زندگی

یک روز پر دردسر

جمعه, ۲۴ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ق.ظ

سلام دوستان عزیز



 
چند وقتی میشد که مددکارم به من گفته بود سازمان نهضت گفته باید هر سوادآموزی یه حساب بانکی مجزا داشته باشه.از اونجا بود که احساس کردم یه دردسر دیگه شروع شده.


یکی از سخترین کار برای یه آدمی با شرایط من باز کردن حساب میتونه باشه.
از وقتی که با این مجتمع مددکاران آشنا شدم،چندتا حساب باز کردم،دولتیا خبر دار بشن یارانمو قطع میکنن.
با خواهرم هماهنگ کردیم تا یروز بیاد باهم بریم بانک.
و بالاخره اون روز فرا رسید که دیروز بود؛البته اگه مطلب قبلیمو خونده باشین خواهرم یه روز قبلش اومد تا شبش بمونه و صبح راحتتر از خونه‌مون حرکت کنیم سمت بانک.

حدودا ساعت ۱٠ بود که راه افتادیم،زن داداشمم خونه موند که اگر ما دیر برگشتیم کم کم غذا رو آماده کنه؛البته مطمئن بودیم زود برمیگردیم،با صحبت‌هایی که با بانک انجام داده بودیم قرار شده بود کارمونو زودتر انجام بدن.
خلاصه به بانک رسیدیم.من باید تو ماشین جلوی بانک میموندم تا یه فرومی رو بیارن و من امضا کنم و تایید شه.

همینکه رسیدیم جلوی بانک دیدیم یه تابلو پارک ممنوع و حمل با جرثقیل زده.
به محض رسیدن مامور اومد شیشه ماشیونو زده گفت اینجا پارک ممنوعه.ماهم بزور و زحمت تونستیم راضیش کنیم بالاجبار اینجا هستیمو شرایطمون خاص؛گفتیم چند دقیقه مهلت بدین ما رفتیم.با منت قبول کرد و گفت فقط چند دقیقه!

مامانم سریع رفت داخل بانک تا کارا زودتر راه بیفته و مامورا جرممون نکنن.
مامانم رفت منو خواهرم هرچه منتظر موندیم برنگشت.این مامور هم که مشخص بود سرباز وضیفس،هی دور اطراف ما میچرخید و یه نیم نگاهی هم به ما داشت.

خلاصه بعد نیم ساعت دلش طاقت نیاورد و اومد یه اخطار دیگه به ما داد،گفت شما قرار بود دو سه دقیقه ای اینجا رو ترک کنین.خواهرمم که خیلی از این مساله ناراحت بود،گفت باور کنین ماهم اینجا منتظریم تا یکی بیاد کار مارو انجام بده :|

دیدیم اینطوری نمیشه و وضعیت داره خطرناکتر میشه تصمیم گرفتیم بریم یه دوری بزنیم هرموقع کارمون داشتن بریم جلو بانک تا کارو انجام بدن.
رفتیم جلوی پارک،خواهرزادم رفت چند دقیقه ای بازی کرد.خیلی زود مامانم تماس گرفت که زودتر بیاین با میثم کار دارن.ماهم خیلی سریع رفتیم جلو در بانک اما خبری از مامانم اینا نبود.

خواهرم زنگ زد مامانم که داخل بانک بود گفت چند دقیقه صبر کنین الآن میان.
ماموره اومد گفت شما که بازم اومدین!.خواهرم گفت باور کنین من بی تقصیرم؛ما رفته بودیم زنگ زدن گفتن سریع بیاین.گفت شما نباید اینجا بمونین،باید جابجا بشین...
در همین حین یه آقایی به ما اشاره زدو گفت ماشینتونو بیارین اینجا بزارین.تو محوطه بانک یه جای پارک بود.

تازه تو جای پارک یجای امن پیدا کرده بودیم و منو خواهرم باهم گرم صحبت بودیم که یهو یکی از طرفه بانک اومد و چندتا برگه آورد تا من انگشت بزنم؛منم سریع انگشت زدمو رفت،به نظر آقای خوش الاقی میومد
چند دقیقه بعدشم مامانم اومدو شروع به تعریف ماجرای داخل بانک،میگفت یکی از کارمندای بانک آشنا در اومده و اون گفته که ماشینو تو محوطه بانک پارک کنیم.

خلاصه این روزم با تمام خوشیا و ناخوشیاش و دردسراش و گیردادناش و معطل موندناش تموم شد.

بدرود.

نظرات  (۴)

۲۵ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۴ مجله ویترینو
عجب روزی بود ...
پاسخ:
سلام
بله روز سختی بود
اما یه خاطره شیرین باقی میمونه
سلام دوست عزیز
عجیب
پاسخ:
سلام دوست گرامی
بله اما ب عنوان یه خاطره شیرینه
۲۶ دی ۹۵ ، ۱۷:۲۷ خانوم شین
سلام
خدارو شکر  که همه چی  به خوبی و خوشی تموم شد

موفق باشید
پاسخ:
سلام
مچکرم.سلامت باشین
۲۷ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۶ ....همنشین عقل ....
اتفاقی نیفتاده که عجیب باشه!!!! 
پاسخ:
بله حق با شماست
تو ایران اینچیزا عجیب نیست

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی