یک راه و هزار مسیر
سلام به دوستان عزیز
حدودا پنج الی شش سال پیش در یک روز تابستانی من و مامانم و خواهرم و شوهر خواهرم،و البته خواهرزادم راه افتادیم به سمت قزوین و خواستیم چند روزی مهمون خواهر برزگم بشیم.
شوهر خواهرم راننده بود،اولین بار بود داشت از اتوبان جدید رشت قزوین مسافرت میرفت.همینکه به ورودی اتوبان رسیدیم دیدیم بسته است و یه راه دیگه رو واسه ورود به اون اتوبان گذاشته بودن(البته اول یه مسیری رو اشتباه رفتیم بعدش شوهر خواهرم متوجه شد این مسیر اشتباست،برگشت و با کلی معطلی راه درست رو پیدا کرد).
خلاصه رسیدیم به شهرک محمدیه،جایی که خواهرم اینا اونجا اسکان دارن.زنگ زدیم به خواهرم تا آدرس خونهشونو بگیریم.پرسیدن کجایین.ماهم گفتیم.
یه آدرس دادن ماهم راه افتادیم.رفتیم و رفتیم اما به جایی نرسیدیم،باز برگشتیم بجای اولمون!.
دوباره تماس گرفتیم و دقیقتر راهنماییمون کردن که کجاها بریم.بازم ما راه افتادیم،همون مسیرو که رفته بودیم رو تکرار کردیم،دیگه اون مسیرو حفظ کرده بودیم اما به مقصد نرسیدیم.
بار سوم که زنگ زدیم دیگه خواهرم قطع نکرد یکی یکی آدرس میداد.ماهم می چرخیدیم.تمام محمدیه رو دور زدیم اما نمیدونم چرا این آدرسو نمیتونستیم دقیق بریم.
خواهرم دید اینجوری نمیشه خواهر زادمو فرستاد.
ما گفتیم کجاییم،خواهر زادم اومد مارو پیدا کرد نشست تو ماشین و راهنمایی مون کرد تا برسیم خونهشون.وقتی داشتیم میرسیدیم به خونهشون،دیدیم ما چقدر این مسیرو اومدیم و رد کردیم!.
اما با این همه دردسر خاطره خیلی خوبی بود،بعدش تعریف میکردیم و می خندیدیم.
بدرود.