زندگی

ورود به شهر محمدیه

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۴ ب.ظ

 

جمعه ۱۲ آذر...
رسیدیم به روزی که قصد داشتیم با خواهر بزرگم اینا بریم خونه‌شون.
صبح ساعت ۸ از خواب بیدار شدم،بقیه قبل من بیدار شده بودن.شوهرخواهرم گفته بود صبح زودتر باید راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم.
خیلی سریع سعی کردیم آماده شیم،با این حال باز یه ساعتی طول کشید؛خلاصه ساعت ۹ راه افتادیم.
با بابام هم خداحافظی کردیم.بابا معمولا باهمون نمیاد؛دلش طاقت نداره از خونه و محلمون دل بکنه،منو مامان رفتیم.

مسیر راه تقریبا شلوغ بود اما خوشبختانه ترافیک سنگین نشد.
تو راه که داشتیم میرفتیم کم کم بارون به باریدن کرد،همینطور که جلوتر میرفتیم بارون شدیدتر میشد،تا جایی که بارون کاملا جلوی شیشه ماشینو میگرفت و شیشه پاکن باید سریع میزد تا بتونه آب بارونو بزنه کنار.
خیلی زیبا بود،اونجا شعر فتحعلی اویسی میچسبید(میزند باران به شیشه؛مثل انگشته فرشته؛قطره قطره رشته رشته).

در مسیر راه منو خواهرزادم ماشینای گرون قیمتو میدیدم و قیمتشونو تخمین میزدیم.
واقعا بعضی از ماشینا که ظاهرشون مفت نمی ارزن ولی چند صد میلیون آب خوردن!
خلاصه از کوه و دشت و زمینای کشاورزی گذشتیم و قبل ساعت یک به مقصد رسیدیم.

و خاطره ۳روز پایان هفته‌ام هم تموم شد.
الآن چهارمین روزیه که خونه‌ی خواهرم هستیم،نمیدونم چرا مثل گذشته بهم خوش نمیگذره،دیگه احساس راحتی و آرامش نمیکنم؛انگار یچیزی کم دارم،انگار جای یچیزی خالیه...نمیدونم نمیدونم.

بدرود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۶
میثم ر...ی

نظرات  (۱)

۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۸:۱۳ زوج مهندس
ان شاالله سلامت باشید...
پاسخ:
سپاس فراوان...
موفق باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی