زندگی

سلام به دوستان عزیز

 

چند روزی هست میخوام خاطره روزانمو بنویسم اما به دلیل اومدن مهمون و رفتن مون به مهمونی وقت نشد.به همین خاطر از امشب شنبه ۱۳آذر میخوام خاطره روزهای چهارشنبه تا جمعه رو بنویسم.

قبل از هرچیزی یخورده درمورد کارم توصیح بدم.
این کاری که به تازگی گرفته بودم،مدیر سایتش هر چند روز درمیون میومد جواب پیامامو میداد.
بعد چند روز دو شنبه به من پیام داد و چندتا ایراد گرفت و یخورده هم روش پست زدن رو تغییر داد،گفت منبعد به این صورت پست بزن.
سه شنبه که براش پست زدم غروبش پیام داد: وقت بچه‌های تیم ما آزاد شده،هرموقع به نویسنده احتیاج داشتیم خبرتون میکنیم :|
خیلی راحت و محترمانه اخراجم کرد!

چهارشنبه ۱٠ آذر:
تو این روز به مناسبت آخرین روز صفر تو محلی که خواهر کوچیکم اینا زندگی میکنن یه مراسمی میگیرن.چون آخر هفته‌ای تعطیلات بود خواهر بزرگم اینام اومده بودن.صبحش خواهر شوهربزرگم اومد دنبالمونو رفتیم خونه خواهرم.
بقیه رفتن مراسم منو شوهرخواهر کوچیکم خونه موندیم.

من زیاد اهل صحبت نیستم،با کسایی که صمیمی باشم بیشتر صحبت میکنم؛شوهرخواهرمم که خیلی کم صحبته.
اما اینبار از بیکاری صحبتمون گل کرد شروع کردیم به گپ زدن.از شرع و دین شروع شد تا مسائل سیاسی.از قیمت فلز و ارز تا آمار کشته شدگان برخورد قطار در مسیر تهران مشهد.خلاصه درمورد هرچیزی که به ذهنمون میرسید سعی میکردیم تحلیلش کنیم.

ساعت دوازده و نیم خواهرم از مراسم اومد نهارو آماده کرد.بعدش خواهرم گفت با مامان و خواهر بزرگمون تصمیم گرفتن که شامم اینجا بمونین البته اگه تو مخالفت نکنی و برنامه رو بهم نریزی.گفتم بابا قبول کرد.گفت آره.
وقتی دیدم باباهم مشکلی نداره دلم نیومد یه نفره جلوی برنامه‌شونو بگیرم؛گفتم باشه بعد شام میریم خونه کارامو انجام میدم.

عصری مامانم اینام اومدن.شروع کردیم به صحبت کردن؛خواهر بزرگمم از خونه مادرشوهرم غذا نذری و آش آورده بود.غروب بود داشتیم چایی میخوردیم یهو دیدیم خواهرام دارن باهم روبوسی میکنن.با تعجب گفتیم چی شده؟؟؟و متوجه شدیم تولد خواهر بزرگمونه!!!خیلی ناراحت شدم که یادم نمونده؛مخصوصا وقتی که تولد هم گروهیام یادم میمونه و همیشه تبریک میگم اما تولد خواهرمو فراموش کردم :(
تبریک بهش گفتیم و بعدش شیرین تولد خوردیم.

بعد شام شد و موقع برگشت.چون تعدادم بیشتر از ظرفیت یه ماشین بود خواهرزادم نیومد؛ما پنج نفری با دوتا بچه چپیدیم تو یه ماشین پراید!
هوا هم به طرز شدید و عجیبی مه آلود بود،در حدی که بزور میشد تا دو سه متر جلوترو دید!.
واقعا خیلی وحشتناک بود.خواهرم اینا میگفتن تاحالا همچنین مِهی ندیده بودیم!خواهرم فقط داشت خط وسط خیابونو دنبال میکرد و با سرعت خیلی کم میرفتیم.
یعنی انقدر مِه شدید بود سه بار کوچه‌مونو رد کردیم تا پیداش کنیم.
خلاصه با نذر و صلوات رسیدیم خونه‌مون.

وقتی رسیدیم خیلی خسته بودم،نت هم خیلی قطع و وصل میشد واسه همین نتونستم کارو انجام بدم.
البته بیشتر به دلیل خستگی بود،نت بهونه است.

پایان...بامداد یکشنبه ۱:۵۸ دقیقه...

بدرود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۴
میثم ر...ی

 

شهادت قریبانه هشتمین خورشید تابناک امامت و ولایت ضامن قریبان،ضعیفان،مظلومان و همه‌ی مردم جهان؛امام علی ابن موسی الرضا (علیه اسلام) را به شما پیروان و عاشقان آن حضرت رئوف تسلیت عرض می نمایم.

این شعر زیبا رو هم تقدیم میکنم به شما عزیزان...
اگه دلتون لرزید یاد من دل شکسته هم باشید...
التماس دعا.

 

امام رضا (ع) - با صدای: عبدالرضا حلالی ؛ حامد زمانی

 

 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۲۶
میثم ر...ی

 

میخواستم کمی از حال و هوام بنویسم و بگم الآن تو چه حس و حالی هستم.چشمم به این آهنگ افتاد.دیدم این هم میتونه خیلی شفاف و روشن وضعیت کنونیم رو توضیح بده، و هم شما از گوش دادن یه آهنگ زیبا لذت میبرید.
این روزا کارم شده گوش دادن و زمزمه کردن این آهنگ...

 

یه مدت...  باصدای مسعودی امامی

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۱:۵۱
میثم ر...ی

رحلت خاتم انبیا پیامبر مهربانی حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله وسلم) و نوهٔ بزرگوارشان امام حسن مجتبی (علیه السلام) را به شما همراهان تسلیت عرض می نماییم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۰۲
میثم ر...ی

سلام صبح پاییز زمستونیتون بخیر



هوا چقد سرد شده!من چند روزه یه پتو دور خودم پیچیدم و چسبیدم به بخاری!.امسال زمستون عجله داره،میخواد زودتر بیاد.
جالب اینجاست همجا برف باریده به جز دور اطراف ما!فقط سرمای برف رو داریم لمس میکنیم.

برسیم به ماجرای کار...
حدودا ۱٠ روز پیش بود یکی از دوستام منو به مدیر یه سایت معرفی کرد.
منو مدیر سایت در مورد کار و طریقه پست زنی باهم صحبت کردیم تا من کارش آشنا بشم.موضوع سایتش بازی و برنامه‌های اندروید.کمی که باهم صحبت کردیم گفت تو کار خاصی نمیخواد انجام بدی،فقط مطلب و عکس و لینک بزار؛باقی کارا با من.
قرار شد صبح فرداش برای نمونه یه پست براش بزنم.

پست اول رو خیلی راحت گذاشتم با اعتماد به نفس بالا گفتم ببین چطوره؟
وقتی دید شروع کرد به گرفتن ایرادات و یکی یکی داشت کاراش واسه هر پستی اضافه تر میشد.خودشم فهمید داره زیاد ایراد میگیره؛گفت یوقت فکرنکنی الکی دارم ایراد میگیرم،سایت یه قوانینی داره که باید اجرا بشه.
تا دو سه روز فقط من پست میزدم و اون اشکالاتمو میگفت و من تصحیح میکردم.البته خیلی مدیر خوش اخلاقی بود و همه‌رو با آرامش برام توضیح میداد.

بالأخره کم کم شیوه صحیح کار دستم اومد و بدون ایراد مطلب میذاشتم.از مدیر هم خبری نبود،منم خیالم راحت بود حتما دارم درست مطلب میذارم که پیامی به من نمیده.
پریشب بهش پیام دادم تا هم از درست بودن مطالبم خیالم راحت شه و هم حق زحمت این یه هفته کارمو بگیرم.
معمولا زود جواب پیامم رو میداد اما اینبار جواب نداد!.

داشتم کم کم نگران میشدم،باخودم گفتم حتما فردا جواب میده. فرداش که دیروز باشه،اول پنج تا پستی که هرروز براش میزدم و زدم بعد گوشیمو نگاه کردم ببینم پیام داده.مطمئن بودم جواب داده حتما.اما باز جوابمو نداده بود!خیلی نگران شده بودم گفتم حتما منو پیچونده.
به دوستم پیام دادم: احساس میکنم بدبخت شدم.
گفت چرا؟...جریانو بهش گفتم،گفت نگران نباش جواب میده.
خلاصه دیشب جواب داد،گفت فردا بررسی میکنم بهت میگم.بعد یه سوال ازش پرسیدم بازم جواب نداد!نمیدونم چرا اینجوری میکنه،خیلی مشکوک شده،خدا بخیر بگذرونه :|

بدرود.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۱:۵۴
میثم ر...ی
سلام دوستان عزیز


چند وقتی هست که خاطره ننوشتم.مثلا این وبلاگ رو زده بودم که خاطرات روزمرمو توش بزارم اما نمیدونم چرا حوصله نوشتم ندارم.
شاید بخاطر کمبود وقته؛یا شایدم بخاطر تکراری بون روزام.نمیدونم خلاصه بخاطر هرچی که هست دستم به نوشتن نمیره.

الآنم میخوام در چند خط خاطره‌مو تموم کنم چون خیلی خستم و خوابم بیاد شدید(تعجب نکنین،این خاطره رو دیشب نوشتم و امروز گذاشتم وبلاگ).
طبق روال چند ماه اخیر منو چند نفر از دوستان که عضو بهزیستی هستیم در یک صندق وام ثبت نام کردیم و باید اولین روز هرماه بریم و قسط ماهیانه مون رو پرداخت کنیم.

دیروز هم که اول ماه آذر بود و ما باید میرفتیم.چند روز پیش هم در گروه مجازی ما که از همین دوستان تشکیل شده بود،اطلاع رسانی شد برای اول ماه.
من همونجا اعلام کردم نمیتونم بیام و موافقت شد.
البته من خیلی ناراحت بودم که این ماه نمیتونم برم اما بخاطر شرایطم و نامساعد بودن هوا سخت بود،هم برای خودم و هم برای خانوادم.
کاملا خودمو آماده کرده بودم نمیخوام برم و به خودم دلداری میدادم که اشکال نداره ماه بعد حتما میری.قرار شد مامانم جای من بره و قسط رو بپردازه.

صبح تازه کارمو تموم کرده بودم داشتم ریزه کارای خودمو انجام میدادم(راستی به تازگی یه کار گرفتم،بعدا درموردش براتون توضیح میدم)که صدای زنگ گوشیمو شنیدم؛نگاه کردم دیدم مددکارم تماس گرفته!گفتم حتما تماس گرفته بگه جلسه کنسل شده.دیدم نههههه جریان چیز دیگست...گفت حتما باید شماهم بیای چون یه مسئول داره میاد و همه هم باید حضور داشته باشن.گفتم یعنی تو این بارون پاشم بیام اونجا؟!؟!؟!

مامانم وقتی فهمید اعصابش خورد شد،گفت مگه میشه تو این بارون رفت بیرون!.حالا اعصاب منم از اون خوردتر.مامانم وقتی وضعیت اعصاب منو دید کم کم خودش آروم شد؛گفت واستا ببینم چه میشه کرد.
خلاصه ما ساعت سه رسیدیم.جلسه اینبار طبقه‌ی دوم بود،با کمک داداشم رفتیم بالا.بعد از سلام و احوال پرسی،یه نیم ساعتی نشستیم دیدم.خبری نیست انگاری.هرکسی قسطو پرداخت میکنه و امضاشو میزنه بعدش مختاره که بره،کسی هم چیزی بهش نمیگه!

پرسیدم مگه قرار نیست مسئول بیاد؟!گفتن بله از صبح چندین بار زنگ زدن گفتن حتما ما میایم میایم میایم...اما یهو بعدازظهر زنگ زدن گفتن یکی از آشناهامون فوت کرده دیگه نمیایم :|||
دیگه نمیدونستم چی بگم :| اعصابم خیلی خورد شده بود.فقط داشتم به مامانم نگاه میکردم که رفتیم خونه چه پوستی ازم میکَنه.
موقع برگشت چندتا کتاب نهضت به من دادن برای تحصیل.

اینم بگم وقتی هم اومدیم مامانم هیچی بهم نگفت،البته اگرم میگفت حق داشت،خیلی روز خسته کننده‌ای بود براش.

شب و روزتون به آرامش...بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۴۹
میثم ر...ی

سلام ، صبح پاییزتون بخیر



میخوام بعداز مدتی خاطره یه روزمو بنویسم.
اول میخوام آخر خاطره‌مو بگم؛شب بود و درازکشیده بودم داشتم با خودم فکر میکردم،به این نتیجه رسیدم خداوند طوری سرنوشت انسان ها رو رغم زده که هیچکس بخاطر مشکل و شرایطی که داره
نتونه به خدا اعتراضی کنه چون همیشه یه تعداد آدم‌هایی هستن که وضعیتشون بدتر از خودشونه.
واقعا دنیای پیچیده‌ایه،هیچکس نمیتونه بگه بدتر از من دیگه کسی نیست.

بگذریم،برسیم به خاطره دیروز...
دیروز هم مثل هرروز صبح از خواب بیدار شدم؛چند روزی هست واسه اینکه دیر از خواب پا نشم گوشیمو روی ساعت ۹ صبح تنظیم کردم تا بیدارم کنه.
بعداز صبحونه خواستم مثل هرروز با لپ تاپ کار کنم،جدیدا از بیکاری زدم تو کار فتوشاپ،دارم تمرین میکنم تا شاید تونستم یکاری از طریقش برای خودم دست و پا کنم.
که یهو داداشم اومد.نشست و باهم گرم صحبت شدیم تا حدود ساعت یازده داداشم رفت.
منم داشتم حرص میخوردم که نشد لپ تاپو بردارم.آخه نزدیک ظهر بود و منم فقط تا ظهر فتوشاپ تمرین میکنم بعدش دیگه فرصت نمیشه.

با خودم گفتم اشکال نداره شب وقتمو بیشتر میزارم واسه فتوشاپ.
وقتی داداشم رفت با اصرار و کمک مامانم روی ویلچر نشستم،چند روزی بود که اصلا نَشسته بودم.
البته از خونه که نمیتونم برم بیرون،همه جا آب گرفتگی و گل و لای.بخاطر همین مجبورم فعلا تو خونه تمرین کنم تا بهتر بتونم از ویلچر استفاده کنم.

بعدازظهر دیدم گوشیم زنگ میخوره،خواهرم کوچیکم بود.برداشتم و باهم صحبت کردیم؛بعداز چندبار خوبی چه خبر و دیگه چه خبر...ازش پرسیدم امشب میاین دیگه.گفت انشاالله میایم.
در اون لحظه بود که فهمیدم شبم نمیتونم فتوشاپ کار کنم،چون در جای شلوغ نمیشه فتوشاپ کار کرد،این کارا نیاز به تمرکز داره.
حدودا ساعت ۷غروب بود که خواهرم اینا اومدن؛منم کارم با لپ تاپ تموم شده بود فقط داشتم دنبال کار میگشتم مثل همیشه.

بعد از چند دقیقه لپ تاپو خاموش کردمو منم به جمع مهمونامون اضافه شدم.
بعداز شام هم کمی نشستن و بعدش رفتن تا به سریال ۸و نیم دقیقه برسن! چیکار کرده این سریال با خانواده‌ها!!!

بدرود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۱
میثم ر...ی

 

خیلی سخته که تمام هوش و حواست پی عشقت باشه و اون واسه احساست تره هم خورد نکنه.

خیلی سخته واسه اینکه دلتنگیت کم شه یه مدت فکر کنی تا یه بهونه‌ای جور کنی که بتونی چند کلمه باهاش صحبت کنی اما اون خیلی کوتاه جوابتو بده و فرصت باهم بودنتون تموم بشه.

چقدر درد داره واسه آیندت با کسی که دوستش داری کلی برنامه بچینی و رویا بافی کنی ولی بعدش طرفت جواب رد به سینت بزنه قلبت رو تنها بزاره.

چقدر در داره بدونی اون دیگه برای تو نیست اما هیچوقت نتونی فراموشش کنی...

چقدر خوب میشد یروز از خواب بیدار شی و بفهمی همه‌ی این چیزا فقط یه کابوس بوده.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۲
میثم ر...ی

 

نمیدونم هرسال پاییز اینقدر دلگیر بوده یا فقط امسال اینشکلیه!
این روزها خیلی بی حوصله ام.حتی گاهی وقتا حوصله حرف زدنم ندارم.دوست دارم یه گوشه بشینم و فقط فکر کنم.فکر تمام خواسته‌هام؛تمام دوست داشتنی هام؛تمام اون چیزی که منتظرش بودم؛فکر تمام روزای خوبی که دیگه تموم شدن.

دیگه هیچی نمیتونه منو از ته دل خوشحال کنه.هیچ چیزی برام جذاب نیست.هیچ جایی برام آرامش بخش نیست.
انگار همه روزام تکراری شده.

یادمه قبلاها وقتی تو گروه مجازی،حالمو می‌پرسیدن می‌گفتم عاااااالی ولی الان فقط میگم بد نیستم؛یا گاهی اوقات میگم هِی خوبم.
تو تلگرام وقتی اون شکلکای خنده رو میزارم خیلی ناراحت میشم احساس میکنم دارم بهشون دروغ میگم چون اون شکلکهان که میخندن،نه من.

شایدم سطح توقع من رفته بالا.وقتی به گذشتم فکر میکنم میبینم خواسته‌هایی رو که قبلاها داشتم الآن بهشون رسیدم.
شایدم هنوز به مهمترین خواستم نرسیدم؛اون خواستمم الآن تبدیل شده به آرزو،آدم هم که معمولا به آرزوش نمیرسه.
پس بهتره این آرزو همینطور یه آرزو بمونه،گاهی اوقات انگیزه آدمو بیشتر میکنه تا با تلاش به موفقیت برسه.

ببخشید با حرفام ناراحتتون کردم...
دلم خیلی پر بود گفتم شاید بتونم با نوشتن کمی سبکش کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۵
میثم ر...ی

سلام دوستان عزیز

 

 

دیروز روز خوبی نبود چون یکی از دوستای مجازیم رو از دست دادم.
البته اسمش مجازیه،ما بیشتر از یه سال که باهمدیگه همگروه بودیم؛تو گروهی که به نوعی شدیم مثل یه خانواده.در شادی همه باهم خوشحالیم و در مشکلات هم تمام سعی مونو میکنیم بهمدیگه کمک کنیم تا هیچ غمی وجود نداشته باشه.

وقتی که دیروز مدیر گروه این خبرو داد خیلی شوکه شدم باور کردنی نبود.به علت ضایعه نخاعی که در تصادف ایجاد شده بود،چند سالی بود مدام برای بهبود وضعیتش بیمارستان بستری میشد.همیشه هم ماجرای درمانشو مثل یه داستان مینوشت و میذاشت گروه.دفع آخری هم میگفت درمانش امیدوار کننده داره پیش میره.
پریشب خواستم بهش پیام بدم دیدم پنج روز آنلاین نشده،شک کردم احتمالا بیمارستان باشه.
که دیروز گفتن بعداز جراحی به دلیل عفونت فوت کرده.

دنیا چقدر غیرقابل پیش بینی شده،طوری شده که نمیشه حتی چند ساعت آینده هم پیش بینی کرد.
یه مدته من همیشه نگران آیندمم که چی میخواد بشه؛چقدر وضعیتم بدتر میشه؛زندگیم چقدر سختر میشه و...
ولی حالا با این تفاسیر نگرانیم بی مورده،بهتره فقط به فردام فکرکنم بقیش باشه واسه بعدا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۴
میثم ر...ی