زندگی

آخرین خاطره‌ی عید ۹۶

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ق.ظ
عکس


در یک چشم بهم زدنی رسیدم به آخرین صفحه‌ از خاطره‌ی عید
📝 .در واقع عید هم مثل یک چشم بهم زدن گذشت.با اینکه عید سردی داشتیم از هر لحاظ اما باز خیلی زود سپری شد.

روز سیزده بدر بود.روزی که همه‌ی ایرانی‌ها به رسم یه سنت قدیمی میزنن به دل طیبعت و گشت و گذار تا خوش بگذرونن.اون روز هوا سرد و بارونی بود
🌧 .خب خلاصه آسمونم دل داره،اونم میخواد شاد باشه.دیدین وقتی ما رو همدیگه آب میپاشیم میخندیم؟😁 خب احتمالا آسمونم بارونشو رو ما میریزه و خیس میشیم میخنده دیگه!.😝

همونطور که در مطلب قبلم گفتم،خواهر وسطیم با دخترش خونه‌ی ما بودن و به دلیل بارش بارون و سرما خیال بیرون رفتنو نداشتن.اما فقط خواهرم خیال رفتن نداشت،خواهر زادم از صبح اصرار داشت که باید بریم بیرون.و میگفت هوا که سرد نیست،بارونم اصلا نمیباره(نمیدونم اون منظورش کجا بود!).

خلاصه اصرارهای خواهرزادم بر مخالفت خواهرم قلبه کرد و باهماهنگی خواهرم با هسرش،رفتن تا سیزده شون رو بدر کنن.
به دو ساعت نکشید که خواهر و خواهرزادم با لباس خیس و یخ زده برگشتن خونه
😬 و چسبیدن به بخاری🔥 .بعدش دوتا پتو آوردن و کنار بخاری دراز کشیدن،فهمیدن تو اینجور هوا هیچ چیزی مثل استراحت کنار بخاری نمیچسبه.

همه‌چی آروم شده بود و منم آماده شده بودم که بخوابم یهو صدای ماشین اومد.و چند ثانیه بعد صدای خواهرزاده‌هام اومد.خواهر کوچیکم بود و با همسرو بچه‌هاش.خواهر وسطیم هم که زیر پتو گرم شده بود و تو خواب و بیداری بود
😴 ،بلند شدو دور هم نشستیم.
خواهر وسطیم اینا بعد یکی دو ساعت رفتن.

معمولا خواهر وسطیم اینا شب سیزدهم میرن اما اینبار به علت کمبود بلیت مجبور شده تا چهاردهم بمونن.صبح چهاردهم شوهرخواهرم تمام سعیش رو کرد تا برای اون روز بلیت تهیه کنه اما به هر دری زد نشد.به همین دلیل مجبور بودن از اتوبوس‌های وسط راهی استفاده کنن.باهم هماهنگ کردن بعدازظهر زودتر حرکت کنن تا به یکی از اتوبوس‌ها برسن.

بعداز نهار خواهرم و خواهرزادم زودتر آماده شدن و رفتن اونجایی که شوهرخواهرم منتظرشون بود تا باهم برن ترمینال مرکز استادن تا به یکی ازین اتوبوس‌ها برسن.
حدودا سه ساعتی از رفتنشون گذشت خواهرم تماس گرفت.پرسیدم به کجای راه رسیدین؟گفت ما هنوز راه نمیفتادیم
😐 ،منتظریم یه اتوبوس بیاد که مسیرش تهران باشه. قرار بود ساعت ۷ یعنی حدود یه ساعت دیگه حرکت کنن.

ساعت از ۷ غروب گذشته بود که خواهرم زنگ زد و گفت تازه حرکت کردیم سمت تهران.🙂

و بالاخره آخرین مهمون عیدمون هم رفت خونه‌ی خودش.عید ما و خاطره‌ی عید ما اینجا به پایان میرسه.
امیدوارم سال ۹۶ خاطره‌ی خوشی برای همه به جا بذاره.

. . . پایان خاطره‌ی عید.
📗

نظرات  (۱۱)

به سلامتی تموم شد. :)
چقدر نظرتون راجع به بارش بارون جالب بود برام :)
موفق باشید...
پاسخ:
بله تموم شد.من عیدم تا دیروز طول کشید :)
ممنون لطف دارین.
تشکر
خیییییییلی ممنون واقعا دیگه خندیدم.فقط خوبه تصور کنی چی شده حتی تصورشم خنده داره(^o^)
پاسخ:
ممنون
خوشحالم که خوشتون اومده :)
۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۵ علیـ ــر ضــا
عه چقدر جالب 😂✌ 
موفق باشید
پاسخ:
تشکر دوست عزیز
موفق باشی دوست من
پاسخ:
همچنین.تشکر داداش
۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۰ همایون نوری پناه
وبلاگ  خیلی خوبی دارید. 
موفق و سربلند باشید.
پاسخ:
ممنون نظر لطف شماست
۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۴۱ ویدیو موسیقی
خیلی جالب بود . عالی بود 
پاسخ:
سپاس دوست عزیز
۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۰۴ ....جلیس العقل ....
ممنون واقعا دست مریضاد
پاسخ:
تشکر
۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۵۹ زَهـ ــــــ ـرآ ـهـَ ـسـ ـتـَـ ـمـ
14 روز عید تا 29 فروردین طول کشید نوشتنش :|
پاسخ:
نه من در عید وقت نمیشد بنویسم.بخاطر همین بیشتر خاطره هامو بعد عید نوشتم :)))))
اگه تاریخ انتشار مطالبو ببینین مشخصه:)
آره بنظر منم بارون نشانه شادی آسمونه :)
ایشالا سال 96 برای شماهم خیلی خوب رقم بخوره
پاسخ:
ممنون.
تشکر از حضورتون.
سلام داداش
ایام به سرعت میگذرد
تا عید سال بعد هم چیزی نمونده
یک چشــم بر هم بزنی اومده ...
پاسخ:
سلام قربان
بله کاملا حرف شما رو قبول دارم.
این سالها به سرعت نور داره میگذره!
سپاس از حضورتون
سلام.امروزتون پیروز
دوست عزیز وبلاگ خوبی داری و انشاالله که هر روز بیشتر از دیروز پیشرفت داشته باشی...
ممنون که سر زده بودید...به رسم ادب سر زدیم
تقدیم احترام
پاسخ:
سلام هرروزتون پیروز
ممنون نگاهتون زیباست.
تشکر از حضورتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی