زندگی

خاطرات خونه‌ی خواهر کوچیکه(بخش چهارم)

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۹ ب.ظ
زندگی


اول از همه سالروز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها به تمام شیعیان عزیز تبریک میگم،و همچنین روز دختر رو به تمام دختران ایران مخصوصا بیانی ها تبریک و شادباش عرض میکنم.
انشاالله سال بعد تبریک عروس شدن تون.

👏👏👏👏👏🌸 🌺 🌷 🌹 🥀👏👏👏👏👏🌸 🌺 🌷 🌹 🥀👏👏👏👏👏


خب تبریکات بسه،برسیم به خاطره‌ام...

رسیدیم به روز سه‌شنبه ۲۷تیر
📅،چهارمین روزی که ما خونه‌ی خواهر کوچیکم اینا هستیم.
اونجا زمان خیلی دیر میگذشت مخصوصا صبح‌هاش
😟.دلیلشم این بود که لپ تاپ باخودم نداشتم و مخصوصا نت درست حسابی نبود،فقط میشد به تلگرام وصل شد.خلاصه به هر ترتیبی با تلویزیون و سروکله زدن با خواهرزاده 5 سالم🙄 صبح رو به ظهر رسوندم. در ادامه زمان‌ها سریع‌تر میگذره چون میدونی باید چیکار کنی؛نهار و بعدش خواب.

اینبار بعدازظهرش کمی زودتر خوابیدم و زودترم بیدار شدم،حدود ساعت ۶ عصر. همگی رفتیم رو ایوون نشستیم.بهترین زمان روز وقتی بود که من میرفتم رو ایوون خواهرم اینا.نگاه کردن به گل‌های کنار نرده‌ی تو ایوونش و درختای میوه و باغچه داخل حیاطش،
😇 گذشت زمان رو سریع‌تر میکرد. خواهرم چای آورد و خوردیم بعدش همه رفتن یه طرفی تا به کاراشون برسن.

دم غروب بود.خواهرم با یه فرقون شسته روفته اومد کنار پله،گفت بیا که میخوایم بریم فرقون سواری!
😯.مدت‌ها بود که میخواستم برم محوطه‌ای که پشت خونه‌شون دارن ببینم،اما متاسفانه چون ویلچر برقیم حمل نقلش سخته تاحالا نشد ببرم خونه‌ی خواهرم اینا.😕 به همین دلیل مجبور شدم با فرقون به خواستم برسم.به یاد بچگیامون😁،احتمالا خیلی از بچه‌ها فرقون سواری کردن.یه تجدید خاطره‌ست برای همه‌مون.

به به چه فضایی پشت خونه دارن.یه تویله بزرگ برای گاوها
🐂 🐄.الهی گوساله شونم از مادرش داشت شیر میخورد!😍 چند سالی میشد که این صحنه رو ندیده بودم. چندتا درخت میوه هم اونجا کاشته بودن.از سیب و پرتغال تا کیوی و خرمالو و ...
یه باغم داشتن پر از سبزیجات و سیفی جات؛گوجه و خیار و فلفل سبز و بلال و ... همه‌شونم با یه نظم خاصی کاشته شده بودن.

خلاصه کامل اون دور بر چرخیدم و از همه‌جا دیدن کردم.خواهرم دیگه از نای و نفس افتاده بود
😰 .دیگه هوا تاریک شده بود،ماهم اومدیم بالا. اما وقتی خواهرزاده کوچیکم منو درحال فرقون سواری دید تازه فهمید فرقون یه همچین کاربردی هم داره!🤓 اصرار کرد مادرش اون‌هم یه دوری با فرقون بزنه.نیم ساعتی خواهرم پسرشو داشت میچرخوند تا خواهرزادم رضایت بده برای پیاده شدن!.

پایان بخش چهارم.

نظرات  (۴)

۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۰ علی اسمعیلی
داستانی که گفتی خیلی شبیه داستان رفتن من به خونه عمه خودم در روستاشون بود ممنونم خاطرات نوستالژی ما را هم زنده کردی
پاسخ:
خب شمام خاطره شو بنویس ما بخونیم.
ممنون از حضور شما
خخخخخ اخی فرقون سواری خییییلی دوس دارم
وای چ خونه ی باصفایی داره خیلی دوس دارم
همیشه خوش باشین :)
پاسخ:
بله فرقون سواری عالیه :دی

ممنون از حضورتون.
۰۳ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۲ علیـ ــر ضــا
میام 😅 ادامه رو میخوونم فقط اندکی تحمل کن 😂
پاسخ:
اومدیا خخخخ
ان شاءالله موفق باشید 
من هم تبریک میگم
پاسخ:
تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی