زندگی

خاطرات خونه‌ی خواهر کوچیکه(بخش پنجم)

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۸ ق.ظ
زندگی


روز چهارشنبه ۲۸تیر📅 ،برای من با استرس شروع شد😕.چون مادرم نوبت دکتر داشت و به همراه خواهرم رفتن.و هرموقع مادرم خونه نباشه من استر دارم،مخصوصا اگه صبح باشه و من خواب باشم.

مادرم اینا صبح زود،وقتی که من خواب بودم رفتن.شوهرخواهرم و خواهرزاده‌هام خونه بودن.اونطور که گفتن به علت شلوغی مطب مادرم اینا تا ظهر نمیتونستن برگردن
😐 اما زمان زیادی از رفتنشون نگذشته بود که حس کردم تو آشپزخونه یه صدای پچ پچ میاد.اول فکرکردم خواهرزاده‌هامن،اما بعد فهمیدم نه مادرمه!😀

خیلی خوشحال شدم.تعجب کردم چقدر زود برگشتن!. اما وقتی دلیلشو پرسیدم گفتن دکتر رفته بوده مرخصی، بدون اطلاع قبلی.بیخودی چندین نفر رو معطل خودش کرد و رفت مسافرت
🙄.هعی....هیچ به فکر بیماراشون نیستن.

عصر اون روز هم خواهر بزرگم اینا حرکت کرده بودن به سمت شمال
🚗.طبق هماهنگی برای پنجشنبه برنامه‌ریزی کرده بودیم بریم بیرون.البته هنوز مشخص نبود میخوایم کجا بریم.
ماجرای مسافرت یک روزمون رو فردا میزارم.

پایان بخش پنجم.

نظرات  (۳)

سلام

دهه کرامت بر شما مبارک باشه

البته روز تولد حضرت علی اکبر (ع) روز جوان است که در واقع روز پسر است.

شاید روز میثم هم درست کردیم خدا را چه دیدی ؟!
پاسخ:
سلام

ممنون منم به شما تبریک میگم.

روز جوان برا دخترام هست.
روز مخصوص پسرا نداریم اصلا.مظلومیم دیگه،چه میشه کرد
خاطرت مثل همیشه عالی :)
پاسخ:
ممنون
ان شاءالله مادرتون شفا پیدا کنند
پاسخ:
تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی