خاطرات خونهی خواهر کوچیکه(بخش اول)
خب بعداز گذشت دو روز نصفی از مهمونی فرصتی شد تا دست به گوشی ببرم و شروع به نوشتن خاطره کنم📝.(آخه من خاطرههامو تو گوشی مینویسم بعد منتقل میکنم به لپ تاپ).
الآن که شروع به نوشتن کردم،ساعت از یک نیمه شب سه شنبه🌙 گذشته و میخوام خاطرهی روز شنبه رو بنویسم.روزی که داداش بزرگم اینا اومدن خونهمون.
صبح شنبه من زود بیدارم شدم.خوابم به ته کشیده بود انگار،دیگه نمیتونستم بخوابم
😕 .اون روز کمی کارم بیشتر بود.چون بعدازظهرش میخواستم بریم خونهی خواهرم اینا باید کارهای بعدازظهرمم صبح انجام میدادم،بخاطر همین زودتر بلند شدم و بعداز صبحونه(حدود ساعت ۱٠) نشستم پشت لپ تاپ💻 .مشغول کارم شدم تا ساعت ۱۲ که زن داداشم و برادرزادم با آژانس اومدن.من هنوز مشغول کار بودم.
باهم صحبت میکردیم و همزمان کارمم انجام میدادم.خلاصه قبل ساعت۱ کارم تموم شد🤢. داداشمم همون موقع به جمعمون اضافه شد.بعد نهار به صحبتهامون ادامه دادیم.منو برادرزادمم وقتی که بقیه مشغول صحبت بودن،حرفای دو نفرهمونو میزدیم.
صحبتهامون رسید به موضوع رفتن مون به خونهی خواهرم اینا.برادرزادم گفت شاید منم با شما اومدن.که با اصرارهای ما شایدش به قطعیت تبدیل شد. ساعت حدودا ۵ بود که خواهر کوچیکم با بچههاش اومدن. یه ساعتی نشستن و بعدش باهم راه افتادیم به سمت خونهشون.
من مثل همیشه اول رو ایوون نشستم و تو نرفتم.رو ایوون شون پر از گلهای مختلف🌼
🌸
🌺.حیاط خونهشون چندتا درخت میوه🌳،درخت بید مجنون و یه طرف حیاط بوتههای شمشاد رنگی🍀. خلاصه خیلی فضاش دیدنیه،موندن درش خیلی لذت بخشه😇.همگی رو ایوون نشستیم و چایی خوردیم و گپ زدیم.
دم غروب پشه ها اومدن و ما رو فراری دادن تو خونه.
پ ن: الآن که این مطلب رو گذاشتم وب،اومدیم خونه.و این خاطره دقیقا برای شنبهی هفته پیش هست.
پایان بخش اول.
انشاءالله همیشه خوش باشید و جمعتون جمع