروز صبح به معنی واقعی نت منو دیوونه کرد.
من معمولا هرروز صبح کارای اینترنتی رو انجام میدم.
البته من همه کارام وابسته به اینترنته.از شغلم که با سایت وبلاگ سرکار دارم،واسه سرگرمی هم با دنیای مجازی و بازی و... که باید نت باشه.اما از شانس بد من روزانه چندین بار اینترنتم قطعی داره.

دیروز هم خیلی کار داشتم،بخاطر همین صبح کمی زودتر بلند شدم که بتونم تا ظهر بکارام برسم.همینکه کارمو شروع کردم دیدم نت قطع شده،یخورده منتظر موندم وصل شد،بعداز چند دقیقه بازم قطع شد.
بخاطر یه کار ۱۵دقیقه ای ۴۵دقیقه معطل شدم اما نتونستم تموم کنم.این نت داشت با اعصاب و روان من بازی میکرد.

زنگ زدم به خدمات اینترنت و ماجرا رو بهش گفتم.بعد از چند دقیقه سوال جواب خانم خدماتی به این نتیجه رسید که ایراد از خط تلفن ماست،و هیچ ارتباطی به مخابرات نداره.منم ناچاراً پذیرفتم.
مجبور شدم با همون قطره چکان نت کارمو به پایان برسونم.

برسیم به عصر و بازی پرسپولیس با گسترش فولاد تبریز...
ایندفع دیگه خوب حواسمو جمع کردم که مثل بازی استقلال این بازی هم از دستم نپره.ساعت ۶ تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه سه.دیدم داره مسابقات المپیک رو بخش میکنه،مسابقه الهه احمدی با رقبا.البته بازی پرسپولیس هم در قاب کناریش پخش میکردن که خیلی زود مسابقه الهه احمدی تموم شدو راحتتر میشد بازی رو دید.

نیمه اول مساوی تموم شدو نیمه دوم هم مصادف شد با بازی نیما عالمیان.بازم در دو قاب جدا این دوتا بازی رو پخش کردن.در همین موقع وحید امیری با یه ضربه عالی در زاویه‌ی بسته گل پرسپولیس رو زد.من که کلا ندیدم،حتی گزارشگرم ندید!چندبار از اتاق فرمان خواهش کرد تصویر گل رو نشون بدن.

گل کی زد و چجوری زد مهم نیست،مهم این هست که پرسپولیس بازی رو برد و تونست به صدر جدول خودشو برسونه.
امیدوارم در بازی‌های زیادی که پیش رو داره خوش بدرخشه و اسیر حاشیه‌ها نشه.

اینم تصویر جدول هفته سوم لیگ برتر....





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۴
میثم ر...ی



من روز ها اصلا تلویزیون نگاه نمیکنم،با لپ تاپ و گوشیم کار میکنم و سرگرمم.از ساعت ۹شب تازه تلویزیون ما روشن میشه.
طبق روزهای گذشته دیروز هم ساعت ۹ تلویزیون رو وشن کردم.من همیشه بعداز روشن کردن اول میزنم شبکه سه تا ببینم چی داره پخش میکنه،اگه خبری نبود میزنم شبکه‌های دیگه.دیروز که روشن کردم شبکه‌ی نسیم بود،داشت خندوانه میداد.تعجب کردم که چرا امشب دارن پخش میکنن!بعدشم دیگه یادم رفت بزنم شبکه سه،نشستم نگاه کردم.

خلاصه شام خوردیم و داشتم دوره همی نگاه میکردم،حدوداً ساعت ۱۲و نیم بود که یهو یادم افتاد استقلال بازی داشت من ندیدم!!!
بعدش از نت نتیجه رو دیدم!چه نتیجه‌ی عجیبی! اصلا باور کردنی نبود!حتما بازی پر هیجان و جالبی بوده.
استقلال در تهران میزبان صنعت نفت آبادان بود که با نتیجه‌ی عجیب ۲بر۱ باخت!.
چیکار کرد منصوریان با خودش.
منو یاد لیگ هفتم میندازه که استقلال با ۱۳ باخت ۱۳ام لیگ شد.البته ناگفته نماند پرسپولیس تو همون فصل با مربیگری افشین قطبی قهرمان شد.

البته هنوز از لیگ امسال چیزی مشخص نیست،فعلا نباید به بازی ضعیف استقلال و بازی متوسط پرسپولیس دل خوش کرد.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۳
میثم ر...ی



روزی که گذشت خیلی روز معمولی بود و هیچ ماجرایی پیش نیومد که ارزش نوشتن تاشته باشه.به همین دلیل میخوام یه خاطره قدیمی رو بنویسم که شما بخونین و هم به یادگار بمونه.

این خاطره برمیگرده به حدود بیستو یکی دو سال پیش،یعنی من حدوداً شیش هفت سالم بود.


اون زمان ها ما یه خونه کاهگلی داشتیم.بیشتر روزها هم منو یه خواهرم خونه تنها بودیم.پدر مادرم بخاطر کار کشاورزی میرفتن بیرون.ما تو حیاط یه حوض کوچیک داشتیم،خواهرم همیشه ظرفارو واسه شستن میبرد لب حوض.منم همیشه روی چارجوب در می نشستم و بازی میکردم.خواهرمم هردفع که میرفت چندبار ازم میپرسید ساعت چنده؟منم چون ساعت بلد نبودم،میگفتم عقربه کوچیکه رو چه عددی و عقربه بزرگه رو چه عددی.بعدشم سریع ازش میپرسیدم الآن ساعت چند میشه؟...

یکی از روزها مثل روال گذشته خواهرم ازم ساعتو پرسید منم گفتم عقربه کوچیکه روی ۱٠ ، عقربه بزرگه روی ۲.بعدش وقتی پرسیدم ساعت چند میشه؟گفت ۱٠ و ۱٠دقیقه.با گفتنش تعجب کردم،خیلی برام جالب بود که اعداد ساعت و دقیقه یک شکل باشن.
ازش پرسیدم یعنی هربار عقربها به این صورت قرار بگیرن ساعت ۱٠ و ۱٠دقیقه میشه....

دیگه از اون روز به بعد همیشه یه چشمم به ساعت روی دیوار بود که هر وقت ساعت ۱٠ و ۱٠دقیقه شد به خواهرم بگم.فرقی هم نمیکرد که خواهرم ساعتو ازم سوال کنه یا نه،فقط منتظر بودم ساعت به اون زمان برسه بهش بگم.

دوران خیلی خیلی شیرین و جذابی داشتیم،با تمام مشکلاتی که بود اما همه گرم و صمیمی کنار هم بودیم و سختی هارو خیلی زود فراموش میکردیم.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۴
میثم ر...ی



اول از همه میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها رو به دوستان عزیزم تبریک میگم.و روز دختر رو هم به همه‌ی دوختران نجیب با حیاء ایرانی تبریک و تهنیت عرض میکنم،امیدوارم به بهترین آرزوهاشون برسن.

حالا برم سر وقت خاطره....
دیروز عصری سرگرم کارم بودم که متوجه شدم یه ماشین اومد تو حیاطمون،یه لحظه صبر کردم صدای خواهرزاده‌مو شنیدم.تعجب کردم!کم پیش میاد خواهرم اینا دو روز پشت هم میان خونمون.اینبار شوهرخوارمم بود.
خواهرم اومد بالا شروع کردیم به صحبت کردن.دو سه دقیقه ای از صحبتمون نگذشته بود که شوهرخواهرم صدا زد.
به خواهرم گفتم مگه شب نمیمونین؟گفت اومده بودیم بیرون کار داشتیم،گفتیم یه سر هم به شما بزنیم.
چند دقیقه نشست بعدش بلند شد و خداحافظی کردیم رفتند.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۷
میثم ر...ی



دیروز خواهرم بخاطر مراسم سالگرد پسر داییم میخواست بیاد خونمون تا عصری با مامانم برن مراسم.
مامانم یروز قبلش بهش زنگ زد ببینه صبح میاد یا بعدازظهر.وقتی خواهرم گفت بعدازظهر میام،مامانم گفت نه صبح بیا تو تمیز کردن خونه به من کمک کن.بدین ترتیب خواهرم دیروز صبح اومد خونمون.
وقتی که اومدن من درحال کار با لپ تاپ بودم،خواهرزاده‌هام سریع اومدن کنارم نشستن،با اینکه چیز خاصی از کارم سر در نمیاوردن اما با دقت زیاد نگاه میکردن.
خلاصه کارمو تموم کردم.بعد نهار همگی دراز کشیدیم و شروع کردیم به صحبت کردن،خواهرمم از ماجراهاش برامون تعریف کرد که بیشترش مربوط میشد به خانواده‌ی شوهر(چیکارکنه خب دلش پر بود) :دی.

صحبتامون گل انداختو ساعت شد ۵عصر.وقتی به ساعت نگاه کردن متوجه شدن که خیلی دیر شده باید زودتر آماده شن برن.منم باید بلند میشدم چون نصف از کارم مونده بود،باید خبر میذاشتم سایت.یهو دیدم همه آماده شدن دارن میرن.
باتعجب پرسیدم الآن دارین میرین؟گفتن آره مگه کار داری؟مامانم گفت فعلا دراز بکش ما زود برمیگردیم.منم دراز کشیدم،خودمو با چت با دوستان و بعدشم برادرزادم تماس گرفت،یه نیم ساعتی باهم صحبت کردیم.
اما مامانم اینا نیومدن.ساعت حدودا ۷ونیم بود که داداشم اومد،منم فرصت رو غنیمت شمردمو به کمک داداشم بلند شدم،لپ تاپم برام آماده کرد،بالاخره شروع کردم به کار.
مامانم هم یه رُب بعدش اومد خونه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۳
میثم ر...ی



حدود ساعت ۹ دیشب بود که تلویزیون رو وشن کردم تا بازی پرسپولیس فولاد رو ببینم.مثل همیشه با یه هیجان خاصی شروع کردم به تماشای بازی.
بازیه خوبی بود،پرسپولیس داشت با نفرات زیاد حمله میکرد،اما مثل تمام تیمای ایرانی بی برنامگی در محوطه جریمه حریف در پرسپولیسم مشخص بود.البته گاهی اوقات کارای تاکتیکی خوبی انجام میدادن اما بیشتر بازیکنای فولاد تو محوطه درحال دفاع بودن.

نیمه اول که تموم شد بخاطر اینکه مامانم میخواست فیلم نگاه کنه زدم یه شبکه دیگه،دلم نیومد مثل هفته قبل نذارم فیلم ببینه.
یه ۲٠دقیقه ای که گذشت،یکی تو گروه پیام گذاشت: با اینکه پرسپولیس داره حمله میکنه اما نمیتونه گل بزنه.اونجا بود که دیگه طاقت نیاوردمو زدم شبکه سه.بعدش به دو دقیقه نکشید که فولاد گل زد!
مامانم پرسید چی شد،کی گل زد؟وقتی گفتم فولاد،گفت ناراحت نباش پرسپولیس گل رو پس میگیره اما نمیتونه ببره.همینطورم شد،پرسپولیس نتونست پیروز بشه تا صدر رو بنامش کنه.
نتایج هفته دوم خیلی جالب بود،از هشت تا بازی شش تاش مساوی شدن!که فکرکنم فقط تو لیگ ایران از این اتفاقها بی افته.

دیشب قسمت اول برنامه نود بود.عجب دکوری درست کردن براش،عادل داره چیکار میکنه!
واقعا دکورش خیلی جالب بود،مستثنی با تمام دکور برنامه‌های ایرانه.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۴
میثم ر...ی