۳روزی که گذشت
مابین خاطرات عید،اینبار میخوام از ماجرای ۳روزی که گذشت بنویسم.
عصر چهارشنبه بود و من داشتم با لپ تاپ کار میکردم.مادرم باگوشی داشت با خواهر بزرگم صحبت میکرد.از مکالماتشون فهمیدم خواهرم اینا عازم شمال هستن.طبق معمول خواهرم میخواست مارو غافلگیر کنه و بیخبر بیان اما ما مچش رو گرفتیم.😉
اون روز گذشت و صبح فرداش من زودتر از خواب بیدار شدم تا کارامو انجام بدم و بعدش اگه هوا مصاعد بود برم حیاط.درحال انجام دادن کارام بودم که خواهر بزرگم و دوتا بچههای خواهر کوچیکم اومدن.خواهر کوچیکم اینا کار کشاورزی داشتن نمیتونست صبح بیان.
کارامم زود تموم شد اما اونطور که باید دمای هوا برای بیرون رفتن مناسب نبود.خواهرم میگفت هوا بد نیست برو،اما وقتی در وا میشد سرمای بیرون میخورد به صورتم.🤢 با این اوضاع جوی منم از بیرون رفتن منصرف شدم چون میدونستم اگه برم بعد چند دقیقه بعد پشیمون میشم و اصلا بهم حال نمیده.
بعداز صرف نهار همه درحال استراحت بودیم.کمی خوابیدم و بیدار شدم دیدم خواهر کوچیکمم اومده و همه دارن آماده میشن برن باغ دم خونهمون برای کاشت باقالی.وقتی دیدم همه دارن میرن دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم،پرسیدم هوا چطوره؟نصف گفتن گرمه،نصف گفتن سرده😐 .منم دلمو زدم به دریا و با تجهیزات زمستانی رفتم حیاط.💂
وقتی رسیدم حیاط باد سردی خورد به سر و صورتم؛منم سریع کلاهام رو گذاشتم.😣
رفتم کنار باغ و به مادرم اینا که درحال کار بودن نگاه میکردم.چندسالی میشد که این صفحهها رو از نزدیک ندیده بودم.همینطور خواهرم اینا درحال کار بودن و باهم صحبت میکردیم و میخندیدیم که شوهرخواهر بزرگم رسید.و اون هم کنار ما موند و با ما هم صحبت شد.
بعد شوهرخواهرم از منو اوضام با ویلچر سوال کرد و ازم خواست تا برم رو خیابون دم خونهمون یه دوری بزنم.تقریباً بار اولی بود که رفتم رو خیابون.وقتی رسیدم به خیابون،چند متری رو با سرعت زیاد رفتم و برگشتم،خیلی جالب و هیجانی بود!حس میشائیل شوماخر در مسابقات اتومبیلرانی رو داشتم.😀
قشنگ سرما رفته بود تو پوست و استوخنم😣 ،دیگه تحمل نداشتم و زودتر از همه اومدم بالا.کمی بعد مادرم ایناهم اومدن بالا و با یه استکان چای گرم،خستگی و سرما از تنم رفت.بعدش به کار روزانم رسیدم.
بعدشام شد و صحبتهای بعد شامی...اینبار شب نشینی مون بیشتر طول کشید،خواهرم تخمه گرفته بود.بخاطر تخمه شکستن حرف بیشتری زدیم تا نخمهٔ بیشتری شکسته بشه!😁
دیگه همه خسته شده بودیم و منتظر بودیم تخمه ها زودتر تموم شه و بریم بخوابیم.آخرش پیشه تخمه ها کم آوردیم و نشد تمومشون کنیم! 😒
ساعت حدود یک بامداد بود که آماده خواب شدیم.منم بعد چند شب پشت هم خاطره نویسی،تو اون شب حس نوشتن نبود و به خودم استراحت دادمو خوابیدم.😴
صبح جمعه(دیروز) خواب بودم صدای یه بچهای رو شنیدم😟 که داره دنبال مادرش میگرده.چشمامو وا کردم دیدم خواهرزادم میره این اتاق و اون اتاق میگه مامان کجا رفته!
من از اطلاع قبلی که داشتم و میدونستم خواهرم اینا صبح خروس خون🐓 میرن برای چیدن سبزیجات معطر...به همین دلیل سریع زنگ زدم به گوشیش و گفتم بدو بیا اوضاع وخیم.خداروشکر خواهرم ایناهم زود رسیدن وگرنه کار حضرت فیل بود آروم کردن خواهرزادم.
خواهرم اینا بعد صبحونه رفتن.البته خواهر بزرگم رفت خونهی پدرشوهرش.ساعت از ۳گذشته بود که خواهر بزرگم و شوهرخواهرم برای گرفتن وسیلههاشون و خداحافظی اومدن و بعد جمع و جور کردن وسائلشون رفتن سمت منزل خودشون.
و این بود خاطرهی ۳روزی که گذشت.
تصویری که اول مطلب گذاشتم یکی دوستانم مجازی از تبریز فرستادن👌